پارت ۱۳❤️❤️❤️
گفت دخترم بلند شو خدا رو شکر بچه ات صحیح و سلامته
با خوشحالی اومدم بیرون و مامانمم خوشحال شد
همه رو بردم ب دکتره نشون دادم،بازم راضی نشد و گفت باید پیش مشاور بری
اینقدر بهم استرس وارد شده بود و بدم اومده بود از دکتره ک همه ی مدارکمو جمع کردم و خدافظی کردم و اومدم بیرون
دیگه پیشش نرفتم،یه دکتر بود ک خواهرم تحت نظرش بود(یادم رفت بگم،خواهر دوقلوم قبل از اینکه من متوجه بشم باردارم،حامله شده بود و کلی ناراحت بود ک چرا بچه ی دومش رو آورده در صورتی ک من هنوز بچه ندارم،و جالبه،وقتی متوجه شدم ک حامله ام،فاصله امون فقط ۲۰ روز بود)
بهم آدرس داد و رفتم پیش اون و همه مدارک رو دادم بهش و گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه و جای نگرانی نیست
روز ب روز شکمم بزرگتر میشد و منتظر اومدنش بودم
ماه آخر چون وزن اضافه نکرده بودم،شوهرم آوردم خونه بابام و گفت تا زایمان اونجا بمون
حدود ۲۷روز همونجا بودم،دکترم هی امروز فردام میکرد برای زایمان،و بهم پیشنهاد سزارین هم داد،ولی گفتم نه خانم دکتر هر چی خدا بخواد
روز دوشنبه بود ک رفتم نوار فلب گرفتم و بهش نشون دادم و معاینه کرد و گفت دهانه رحمت خیلی سفته و گا مغربی استفاده کن تا هفته آینده اگه دردت شروع نشد،با نامه بیا بیمارستان تا با سوزن فشار بدنیا بیاریم
همون شب ساعت ۱۱:۳۰کیسه آبم پاره شد
تا ساعت ۱ شب ب هیچکی هیچی نگفتم،ولی دیگه تکون های بچه امو نمیفهمیدم و ترسیدم و مامانمو صدا زدم
اونم هول ورش داشت و زنگ زد ب داداشم و اومد دنبالمون تا بریم بیمارستان
چون خونه خودم شهرستان دیگه ای بود ساعت ۱ ب شوهرمم زنگ زدیم تا اونم خودشو برسونه

۵ پاسخ

بکیرم برای استرس هایی که تحمل کردی
انشالله ثمره عشقتو میبینی
انشالله جشن دکترای پسرت
انشالله دامادش کنی

اخرش قشنگه ک بچتو میبینی 🥺🥺

ای جان دلم خداروشکر که پسرتو به سلامتی تو اغوش گرفتی🥹😘

الهییی

عزیزم

سوال های مرتبط

مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۲😄😄😄
انگار ک همه دنیا رو سرم خراب شد
نه بابت اینکه بارداره،بابت اینکه من ازش پرسیدم و اون گفت نه،اینقدر گریه کردم و گله کردم ب خدا ک نگم براتون
اون ۹ماه گذشت و هیچ وقت بهش بدی نکردم،هر چیزی هوس میکرد ب شوهرم میگفتم گناه داره بگیر براش،یا لباسی چیزی برا بچه ی تو راهی بگیریم
اون ۹ ماه گذشت و نزدیک زایمانش شد
بماند ک جنسیتش رو هم قائم میکرد ازمون،و بعد ۶ماه گفت دختر داره
خلاصه درد زایمانش شروع شد و رفت بیمارستان و من و خواهر شوهرمم رفتیم
فردا صبحش بچه اش دنیا اومد و خواهر شوهرم زنگ زد گفت بریم عیادتش
رفتیم یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم بیمارستان،تا رفتم و برگشتم خدا میدونه چه حالی شدم،خدا میدونه چقدر پنهونی اشک ریختم،نه برای اینکه اون بچه داره
برای اینکه خودم ۶ساله ک چشم انتظارم
بچه اش هم اومد خونه و کادو هم بهترینش براش گرفتیم وهدیه دادیم،روز ب روز بزرگتر میشد و من هنوز بچه ای نداشتم و میدیدم شوهرم چقدر ذوق این بچه رو داره
بعد حدود ۱ سال دختر عمه ی شوهرم پیشنهاد یه دکتر رو بهم داد ک خیلی دکتر خوبیه و ای وی اف میکنه،برو تحت نظرش
حالا بماند ک چقدر حرف میشنیدم
آدرسش رو گرفتم و رفتم پیشش،گفت طبیعی نمیتونی
برات ۳بار ای یو ای انجام میدم اگه شد ک هیچ،اگه نشد باید ای وی اف کنی
منم اینقدر از ای وی اف میترسیدم و برام چیز غیر طبیعی بود ک نگم براتون
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۱۲❤️❤️❤️
برا من واقعا فرقی نداشت جنسیتش،ولی همین ک سالم بود الهی شکر
اومدیم و جنسیت رو گفتیم و همه هم خوشحالی کردن،دیگه نمیدونم ب گوش جاریم رسید یا نه ک قشنگ تا ۲ روز ب زایمانم کلا با ما حرف نمیزد و قهر بود
چون دکتر خودم متخصص نازایی و ای وی اف بود و سرش شلوغ بود تصمیم گرفتم برای زایمانم پیش یه دکتر دیگه برم و تحت نظرش باشم برای زایمانم
برای زایمان هم طبیعی رو انتخاب کردم،میگفتم هر چیزی ک خدا خودش بخواد اگه دکتر گفت سزارین ک هیچ نگفت هم میرم برای طبیعی
یکی از دوستام یه دکتر بهم معرفی کرد و با مامانم رفتم پیشش ،حدود ۶ماهم بود دیگه
ازمایشا و سونو ها رو نگاه کرد گفت چرا اینقدر دیر اومدی
گفتم چطور؟گفت خانوم یکی از عدد های آزمایش NTبالاست،حتما بچه ات مشکلی داره ،چطور اینقدر بیخیال بودی
فقط اشک میریختم،بهش گفتم من ب دکترم نشون دادم کل آزمایش ها و سونو ها رو
گفته مشکلی نیست همه چیز خوبه
گفت دکترت سهل انگاری کرده،همین الان تا دیر نشده برو برای اکو قلب جنین
نمیدونین با چخ حالی از اتاق دکتر اومدم بیرون،مامانم نصف عمر شد
منم ک دیگه حرکتاش رو متوجه میشدم. وثانیه ب ثانیه قربون صدقه اش میرفتم
مامانم پرسید چی شده و کلی ناراحت شد
رفتیم اون آدرسی ک داده بود،اول اکو قلب نوبت گرفتیم بعدش هم سونو
با گریه رو تخت دراز کشیدم،دکتر سونو کلی دلداریم داد،گفت از نظر من و سونو بچه ات هیچ مشکلی نداره ولی محض احتیاط اکو قلب حتما برو
رفتیم مطب دکتر برای اکو،زود نوبتمون شد و رفتم تو اتاق و دراز کشیدم،دکتر گفت بخاطر چی اومدی،گفتم نمیدونم
گفت یعنی چی؟گفتم دکتر بهم گفته انجام بده منم اومدم انجام بدم،دید گریه میکنم کلی دلداریم داد وقتی کارش تموم شد
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
بریم برای پارت ۳🫂
خلاصه ک اون ماه چکاپ کامل شدم و آمپول سئوال اف و دارو نوشت برای اقدام ای یو ای
اومدیم خونه و ب شوهرمم گفتم لطفا ب کسی از خانواده ات نگو،نمیخوام هر ماه استرس داشته باشم
خودم فقط ب مامانم گفتم ،بیچاره مامانم و بابام خیلی ناراحت بودن،از اونجا ک غریب شوهر گرده بودم و کلا یه شهرستان دیگه بودم و تنها همیشه غصه ی منو میخوردن
اون ماه اول دارو استفاده کردم و سونو گرافی رفتم و دوتا فولیکول خوب داشتم و تواوج کرونا هم بود همون سالها،رفتیم برای ای یو ای و کلی هم امیدوار بودم
ک با پریود شدنم کل امیدم بر باد میرفتم،۳ بار همین راه رو رفتم و هیچی ب هیچی ،با کلی هزینه و درد،هر سه بار پریود میشدم
بار بعدی ک رفتم پیش دکترم،گفت میخوای بازم ای یو ای انجام بدم برات،اینقدر ناامید بودم گفتم نه خانم دکتر بریم برای ای وی اف
دیگه طاقت انتظار و حرف و کنایه رو ندارم
اون ماه معاینه و سونو کرد،گفت بدنت اوکی هست و این ماه میتونی دارو بگیری برای ای وی اف
کلی دارو نوشت و اومدیم خونه،دارو ها رو استفاده کردم و روز ۱۱ رفتم سونو
گفت ۱۷تا فولیکول خوب داری ولی هنوز نیاز ب دارو هست،دوباره دارو نوشت و گفت روز ۱۴بیا سونو
روز ۱۴ رفتم پیشش و نامه داد برای ۲ روز بعدش برم کلینیک برای تخمک کشی
برای قبل تخمک کشی هم یه سری آزمایش لازم بود ک یکی از اونا تست کرونا بود
منم با کلی خوشحالی ک ۱۷تا فولیکول خوب دارم و میرم برای تخمک کشی و دیگه سختی هام تموم شدن
همسرم کارش طوری بود ک با ارباب رجوع سر و کار داشت،همون روزی ک قرار بود بریم برای آزمایش ها،صبحش بهم گفت حس میکنم گلو درد دارم،
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۹❤️❤️❤️
با گریه گفتم خانم دکتر حامله ی چی؟من پروژسترون زدم،دارو عطاری خوردم،زعفرون خوردم،شیافت گذاشتم
مگه میشه باردار باشم
صفحه مانیتور رو برگردوند سمت گفت باور نمیکنی خودت نگاه کن
اشکامو با پشت دستم پاک کردم ب مانیتور نگاه کردم،دیدم یه جوجه ی کوچولو داره دست و پا تکون میده،دکترم خندید گفت داره ب مامانش سلام میکنه
دستیارش،باخوشحالی گفت کی همراهته برم خبر خوب رو بهش بدم؟گفتم شوهرم
دیوید رفت تو سالن
یه پنج دقیقه بعدش دوباره اومد تو اتاق و با خنده میگفت یکی بره شوهر این بنده خدا رو ملتفت کنه ک زنش بارداره،اونم باورش نمیشه بیچاره
اینقدر فشار روم بود و استرس و خوشحالی قاطی شده بود ک جون نداشتم،یه لیوان آب قند برام آوردن خوردم و رفتم تو سالن
هر چی گشتم دنبال شوهرم ندیدمش،تو سالن هر مریضی بود با خنده و ذوق نگاه می‌کرد و تبریک میگفت بهم
ولی خودم هنوز باورم نمیشد
دوباره رفتم پیش دکترم
گفتم خانم دکتر تورو خدا درست دیدین دیگه،بچه بود؟سالم بود؟هیچیش نبود؟
گفت نه عزیزم استرس نداشته باش ،بارداری و بچه ات هم صحیح و سالمه و هفته ی آینده هم باید بری سونوNT
یکم دارو تقویتی برام نوشت و گقتم معده ام درد داره و بالا میارم و دارو نوشت و اومدم از اتاق بیرون
دیدم شوهرم ته سالت وایساده و نگاه میکنه باخنده
رفتم جلو بغلم کرد و گفت مبارک باشه مامان شدنت
گریه تم گرفت اونم گریه کرد
عکس سونو رو بهش نشون دادم کلی ذوق کرد
دیدم گوشیش هی داره زنگ میخوره،گفتم کیه جواب بده
گقت بعدا جواب میدم
بهش گفتم دکتر بهت گفت چه عکس العملی داشتی
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۱۱👶🏻👶🏻👶🏻
هفته ی بهدش نوبت گرفتم برای سونو NT
تو اون یه هفته عالم و آدم خبر دار شدن ک باردارم و همه زنگ زدن تبریک گفتن و ذوق کردن،تنها کسی ک تبریک نگفت همون جاری کوچیکه بود
اون یه هفته رو با کلی استرس گذروندم،از اونجا ک کلی داروی عطاری خورده بودم و پروژسترون زده بودم و شیافت،و کل ماه رمضون رو روزه گرفته بودم،میگفتم نکنه بچه ام طوریش باشه و خودمو برای هر چیزی ک دکتر بگه آماده کرده بودم
روز سونو گرافی رسید و با شوهر و مامانم رفتیم،دل تو دلم نبود،همراه اجازه نمی‌داد باید تو اتاق و رفتم خوابیدم،کلی این ور اون ورش کرد و تموم ک شد گفت همه چیز خوبه،فقط تنها مشکل جفتته،ک پایینه و باید استراحت کنی
خلاصه ک حدود دو هفته خونه بابام موندم و استراحت کردم و دیگه برگشتم خونه و کار سنگین نمیکردم
در حد غذا درست کردن بود،و جالبیش اینه ک ویار من تازه از اون روزی ک متوجه شدم باردارم ،شروع شد🤣🤣🤣
قشنگ تا ۵ماهگی ویار شدید داشتم و باb6کنترل میشد
خیلی حس خوبی داشتم،خدا یه بچه ک سالها بخاطرش طعنه و کنایه شنیده بودم رو بدون هیچ دردسری بهم داده بود
شوهرمم خیلی خوشحال بود و مراقب بود اتفاقی برامون نیفته
جنسیتش رو نمیدونستیم،ولی سالمیش برامون خیلی مهم تر بود
بعضی وقتا می‌نشستیم صحبت میکردیم،من میگفتم بچه ام دختره،اون میگفت من حسم میگه پسره
سونو ۱۸ هفتگی وقتش رسید و رفتیم برای سونوگرافی
خدا رو شکر اونم همه چیز خوب بود و جنسیت هم گفت گل پسره
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۴
بهش گفتم تو رو خدا بهم استرس نده،حتما سرماخوردگیه،چیزیت نیست،کرونا ک ب همین راحتی نیست
رفتیم برای آزمایش ها،انجام دادیم و تست کرونا گرفتن ازمون،هم من هم همسرم،تست همسرم مثبت شد
انگار دنیا رو سرم خراب شد زنگ زدم ب دکترم،گفت اشکال نداره نمونه همسرتون بعدا میشه گرفت،نگران نباش فقط مراقبت کن خودت نگیری
منم تست کرونام منفی شد
با خوشحالی اومدم خونه،ماسک ۳تا زدم تو خونه ک یهو ازش نگیرم و جای خواب و غذامم جدا کردم ازش ک فردا بریم برای عمل
خلاصه ک همه چیزو آماده کردم و رفتم ک بخوابم،تا صبح ساعت ۴حرکت کنیم برای کلینیک،شوهرمم گوشیشو گذاشت آلارم ک بلند شیم
حدودای ساعت ۳ شب از خواب پریدم،دیدم گلوم ورم کرده ه و اصلا نمیتونم نفس بکشم،بلهههههههههههه منم کرونا گرفتم
ساعت ۳ شب اینقدر گریه کردم ک از صدای هق هق گریه ام شوهرم بیدار شد اومد گفت چش شده
صدام در نمیومد بسکه گلوم متورم شده بود
تا هوا روشن شد مردم و زنده شدم
همون صبح قبل ساعت ۶ زنگ زدم ب خواهر دوقلو گفتم آبجی تو رو خدا بیا بجای من برو تست کرونا بده،من بدم دکترم تا ببریم اتاق عمل
هر چی التماسش کردم قبول نکرد،گفت میری اتاق عمل اتفاقی برات میفته،من دیگه خودمو نمیبخشم
همسرمم ب هیچ وجه قبول نمیکرد
دکترم ساعت ۸ زنگ زد
گفت چرا نیومدی،گفتم خانم دکتر،گلو درد شدید دارم،احتمال داره سرماخوردگی باشه،گفت اصلا نیا با این شرایط تخمک کشی کنسله
نگم براتون ک انگار دنیا رو سرم خراب شده بود فقط گله و شکایت میکردم از خدا،ک چرا؟چرا این کارا رو باهام میکنی
چرا اذیتم میکنی
همسرم دلداریم میداد ولی بی فایده بود
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۷❤️❤️❤️❤️👶🏻
از اونجا ک کلا عجله داشتم برای بچه دار شدن رفتم خونه تا آمپول پروژسترون بگیرم و بزنم و زودتر داروها رو استفاده کنم،رفتم تو داروخونه و خانومه گفت حامله نیستی،گفتم نه جانم،کاش بعد هفت سال چشم انتظاری بودم
بهم آمپول پروژسترون دوتا داد، و کنارش یه بی بی چک هم داد گفت اول بی بی بزن بعد آمپول رو
باخنده ازش گرفتم و حساب کردم اومدم بیرون
رسیدیم خونه
فرداش بی بی چک زدم و منفی بود وحسی هم نداشتم ب منفی بودنش چون مطمئن بودم
عصرش هم شوهرم دوتاامپولای پروژسترون رو برام زد
بعد یه هفته ک پریود نشدم،و دیگه نگران شده بودم،مامانم گفت بیا بریم پیش عطاری بهت دارو بده
دیگه ب هر چیزی چنگ میزدم برای بچه دار شدن
با مامانم رفتم عطاری،خانومه کلی علف داد ک دم کنم بخورم تا پریود بشم،شیافت هم داد
دستم کشید روی شکمم گفت رحمت پیچ خورده ب این سادگی باردار نمیشی حتی اگه ای وی اف کنی نمیمونه برات
این حرفو دیگه کجای دلم میذاشتم اخه
اومدم خونه و شروع کردم ب خوردن داروهای عطاری و گذاشتن شیافت ها
مامان دو هدیه خدا مامان دو هدیه خدا هفته یازدهم بارداری
سلام مامانای عزیز
دیروز با شیرینی رفتم پیش دکترم تعجب کرد گفت فکرشو نمیکردم ک باردار بشی چون شوهرم نتونست آزمایش اسپرم بده بهم گفته بود ماه بعد اگه باردار نشدی بیا ای یو آی انجام بده ک لطف خدا شامل حالم شد باردار شدم خدایا شکرت ک همیشه همراهمی
دکترم کلی خوشحال شدم و کلی بهم انرژی خوب منتقل کرد و بهم گفت احتمال اینکه دو قلو باشه خیلی زیاده و اینکه ساک بارداریم تشکیل نشد گفتم چرا یعنی مشکلی داره گفت ن عدد بتا باید بالا ۱۵۰۰ باشه تا ساک بارداری تشکیل بشه بهم گفت همه چی میتونی بخوری جز جگر و زعفران
و اینکه گفت استرس نداشته باش استراحت نسبی داشته باش بخاطر حالت تهوعم گفت کم بخور و اینکه وعده های غذاییتو زیاد کن بخاطر معده درد و سوزش بهم گفت طبیعیه اگه میتونی تحمل کنی ک هیچی اگه شدت دردت زیاده بهت دارو بدم گفت پس بهت دارو نمیده چون دارو فعلا نخوری بهتره و اینکه گفت حرف کسی برات مهم نباشه طرف بگه اینو بخور اون نخور اینکار بکن اون کاررو نکن هر چی من میگم فقط گوش بده چون حرفایی دور اطرفیان و اقایون بیشتر ب ادم استرس منتقل میشه و این استرس برای جنین اصلا خوب نیست گفتم خداروشکر اصلا ی درصد هم استرس ندارم کلی باهام شوخی کرد خندیدم با حال خوب از مطبش اومدم بیرون
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت۸👶🏻👶🏻👶🏻
حدود یه هفته کارم شده بود علف دم کردن و زعفرون خوردن و شیافت گذاشتن و خبری از پریودی نبود،با خودم میگفتم این داروها اینقدر برا بدنم سنگین بوده ک زده نابودم کرده
نکنه رحمم بگن باید در بیاری و زخیم شده و کاری نمیشه کرد،نکنه دیگه بچه دار نشم و پریود نشم
با خودم هزار فکر ناجور کردم حدود دوماه و نیم بود ک از پریودم گذشته بود و با هیچ چیزی هم راهش باز نمیشد
با گریه ب دکترم زنگ زدم گفتم من پریود نمیشم چکار کنم،
اونم نگران شد گفت بیا پیشم چکت کنم دوباره،ببینم مشکل از کجاست
خلاصه اینقدر استرس داشتم اون روزا ک همش بالا میاوردم،همون روز تو راه کلینیک هم حالم بد شد از استرس و زدیم کنار و بالا آوردم
تو مطب نشستیم،دل تو دلم نبود،دکتر صدام زد و رفتم گفت برو تو اتاق سونو آماده شو تا بیام
نگم ک دیگه جون راه رفتن نداشتم،
رفتم دراز کشیدم،دکتر و دستیارش اومدن،دستگاه واژینال رو آماده کرد و منم رو تخت گریه میکردم ک حالا دکتر میخواد چی بگه و کارم ب کجا کشیده
یه لحظه دستگاه رو ک وارد کرد و چند ثانیه بعدش با تعجب ب صفحه ی مانیتور دوتاشون نگاه کردن،دلم ریخت
گفتم بدبخت شدم حتما چیز خطرناکیه،از پرسید آخرین پریود کی بوده
گفتم۱۴۰۰/۱۲/۲۸
یکم رو دکمه های مانیتور فشار داد،برگشت نگام کرد گفت خانومم حامله ای و الان ۱۲ هفتته