۲۲ پاسخ

بنظرم مهتاب بهترین تصمیم وعاقلانه نرین تصمیم گرفت بعدتوزندگیشون اگه بهم می‌رسیدن ازاین عشق زده میشدن این عشق نیس اصلااااا...آدم عاشق عشقشوهیچوقت ناراحت نمیکنه

من ک خیلی ناراحتم از این ک ب هم نرسیدن ای کاش بهم میرسیدن افسردگی گرفتم 🥹😭

عکساشون واقعا میزاری ؟ خیلی دلم میخواد ببینم مهتابو حتی شوهره الانش و علیو

عزیزم لطفا حذف نکن بخونم

سپاس از شما عزیزم

شاید ندا سهم زیادی تو این داستان نداشتا ولی نمیدونم چرا ازش حس بد گرفتم😁😁😁
ندا ازدواج کرده؟؟؟

سلام خواهش میکنم ک درخواستمو قبول کنید داستان رو هم پاک نکنید من تازه پارت ۱۴ هستم 🥺💝

من با قسمت از دست دادن علیرضا خیلی اشک ریختم آخه روز از دست دادن پسر خودم برام تداعی شد 😭😭😭😭😭

یوقت داستانو پاک نکنیاا من فلا وقت ندارم بخونم🥴😂
منتظرم تایمم خالی شهه

خیلی قشنگ بود ولی خوب از داستانشون میدونستی ریز ب ریزشو

خیلی دردناک بود خیلی

داستان قشنگی بود مرسی از قلم زیبات عزیزم

فقط عکسشون رو گذاشتی پاک نکنی تا ببینیم ممنونم

وای اخرش چه بد شد بهم نرسیدن 😔

کاش عکسشون میزاشتین

چقد من اشک ریختم😭
مرسی عزیزم بابت داستانت
واقعا عاااالی مینویسی😘

علی هنوز ازدواج نکرده

عکسشونو نمیزاری ببینیمشون

عالی بود ممنون از وقتی که گذاشتی عزیزم🙏💐💐💐

میشه اسم روستاتون بگی البته اگه میشه؟

عکس علی رو هم نزاشتی

علی و مهتاب چند ساله جدا شدن؟

سوال های مرتبط

مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت۴
اون تابستون با دلتنگی و حس دوست داشتن یک طرفه داشت تموم میشد
اخر شهریور بود ک مامان بزرگم دعوتمون کرد برای شام و همه ی خاله ها و دایی ها رو دعوت کرده بود
لباس پوشیدم و حرکت کردیم
رسیدیم خونه بابا بزرگم،همه خاله ها و بچه هاشون بودن،علی هم بود
من ک کلا ازش فراری بودم وفقط یه سلام کردم و رفتم تو خونه نشستم
دختر خالم ندا ک حدودا هم سن و سالم بود صدام کرد و گفت بیا بیرون،چپیدی تو خونه
مامانم و بابامم ک سرگرم جمع بزرگترها بودن،منم رفتم تو حیاط
یه توپ برداشته بودن و داشتن وسطی بازی میکردن
ندا و علی دوتا گروه تشکیل داده بودن،من میخواستم برم تو گروه ندا،ولی علی گفت مهتاب بیاد ور دست خودم
دوباره حالم زیر و رو شد ،تو دلم گفتم اخه تو ک منو نمیخوای چرا اینطوری میکنی با من
برای اینکه چیزی از حالم متوجه نشه رفتم کنارش
بقیه هم وسط وایسادن،و کلی بازی کردیم،ندا میخواست توپو پرت کنه ک بخوره ب پسر خالم و بیرونش کنه از بازی،برا همین با تموم توانش توپو پرت کرد،پسر خالمم جاخالی داد و توپ با کل سرعتش خورد تو شکمم و با درد عجیبی خم شدم
از درد هیچی نمیفهمیدم،فقط شنیدم علی داد میزد مگه مرض داشتی مهتابُ زدی
ندا هم با صدای نگران میگفت بخدا نمیخواستم مهتاب رو بزنم
داداش بزرگتر علی اومد و دعوا رو فیصله داد و منم بلند شدم و با کمک ندا رفتم تو خونه
بیچاره ندا هی عذر خواهی میکرد منم میگفتم بابا اشکال نداره
دیگه علی رو ندیدم تا سر سفره،ک یه جا نشسته بود تا تو دید نباشه
منم برام مهم نبود،احساس کردم براش با ارزشم ولی بازم کاراش دلمو سرد میکرد
عصر شد و برگشتیم خونه
یه هفته بعدش دوباره وسوسه شدم ک بهش زنگ بزنم
عصر بود و ۲۸ شهریور،زنگ زدم دوباره همون استرس اومد سراغم
گوشی رو جواب داد
الو
الو
مگه لالی