#ارباب
#قسمت_چهلوچهارم
پارت اول
بلند شدم و یکی از کتابای درسی مو باز کردم. حالا که نمیخوابم حداقل بخونم.
چند صفحه ای نخونده بودم که چند تقه به در خورد سیخ سر جام نشستم.اگه مهتاب باشه یا ارباب؟چی باید بگم؟
سریع روی تخت دراز کشیدم تا فکر کنن خوابم.لحظه ای بعد در باز شد و بعد هم صدای بسته شدن در اومد.با خیال اینکه هر کی بود رفته خواستم چشمامو باز کنم که صدای قدمای آشنایی به گوشم خورد و عطرش وارد بینیم شد و نفسم و بند آورد.اهورا بود...حس کردم قلبم از کار افتاد.
لعنتی انگار نمیدونه ما نامحرمیم و نباید عین گاو بیاد داخل.
خواستم چشمامو باز کنم اما پشیمون شدم. از طرفی عذاب وجدان موهای بازم که روی بالش پهن شده بود و لباس آستین کوتاهم از طرف دیگه... این قلب لعنتی.چون موهام توی صورتم بود تونستم نامحسوس گوشه ی پلکم و باز کنم.داشت کتش رو در می‌آورد..
سر در نمی آوردم. چرا نمی رفت؟
روی تخت نشست.پلکام و بستم و از تکون تخت فهمیدم دراز کشید..بی تحمل خواستم چشمام و باز کنم و با لگد بیرونش کنم که دستش روی موهام نشست.خیلی خره اگه نفهمیده باشه بیدارم چون صدای قلبم کر کننده شده بود.نفس بلندی کشید.با حس گرمای دستش روی دستم دیگه طاقت نیاوردم و چشمام و باز کردم و برای اینکه ضایع نشم اول گیج خواب به صورتش نگاه کردم و بعد متحیر گفتم

۴ پاسخ

خیلی خوبه دستت درد نکنه

پارت چهارم
_مهتاب که تو حمومه اربابم آفتاب نزده رفت بیرون.با صدامون اهورا بیدار شد!
کش و قوسی به بدنش داد و با صدای خواب آلود سلام کرد.نگاهم و ازش گرفتم و مادر و پسرو تنها گذاشتم. به آشپزخونه رفتم و چای گذاشتم..میز و کامل چیدم و گفتم
_صبحانه آمادست.با اجازه تون من برم مدرسه.اهورا در حالی که صورتش رو خشک می‌کرد گفت
_بشین صبحانه تو بخور خودم می رسونمت.ساندویچی که برای خودم آماده کرده بودم و توی کیفم گذاشتم و بدون جواب دادن بهش خواستم از کنارش عبور کنم که سد راهم شد.

ادامه دارد...

࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐

پارت سوم
_اون امضای پای طلاق یعنی تو دیگه هیچ نسبتی باهام نداری. برو بیرون اهورا. فردا هم دست زن تو و فامیلاتو بگیر و از اینجا ببر.من موظف نیستم جور اشتباهات تو رو بکشم.بی اعتنا به حرفم گفت
_ازش فاصله بگیر آیلین.
_از کی؟
_از سامان...
اخم کردم و خواستم حرفی بزنم که نذاشت
_باز مزخرف نباف که ربطی به من نداره.
سر تکون دادم و گفتم
_باشه.بهش میگم شوهر سابقم که از قضا شوهر خواهر الانته بهم گفته دیگه نبینمت.کلافه دستی لای موهاش برد که با جدیت گفتم
_برو بیرون از اتاق.اگه میخوای تو این خونه بمونی اتاق زنت اون یکی اتاقه نه این جا.نگاهم کرد و برای لحظه ای پشیمونی رو توی چشاش دیدم.عقب گرد کرد. در اتاق و باز کرد و رفت بیرون.
بی رمق به سمت تخت رفتم و نشستم.. سرمو بین دستام گرفتم و اشکم سر خورد پایین. هر چه قدر هم جلوش خودم و محکم نشون بدم باز میدونم که قلبم جلوش ضعیفه.
×××

مقنعه مو جلوی آینه صاف کردم  و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون رفتم.
با دیدنش روی مبل چند لحظه ای ایستادم.بیچاره با اون هیکل بزرگش روی این کاناپه خوابیده.اه به تو چه آیلین.
به آشپزخونه رفتم و تند تند وسایل صبحانه رو براشون آماده کردم. همون لحظه در اتاق باز شد و مامان اهورا اومد بیرون. نفسم و فوت کردم. امید داشتم بدون دیدن اینا برم اما کو شانس؟به سمتش رفتم و گفتم
_سلام مادر جون.باهام رو بوسی کرد و با خوش رویی گفت
_سلام به روی ماهت خوبی؟
_خوبم ممنون.ارباب و مهتاب بیدار شدن؟
سر تکون داد و گفت

پارت دوم
_تو اینجا چی کار میکنی؟بدون این‌که نگاهش و از صورتم برداره گفت
_نمی‌دونم.
بلند شدم و با عصبانیت گفتم
_حق نداری هر وقت خواستی بیای خونه ی من.انگار اصلا صدامو نمی شنید.واسه خودش گفت
_به مامانش معرفیت کرد؟چشمام و ریز کردم و گفتم
_چی میگی تو؟
_سامان و می‌گم. میخوای زنش بشی؟
با حرص گفتم
_به تو چه هان؟به تو چه؟
از جاش بلند شد و خواست به سمتم بیاد که در اتاق و باز کردم و گفتم
_برو بیرون اهورا.زن حاملت و اربابم اینجان.نخواه داد و بزنم و بگم از کجا اومدی.نزدیکم شد و به جای رفتن در اتاق و بست و گفت
_باید باهات حرف بزنم.
نفسم و فوت کردم و به سمت کمدم رفتم.لباس بلند دکمه دارم و پوشیدم و خواستم شال سرم کنم که گفت
_از منی که شوهرت بودم خودتو می پوشونی و اجازه میدی اون مرتیکه زل بزنه بهت؟شال و روی سرم انداختم. به سمتش برگشتم و گفتم
_به تو چه؟عصبی گفت
_انقدر اینو نگو به من.
جلو رفتم و گفتم
_دروغه؟چی کارمی؟چه صنمی بام داری؟کی هستی که بهم میگی امر و نهی میکنی؟جلو اومد و گفت
_کس و کارتم.
پوزخندی زدم و گفتم

سوال های مرتبط

مامان مهدیار مامان مهدیار ۱۲ ماهگی
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
تا دیدن سریع لباس اوردن و تنم کردن و با ویلچر بردنم سمتی دری که ازش صدای جیغ میومد 😂
اول که ضربان قلب میگرفتن ازم میگفتم اون دره چیه چرا جیغ میزنن ماماها میخندیدن میگفت بالاخره میری اونجا میفهمی در حال رفتن برگشتم به مامانم نگاه کردم بغض کرده بود بهم گفت نترسی هیچی نیست زود تموم میشه دقیقا عین این بچه هایی که میخان آمپول بزنن دلواپسم شده بود
خیلی هم که زود تموم شد و هیچی نبود😂
رفتم روی تخت یه کش دور کمرم وصل کردن تخت کناریم جییییغ میزد منم هول کرده نگاهش میکردم اومدن بردنش یه اتاقی که میزاییدن اونجا یک جیغاییی میزد بند دلم پاره شد دردام هر دقیقه شدیدتر میشد باز یک ماما اومد و باز معاینه گفت ۱ سانتی ده دقیقه بعدش ماماها عوض شدن باز مامای جدید اومد معاینه گفتم ده دقیقه پیش معاینه کردن گفت منکه نکردم اومد گفت دارم معاینه تحریکی میکنم دوسانت شدی خوشحال شدم که روند زایمان سریع تر میشه هیچی نمیگفتم ک رفت باز یه ربع بعدش یکی دیگه اومد 😱 باز معاینه و گفت ۱ سانتی حرصم گرفت قبلی الکی معاینه کرده بود تخت کناریم ۳۵هفته بود کیسه آبش پاره شده بود تخت اونورترم ۳۸هفته و کیسه آبش پاره 😂
هممون کیسه آبمون پاره شده بود ساعت ۳ بستری شده بودم گفتم درخواست ماما خصوصی دارم گفتن دردت شروع بشه زنگ میزنیم گفتم آمپول فشار گفت دردت شدید نیست 😒 زیرم کثیف بود نشسته بودم ماما گفت چرا دراز نمیکشی گفتم کثیفه چندشم میشه گفت خوب زودتر میگفتی تمیز میکردن خلاصه تمیز کردن و دراز کشیدم ساعت ۵ معاینه کردن گفتن ۴سانتی این بین واسم ساک هم آورده بودن توش کفش آب آبمیوه و خرما بود میگفتن بخورین منم وقتی درد دارم تهوع میگرفتم هی میخورم هی بالا می‌آوردم میگفتن باید بخوری