پارت۴
اون تابستون با دلتنگی و حس دوست داشتن یک طرفه داشت تموم میشد
اخر شهریور بود ک مامان بزرگم دعوتمون کرد برای شام و همه ی خاله ها و دایی ها رو دعوت کرده بود
لباس پوشیدم و حرکت کردیم
رسیدیم خونه بابا بزرگم،همه خاله ها و بچه هاشون بودن،علی هم بود
من ک کلا ازش فراری بودم وفقط یه سلام کردم و رفتم تو خونه نشستم
دختر خالم ندا ک حدودا هم سن و سالم بود صدام کرد و گفت بیا بیرون،چپیدی تو خونه
مامانم و بابامم ک سرگرم جمع بزرگترها بودن،منم رفتم تو حیاط
یه توپ برداشته بودن و داشتن وسطی بازی میکردن
ندا و علی دوتا گروه تشکیل داده بودن،من میخواستم برم تو گروه ندا،ولی علی گفت مهتاب بیاد ور دست خودم
دوباره حالم زیر و رو شد ،تو دلم گفتم اخه تو ک منو نمیخوای چرا اینطوری میکنی با من
برای اینکه چیزی از حالم متوجه نشه رفتم کنارش
بقیه هم وسط وایسادن،و کلی بازی کردیم،ندا میخواست توپو پرت کنه ک بخوره ب پسر خالم و بیرونش کنه از بازی،برا همین با تموم توانش توپو پرت کرد،پسر خالمم جاخالی داد و توپ با کل سرعتش خورد تو شکمم و با درد عجیبی خم شدم
از درد هیچی نمیفهمیدم،فقط شنیدم علی داد میزد مگه مرض داشتی مهتابُ زدی
ندا هم با صدای نگران میگفت بخدا نمیخواستم مهتاب رو بزنم
داداش بزرگتر علی اومد و دعوا رو فیصله داد و منم بلند شدم و با کمک ندا رفتم تو خونه
بیچاره ندا هی عذر خواهی میکرد منم میگفتم بابا اشکال نداره
دیگه علی رو ندیدم تا سر سفره،ک یه جا نشسته بود تا تو دید نباشه
منم برام مهم نبود،احساس کردم براش با ارزشم ولی بازم کاراش دلمو سرد میکرد
عصر شد و برگشتیم خونه
یه هفته بعدش دوباره وسوسه شدم ک بهش زنگ بزنم
عصر بود و ۲۸ شهریور،زنگ زدم دوباره همون استرس اومد سراغم
گوشی رو جواب داد
الو
الو
مگه لالی

۶ پاسخ

مهتاب خانوم امیدوارم آخرش خوش باشه

اوخی ننه یاد خودم میوفتم

ادامه ادمه😀😀

بزار دیگه پارت پنج

خیلی قشنگه

الهی طفلی مهتاب 🥲

سوال های مرتبط

مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت۸👶🏻👶🏻👶🏻
حدود یه هفته کارم شده بود علف دم کردن و زعفرون خوردن و شیافت گذاشتن و خبری از پریودی نبود،با خودم میگفتم این داروها اینقدر برا بدنم سنگین بوده ک زده نابودم کرده
نکنه رحمم بگن باید در بیاری و زخیم شده و کاری نمیشه کرد،نکنه دیگه بچه دار نشم و پریود نشم
با خودم هزار فکر ناجور کردم حدود دوماه و نیم بود ک از پریودم گذشته بود و با هیچ چیزی هم راهش باز نمیشد
با گریه ب دکترم زنگ زدم گفتم من پریود نمیشم چکار کنم،
اونم نگران شد گفت بیا پیشم چکت کنم دوباره،ببینم مشکل از کجاست
خلاصه اینقدر استرس داشتم اون روزا ک همش بالا میاوردم،همون روز تو راه کلینیک هم حالم بد شد از استرس و زدیم کنار و بالا آوردم
تو مطب نشستیم،دل تو دلم نبود،دکتر صدام زد و رفتم گفت برو تو اتاق سونو آماده شو تا بیام
نگم ک دیگه جون راه رفتن نداشتم،
رفتم دراز کشیدم،دکتر و دستیارش اومدن،دستگاه واژینال رو آماده کرد و منم رو تخت گریه میکردم ک حالا دکتر میخواد چی بگه و کارم ب کجا کشیده
یه لحظه دستگاه رو ک وارد کرد و چند ثانیه بعدش با تعجب ب صفحه ی مانیتور دوتاشون نگاه کردن،دلم ریخت
گفتم بدبخت شدم حتما چیز خطرناکیه،از پرسید آخرین پریود کی بوده
گفتم۱۴۰۰/۱۲/۲۸
یکم رو دکمه های مانیتور فشار داد،برگشت نگام کرد گفت خانومم حامله ای و الان ۱۲ هفتته
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۱۱👶🏻👶🏻👶🏻
هفته ی بهدش نوبت گرفتم برای سونو NT
تو اون یه هفته عالم و آدم خبر دار شدن ک باردارم و همه زنگ زدن تبریک گفتن و ذوق کردن،تنها کسی ک تبریک نگفت همون جاری کوچیکه بود
اون یه هفته رو با کلی استرس گذروندم،از اونجا ک کلی داروی عطاری خورده بودم و پروژسترون زده بودم و شیافت،و کل ماه رمضون رو روزه گرفته بودم،میگفتم نکنه بچه ام طوریش باشه و خودمو برای هر چیزی ک دکتر بگه آماده کرده بودم
روز سونو گرافی رسید و با شوهر و مامانم رفتیم،دل تو دلم نبود،همراه اجازه نمی‌داد باید تو اتاق و رفتم خوابیدم،کلی این ور اون ورش کرد و تموم ک شد گفت همه چیز خوبه،فقط تنها مشکل جفتته،ک پایینه و باید استراحت کنی
خلاصه ک حدود دو هفته خونه بابام موندم و استراحت کردم و دیگه برگشتم خونه و کار سنگین نمیکردم
در حد غذا درست کردن بود،و جالبیش اینه ک ویار من تازه از اون روزی ک متوجه شدم باردارم ،شروع شد🤣🤣🤣
قشنگ تا ۵ماهگی ویار شدید داشتم و باb6کنترل میشد
خیلی حس خوبی داشتم،خدا یه بچه ک سالها بخاطرش طعنه و کنایه شنیده بودم رو بدون هیچ دردسری بهم داده بود
شوهرمم خیلی خوشحال بود و مراقب بود اتفاقی برامون نیفته
جنسیتش رو نمیدونستیم،ولی سالمیش برامون خیلی مهم تر بود
بعضی وقتا می‌نشستیم صحبت میکردیم،من میگفتم بچه ام دختره،اون میگفت من حسم میگه پسره
سونو ۱۸ هفتگی وقتش رسید و رفتیم برای سونوگرافی
خدا رو شکر اونم همه چیز خوب بود و جنسیت هم گفت گل پسره
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
بریم برای پارت ۳🫂
خلاصه ک اون ماه چکاپ کامل شدم و آمپول سئوال اف و دارو نوشت برای اقدام ای یو ای
اومدیم خونه و ب شوهرمم گفتم لطفا ب کسی از خانواده ات نگو،نمیخوام هر ماه استرس داشته باشم
خودم فقط ب مامانم گفتم ،بیچاره مامانم و بابام خیلی ناراحت بودن،از اونجا ک غریب شوهر گرده بودم و کلا یه شهرستان دیگه بودم و تنها همیشه غصه ی منو میخوردن
اون ماه اول دارو استفاده کردم و سونو گرافی رفتم و دوتا فولیکول خوب داشتم و تواوج کرونا هم بود همون سالها،رفتیم برای ای یو ای و کلی هم امیدوار بودم
ک با پریود شدنم کل امیدم بر باد میرفتم،۳ بار همین راه رو رفتم و هیچی ب هیچی ،با کلی هزینه و درد،هر سه بار پریود میشدم
بار بعدی ک رفتم پیش دکترم،گفت میخوای بازم ای یو ای انجام بدم برات،اینقدر ناامید بودم گفتم نه خانم دکتر بریم برای ای وی اف
دیگه طاقت انتظار و حرف و کنایه رو ندارم
اون ماه معاینه و سونو کرد،گفت بدنت اوکی هست و این ماه میتونی دارو بگیری برای ای وی اف
کلی دارو نوشت و اومدیم خونه،دارو ها رو استفاده کردم و روز ۱۱ رفتم سونو
گفت ۱۷تا فولیکول خوب داری ولی هنوز نیاز ب دارو هست،دوباره دارو نوشت و گفت روز ۱۴بیا سونو
روز ۱۴ رفتم پیشش و نامه داد برای ۲ روز بعدش برم کلینیک برای تخمک کشی
برای قبل تخمک کشی هم یه سری آزمایش لازم بود ک یکی از اونا تست کرونا بود
منم با کلی خوشحالی ک ۱۷تا فولیکول خوب دارم و میرم برای تخمک کشی و دیگه سختی هام تموم شدن
همسرم کارش طوری بود ک با ارباب رجوع سر و کار داشت،همون روزی ک قرار بود بریم برای آزمایش ها،صبحش بهم گفت حس میکنم گلو درد دارم،
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۱۳❤️❤️❤️
گفت دخترم بلند شو خدا رو شکر بچه ات صحیح و سلامته
با خوشحالی اومدم بیرون و مامانمم خوشحال شد
همه رو بردم ب دکتره نشون دادم،بازم راضی نشد و گفت باید پیش مشاور بری
اینقدر بهم استرس وارد شده بود و بدم اومده بود از دکتره ک همه ی مدارکمو جمع کردم و خدافظی کردم و اومدم بیرون
دیگه پیشش نرفتم،یه دکتر بود ک خواهرم تحت نظرش بود(یادم رفت بگم،خواهر دوقلوم قبل از اینکه من متوجه بشم باردارم،حامله شده بود و کلی ناراحت بود ک چرا بچه ی دومش رو آورده در صورتی ک من هنوز بچه ندارم،و جالبه،وقتی متوجه شدم ک حامله ام،فاصله امون فقط ۲۰ روز بود)
بهم آدرس داد و رفتم پیش اون و همه مدارک رو دادم بهش و گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه و جای نگرانی نیست
روز ب روز شکمم بزرگتر میشد و منتظر اومدنش بودم
ماه آخر چون وزن اضافه نکرده بودم،شوهرم آوردم خونه بابام و گفت تا زایمان اونجا بمون
حدود ۲۷روز همونجا بودم،دکترم هی امروز فردام میکرد برای زایمان،و بهم پیشنهاد سزارین هم داد،ولی گفتم نه خانم دکتر هر چی خدا بخواد
روز دوشنبه بود ک رفتم نوار فلب گرفتم و بهش نشون دادم و معاینه کرد و گفت دهانه رحمت خیلی سفته و گا مغربی استفاده کن تا هفته آینده اگه دردت شروع نشد،با نامه بیا بیمارستان تا با سوزن فشار بدنیا بیاریم
همون شب ساعت ۱۱:۳۰کیسه آبم پاره شد
تا ساعت ۱ شب ب هیچکی هیچی نگفتم،ولی دیگه تکون های بچه امو نمیفهمیدم و ترسیدم و مامانمو صدا زدم
اونم هول ورش داشت و زنگ زد ب داداشم و اومد دنبالمون تا بریم بیمارستان
چون خونه خودم شهرستان دیگه ای بود ساعت ۱ ب شوهرمم زنگ زدیم تا اونم خودشو برسونه
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۱۲❤️❤️❤️
برا من واقعا فرقی نداشت جنسیتش،ولی همین ک سالم بود الهی شکر
اومدیم و جنسیت رو گفتیم و همه هم خوشحالی کردن،دیگه نمیدونم ب گوش جاریم رسید یا نه ک قشنگ تا ۲ روز ب زایمانم کلا با ما حرف نمیزد و قهر بود
چون دکتر خودم متخصص نازایی و ای وی اف بود و سرش شلوغ بود تصمیم گرفتم برای زایمانم پیش یه دکتر دیگه برم و تحت نظرش باشم برای زایمانم
برای زایمان هم طبیعی رو انتخاب کردم،میگفتم هر چیزی ک خدا خودش بخواد اگه دکتر گفت سزارین ک هیچ نگفت هم میرم برای طبیعی
یکی از دوستام یه دکتر بهم معرفی کرد و با مامانم رفتم پیشش ،حدود ۶ماهم بود دیگه
ازمایشا و سونو ها رو نگاه کرد گفت چرا اینقدر دیر اومدی
گفتم چطور؟گفت خانوم یکی از عدد های آزمایش NTبالاست،حتما بچه ات مشکلی داره ،چطور اینقدر بیخیال بودی
فقط اشک میریختم،بهش گفتم من ب دکترم نشون دادم کل آزمایش ها و سونو ها رو
گفته مشکلی نیست همه چیز خوبه
گفت دکترت سهل انگاری کرده،همین الان تا دیر نشده برو برای اکو قلب جنین
نمیدونین با چخ حالی از اتاق دکتر اومدم بیرون،مامانم نصف عمر شد
منم ک دیگه حرکتاش رو متوجه میشدم. وثانیه ب ثانیه قربون صدقه اش میرفتم
مامانم پرسید چی شده و کلی ناراحت شد
رفتیم اون آدرسی ک داده بود،اول اکو قلب نوبت گرفتیم بعدش هم سونو
با گریه رو تخت دراز کشیدم،دکتر سونو کلی دلداریم داد،گفت از نظر من و سونو بچه ات هیچ مشکلی نداره ولی محض احتیاط اکو قلب حتما برو
رفتیم مطب دکتر برای اکو،زود نوبتمون شد و رفتم تو اتاق و دراز کشیدم،دکتر گفت بخاطر چی اومدی،گفتم نمیدونم
گفت یعنی چی؟گفتم دکتر بهم گفته انجام بده منم اومدم انجام بدم،دید گریه میکنم کلی دلداریم داد وقتی کارش تموم شد
sara mohammadi sara mohammadi قصد بارداری
سلام
امروز میخوام تجربه خودم رو از عکس رنگی بنویسم برای همه کسایی که با فکر بهش عذاب میکشن استرسش رو دارن و خودشون رو اذیت میکنن
منم با همه چیزایی ک شنیده بودم یک ماه طول کشید تا تصمیم گرفتم برم انجام بدم اونقدری استرس داشتم که تو مطب همش دلم تو هم می‌پیچید و دستام یخ بود و ...
اول ک امپول سری رو برام تزریق کرد و بعد نیم ساعت عکس رو انجام داد
وقتی دستگاه معاینه رو گذاشت یکم درد داشتم و بعد تزریق دارو هم مثل دل درد پربودی گرفتم که اونجا بهم گفت لوله هات یکم گرفتگی داره ممکنه دردت بیاد نفس عمیق بکش در حد دو تا سه دقیقه گفت لوله ها باز شدن
بعدش بهم گفت یکم دور بزن برو سرویس بعدش برگشتم مجدد عکس انداخت و مطمئن شد مایع دارو تو لوله هام نمونده
ده دقیقه نشستم بعدش سرپا بودم پله رفتم اومدم و کلی تو مطب این ور اون ور رفتم
خاهش میکنم اینکارو برای خودتون سخت نکنید تا مثل من عذاب نکشید بخدا بعدش از اون همه استرسی که به خودم دادم پشیمون شده بودم
اگ هنوز مردد هستید بنظرم حتما برید چون نتیجه اش می ارزه بع دردی ک می‌کشید اونم برای خانومی که خودش رو برای درد زایمان آماده میکنه
امیدوارم این تاپیک به درد دوستانم بخوره
اگ سوالی یا نظری داشتید زیر تاپیک با کمال میل پاسخگوام🙂
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۹❤️❤️❤️
با گریه گفتم خانم دکتر حامله ی چی؟من پروژسترون زدم،دارو عطاری خوردم،زعفرون خوردم،شیافت گذاشتم
مگه میشه باردار باشم
صفحه مانیتور رو برگردوند سمت گفت باور نمیکنی خودت نگاه کن
اشکامو با پشت دستم پاک کردم ب مانیتور نگاه کردم،دیدم یه جوجه ی کوچولو داره دست و پا تکون میده،دکترم خندید گفت داره ب مامانش سلام میکنه
دستیارش،باخوشحالی گفت کی همراهته برم خبر خوب رو بهش بدم؟گفتم شوهرم
دیوید رفت تو سالن
یه پنج دقیقه بعدش دوباره اومد تو اتاق و با خنده میگفت یکی بره شوهر این بنده خدا رو ملتفت کنه ک زنش بارداره،اونم باورش نمیشه بیچاره
اینقدر فشار روم بود و استرس و خوشحالی قاطی شده بود ک جون نداشتم،یه لیوان آب قند برام آوردن خوردم و رفتم تو سالن
هر چی گشتم دنبال شوهرم ندیدمش،تو سالن هر مریضی بود با خنده و ذوق نگاه می‌کرد و تبریک میگفت بهم
ولی خودم هنوز باورم نمیشد
دوباره رفتم پیش دکترم
گفتم خانم دکتر تورو خدا درست دیدین دیگه،بچه بود؟سالم بود؟هیچیش نبود؟
گفت نه عزیزم استرس نداشته باش ،بارداری و بچه ات هم صحیح و سالمه و هفته ی آینده هم باید بری سونوNT
یکم دارو تقویتی برام نوشت و گقتم معده ام درد داره و بالا میارم و دارو نوشت و اومدم از اتاق بیرون
دیدم شوهرم ته سالت وایساده و نگاه میکنه باخنده
رفتم جلو بغلم کرد و گفت مبارک باشه مامان شدنت
گریه تم گرفت اونم گریه کرد
عکس سونو رو بهش نشون دادم کلی ذوق کرد
دیدم گوشیش هی داره زنگ میخوره،گفتم کیه جواب بده
گقت بعدا جواب میدم
بهش گفتم دکتر بهت گفت چه عکس العملی داشتی
مامان ویهان مامان ویهان هفته پنجم بارداری
پارت دوم
iui
پریود شدم بعد از روز سوم پریودی روزی ۲ تا قرص لتروزول تا پنج روز خوردم
روز ۷ و ۸ امپول دورنافی سینال آف شدم ۴ تا گفت که روز ۱۰ برم مطب روز چهارشنبه بود رفتم و اینکه گفت فولیکولات خیلی خوب شدن ۱۴ ۱۶ ۱۸ ۱۷ ۱۰ ۹ ۱۳ داشتم گفت ولی اینا تا ازادسازی نزنی آزاد نمیشن دوباره ۲ تا دورنافی داد گفت که صبح روز پنجشنبه بزن و امپول ازادسازی هم جمعه عصر بزن اسمش هم گونادوتروپین ۵۰۰۰ بود اونو که زدم انگار زیر شکمم سنگ شده‌بود از بس درد میکرد بعد روز یکشنبه صبح با همسرم رفتیم با هزار مکافات همسرم اسپرمشو داد😂 با استرس تمام میگفت نه با اون آب غیر ممکنه بچه ای تشکیل شه خیلی استرس داشته ۳ کیلومتر رو پیاده بدو بدو بردمش تو ۴ دقیقه رسیدم مطب دکترم خیلی خیلی مهربون بود خیلی امید بهم داد رو یه تخت صاف درآر کشیدم گفت پاهاتو جمع کن تو شکمت اوون دستگاه لعنتی رو برد داخل مردم بخدا بعدم تزریق کرد همون لحظه تزریق احساس کردم زیرشکمم گرفت رو همون تخت تو اتاق دکتر ۴۰ دقیقه دراز کشیدم بعد سونو کرد گفت دوتا فولی آزاد داشتی ایشالا خیره گفت آبگوشت زیاد بخور فرنی بخور منم همه اینارو خوردم