تجربه زايمان طبیعی 5
تو راه درد هام خیلی زیاد شدن گریه میکردمو میگفتم من میمیرم رسیدیم بیمارستان منو با ویلچر بردن اورژانس منتظر موندم تا شوهرم کارای پذیرش انجام بده شانس ما دیقه نودی بیممون به مشکل خورده بود ینی قبلا پرسیده بودیم که با بیمه سلامت چقدر هزینه زايمان میشه گفته بودن یه مبلغ جزعی ولی موقع پذیرش گفتن سلامت فرقي با ازاد نداره وعلل حساب ۱۰ تومن پرداخت کن دیگه مجبور شد شوهرم پرداخت کنه اون تایم من همچنان رو ویلچر بودم گوشیمم پیش شوهرم بهش گفته بودم زود بیاد قبل رفتنم ببینمش ولی کار بیمه و پذیرش طول کشیده بود دردام زیاد شدن که ی پرستار گفت چرا همراهت نیمده گفتم نمیدونم به ی نفر دیگه گفت گناه داره ببرینش زایشگاه تاشوهرش بیاد منوبردن داخل زایشگاه داشتن ازم سوال میپرسیدن که شوهرم اومد گفت اينجوری گرون میشه و بيمه تامین باید برم وصل کنم فعلا برا یک ماه
منو معاینه کرد گفت ۴ سانتی و داشت کارای بستري میکرد من با گریه رفتم ب شوهرم گفتم تازه ۴ سانتم دارم میمیرم از پرستاره پرسیدم امپول بی دردی میزنن گفت اره داخل بهشون بگو گفتم ماما همراهم میخام گفت شماره میدیم همراهت زنگ بزنه بیاد به شوهرم گفتم تروخدا من رفتم داخل پیگیرشو برا ماما همراه ساعت نزدیک یک بود که بیمارستان بودم و تا اومدم زایشگاه ۲ شد لیست خرید دادن شوهرم که همه چی اورده بودم گفتم فقط لباس بخر منو بردن روتخت ضربان قلب دخترم چک کنن و امان از درد هام چند دقیقه ای رو تخت بودم برای آن س تی تا ی دکتره اومد معاينه کرد گفت پاشو پاشو ببرینش داخل ۵ سانته الان زايمان میکنه ولی من باور نمیکردم گفت پس لباست گفتم رفته بخره گفت یه لباس گل گلی بهش بپوشونید

تصویر
۱۱ پاسخ

وزن بچه ت چقدر بود تو سونو آخر چقد تفاوت داشت با وقتی که به دنیا آمد

بیمارستانت شخصی بود گلم ؟؟ آخه دولتی اینهمه نمیشه تعجب میکنم

هفته هفته زایمان کردی؟؟؟؟

ماشاالله واقعا ۲۵ سالته؟

بقیشم بگو عزیزم 😍

ماهم بیمه سلامت هستیم
نکنه قبول نکنن ۱۰تومن واسه زایمان طبیعی بگیرن 🥺

بقییییییش

لنتی پروسه فول شدن و باز شدن تا ۱۰ سانت خیلی عذابه 🤧

قدم نورسیده مبارک گلم

چ جالب
ولی طبیعی خیلی عذاب آوره
واقعا بهشت زیر پا شماهاس
قدم نو رسیده مبارک دوست قشنگم

خوووب 😬

سوال های مرتبط

مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت اول
خب من ۳۷ هفته بودم رفتم دکتر برای معاینه که با تعجب بهم گفت درد نداری گفتم نه گفت ۵ سانتی یهو ماما کنارش خندید گفت امشب زایمان میکنی منم استرس گرفتم کارامو نکرده بودم دیگ دکتر ان اس تی گرفت انقباض نداشتم گفت برو استراحت مطلق شو تا ۳۸ پر کنی ولی احتمال زیاد فردا دردت شروع میشه برو بیمارستان اومدم خونه مطلق شدم تا ۳۸ هفته پر کردم رفتم دکتر معاینه کرد گفت هنوزم ۵ سانتی چطوری درد نداری تو خلاصه دکتر گفت بیشتر این نمیتونم ریسک کنم ممکنه بچه جای بدی بدنیا بیاد اورژانسی بشی نامه داد گفت ساعت ۶ صبح برو بیمارستان به ماما همراهتم امشب زنگ بزن اماده باشه خلاصه به ماما زنگ زدم گفتم دکتر اینو میگه منم ۵ سانتم بنده خدا اونم تعجب کرده بود استرس گرفته بود ک من با ۵ سانت باز شدن دهانه رحم امشب زایمان میکنم😂خلاصه رفتم خونه هنوزم هیچ استرسی نداشتم ۶ صبح بیدار شدیم با شوهرم و مامانم رفتیم بیمارستان رفتم پذیرش بخش اینجا لباسامو عوض کردم و گفت بیا بخاب معاینه شی معاینم کرد گفت ۷ سانتی پروندمو گرفت کامل کرد کارامو کرد اینجا دیگه استرس گرفته بودم چون تنها شدم یهو از مامانم جدا شدم و صبح زودم بود تاریک بود تو پذیرش زایشگاه😀بعد زنگ زدن از قسمت زایشگاه اومدن منو بردن داخل اتاق زایشگاه و اونجا خوابیدم رو یه تخت و دستگاه بهم وصل کردن برا انقباضات و نوار قلب بچه پرسنل پرستار و ماما و خدمه کلا خیلی مهربون بودن مدام ازم میپرسیدن چیزی نیاز نداری بهم انرژی میدادن ولی با این حال حس غریبی داشتم همش میگفتم ماما همراهم کی میاد خلاصه ساعت هفت ونیم ماما همراهم اومد
مامان 𝙆𝙞𝙖𝙣👼🏻🩵 مامان 𝙆𝙞𝙖𝙣👼🏻🩵 روزهای ابتدایی تولد
تجربه۱( زایمان طبیعی و سزارین):🙂🖤
روز شنبه ساعت ۷صبح بیدار شدم که برم تریاژ مامایی برای بستری رفتم اونجا با خوشحالی بستریم کنن یه نوار قلب گرفتن و معاینه شدم بهش گفتم چند سانتم گفت هنوز دو سانتی گفتم وای چیکار کنم میگه نگران نباش بستریت میکنن ۴۰هفته و شش روز بودم اونجا یه چند تا سوال پرسید بیماری خاصی چیزی نداری گفتم نه بعد زنگ زد اونجا به یه خانمی گفت ویلچر بیارین ببرین برا زایمان طبیعی خیلی خوشحال با ذوق و شوق داشتن منو میبردن شوهرم دستم گرفته بود یکم استرس داشتم مامانمم بود بردن منو زایشگاه نزاشتن با شوهرم خدافظی کنم بردن منو داخل یه اتاقی بهم لباس دادن یه دختر دانشجو اومد لباس بهم داد بهم گفت بگیر اینو بپوش پوشیدم ساعت ۹صبح شده بود یه اتاق بود که اونجا قرار بود زایمان کنم گفت برو رو تخت نوار قلب بگیرم نوار قلب بهم وصل کردن از ساعت ۹صبح تا ۱۲و نیم بهم وصل بود دیدم دکتر با پنج تا دانشجو دوتا پسر سه دختر اومدن دکتر اومد جلو اون دوتا پسر منو میخاست معاینه کنه گفتم تورو خدا نکنین من نمیزارم خیلی زشت بود اصلا حالم بد شد دیگ بود بزنم زیر گریه ساعت ۱شد برام ناهار اوردن سوپ بود مزه گندی میداد
ادامش تاپیک بعد...
مامان آیلین و علی💙😘 مامان آیلین و علی💙😘 ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۶خلاصه منو بزور بردن مطب دکترم ،خواهرم شرح حال داد ،دکترم گفت بخواب معاینه تحرکیت کنم سریع دردات شروع بشه راحت بشی، هرچی التماس کردم سزارین کن هرچی بخوای بهت میدم ،گفت دختر خوب تو دوبار زایمان طبیعی داشتی لگنت عالیه چرا میخوای شکمتو پاره کنی ،بخواب معاینه کنم ،اومد دستکش دستش کرد معاینه تحریکی کرد که بیست ثانیه حدودا طول کشید و خیلی عجیب بود که من هیچ دردی حس نمی‌کردم ،روی همون تخت معاینه دردام شروع شد ،و تا اومدم و رسیدیم بیمارستان هر پنج دقیقه سی ثانیه شدید می‌گرفت منم اصلا جیغ نمیزدم سرم رو میزاشتم رو سینه شوهرم و نفس عمیق می‌کشیدم ،ساعت ده صبح درد من شروع شد و تا دوازده منو شوهرم تو حیاط بیمارستان پیاده روی کردیم ، و مامانم و خواهرم تو نمازخانه داشتن دعا میخوندن، ساعت دوازده نماز ظهرم رو خوندم و گفتم من میرم داخل بلوک زایمان ،رفتم داخل معاینه م کرد گفت شش سانتی😍و زنگ بزن ماما همراهت بیاد ،لباساتم عوض کن،منم لباس زایشگاه پوشیدم و خواهرم صدا زدم گفتم بستری شدم زنگ بزن ماما بیاد ، بعد یه ماما اونجا بود بهم گفت برو تو اتاق دو، منم رفتم رو تخت دراز کشیدم و اومد سرم وصل کرد و دستگاه صدای قلب بچه رو وصل کرد ،منم دردام همینجوری می‌گرفت و ول میکرد ولی با تکنیک تنفس قابل تحمل بود ، ماما همراهم رسید یه مامای فوق العاده مهربون و خوش اخلاق ،اومد شرح حال گرفت ،دوتا شمع روشن کرد ،و اکسیژن برام وصل کرد، بعد گفت پیشرفتت فوق العاده ست و احتیاج به ورزش و توپ نیست،فقط حین درد ها نفس عمیق بکش و اصلا جیغ نزن ،من طب فشاری رو برات اجرا میکنم،
مامان 💙رادوین💙 مامان 💙رادوین💙 ۷ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۴:
وارد زایشگاه شدم لباس عوض کردم آزمایش خون و ادرار گرفتن منتظر موندم اتاق خصوصی زایمان خالی بشه که برم تو اتاقم تو زایشگاه عمومی منتظر بودم رو یه تخت همه داشتن درد می‌کشیدن جیغ میزدن من با استرس نگاه میکردم که یه ماما اومد گفت چند سانتی؟ گفتم ۵ سانت گفت تو چرا چیزی نمیگی؟خندیدم اومد یه آمپول برای رسیدن ریه های بچه زد و گفتم میشه یه خواهش کنم؟گفت جونم گفتم میشه به من آمپول فشار نزنید؟گفت به ماما همراهت میگم، اپیدورال میخوای؟گفتم نه اصلا گفت چه دل و جرأتی داری اگه اپیدورال میشدی زودتر فول میشدیا گفتم نه میخوام دردام طبیعی بره جلو خلاصه بعد یه ۲۰ دقیقه رفتم تو اتاق خصوصی نشستم رو تخت ماما همراهم اومد برام آهنگ گذاشت و گفت میخوام کیسه آبتو پاره کنم اونجا بود ک ترس اومد سراغم و گفتم چرااااااا؟گفت براراینکه یه موقع بچه مدفوع نکرده باشه گفتم درد داره گفت دردش مثل معاینه است کیسه آبمو پاره کرد و یهو یه تشت آب داغ ریخت گفتم بچه حالا خفه نشه گفت نترس همش نریخت ک، پاره کردم ک انقباضات زودتر پیش بره فول شی دیگه اونجا بود ک همسرم و مادرم اومدن پیشم با آهنگ قر دادیم و اسکات زدیم و ماما همراهم نقاط فشاری رو کار کرد باهام و مدام معاینه میکرد و تو معاینه کمک می‌کرد ب باز شدن دهانه رحمم تا اینکه ۸ سانت شدم اونجا بود ک چنان دردی اومد سراغم ک دیگه هیچ کاری نمیتونستم بکنم و عملا گوشام صدای هیچکس و نمیشنید فقط میخواستم از این درد خلاص شم خلاصه با کمک ماما همراه و اجبارش برای نشستن رو یه صندلی و انجام ورزش شدم ۱۰ سانت و به معنای واقعی کلمه معنی درد زایمان و فهمیدم
مامان آرتا 💙👣 مامان آرتا 💙👣 ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت چهار:

دستگاه نوار قلب و آن اس تی رو وصل کرد گفت تکون خورد دکمه رو بزن دوبار تکون خورد تو اون ۲۰ دقیقه ولی نمیزنم ماما اومد نگاه کرد گفت چرا نمی‌زنی گفتم خب تکون نمیخوره میگه من از رو نواز میفهمم تکون خورده گفتم خب من نفهمیدم دروغ ندارم بگم🤣🤣 خودش اومد دستش و گذاشت رو شکمم که تکونی حس نکرد. دکتر اون شیفت اومد تو تریاژ و من و دید گفت برای چی اومده گفت از سر شب اینجاست ولی هنوز ۳ سانته میخواد بستری بشه گفت نوار قلبش خوب بوده فقط فهمیدم گفت انقباض ثبت شده گفت ببین اگه خودش میخواد بستری کنید و گرنه بره چون بستری بشی تا فردا عصر معطلی گفتم نه درد دارم به خونه نمی‌کشم
دیگه گفت پس کارهای بستریش و بکن. سر از پا نمی‌شناختم. دیگه لباس بیمارستان و دادن تنم کنم گفت برو به همراهت بگو کارا بستریت و بکنه رفتم بیرون به شوهرم گفتم نوار قلب بچه خوب نبود بستری میکنن
به این شکل ساعت ۱۲ من بستری شدم و رفتم بخش زایشگاه
نگم از حال و هوای زایشگاه براتون🤦🏼‍♀️
مامان پناه مامان پناه ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۲

رفتم خونه یکم سوپ خوردم دوش گرفتم شیو کردم و آماده شدم با اینکه هیجان داشتم و خوابم نمیومد ولی به زور خوابیدم تا انرژی داشته باشم
۵ رفتم بیمارستان و به مامای زایشگاه گفتم که طبیعی میخوام و دلم میخواد ماما همراه داشته باشم که خوشبختانه خودش شد و خیالم راحت شد چون از قبل میشناختمش و واقعا مهربون بود
یه ان اس تی دادم و لباس زایمان رو پوشیدم رفتم اتاق زایمان که اولش یه محلول بدون طعم رو داخل آب قاطی کرد و با سرنگ کم کم داد که بخورم و گفت که چون درد زایمانی ندارم این دردامو شروع میکنه
نیم ساعت نشستم به در و دیوار نگاه میکردم که اومد آنژوکت و سرم وصل کرد
تا ساعت فکر کنم ۸ دردی نداشتم ولی کم کم بعدش یه انقباض های ریزی داشتم
ماما هم دارو تو سرم اضافه میکرد
وقتی گفتم یه کوچولو انقباض دارم گفت بیا معاینه کنم که بله شده بودم دو سانت
کم کم انقباضا منظم شد و منم اومدم پایین نرمش و ورزش و اسکات و ورزش با توپ و ماساژ
و اینکه میزاشتن خانوادم یکی یکی بیان داخل و منو تو اون شرایط بیینن🤣 که خب بیشتر شوهرم میومد و میموند پیشم
بعدش کیسه آبم رو پاره کردن که دیگه کامل دردام تو دقایق مشخص میگرفت و ول میکرد
ساعت ۹ که ماما گفت شوهرم بره بیرون تا معاینه شم ( شوهرم فکر کرد موقع معاینه میتونه بمونه ولی گفت بره منم پرسیدم چرا گفت خیلی آقایون حالشون بد میشه اینطور مواقع😁🤣)
معاینه کرد که شده بودم چهار سانت و ماما گفت عالی پیش رفتی
ادامه پارت بعد
مامان نــورا♥️ مامان نــورا♥️ ۴ ماهگی
#پارت ۴
شوهرم رفت دنبال کارای بستری منم زنگ زدم به مامانم که بیا بستری دارم میشه تا شب زایمان میکنم مامانم شوک شده بود دیگه زنگ زدم به دکتر اونم شوکه شده بود و خوشحال خلاصه با ماما همراهم هماهنگ کردم گفت ۴ شدی میام فعلا بخواب طول میکشه یعنی هیچ کس فکر نمیکردم من زودی باز بشم من همین که داشتم حرف میزدم کلا ۵ دقیقه هم‌نشد همچنان دردام خیلی نامنظم بود ولی وقتی میگرفت حالم بد میشه یهو یه درد شدید گرفت رفتم به پرستار گفتم خیلی خوش برخورد بودن همشون گفتم میشه معاینه کنی گفت الان شدی گفتم بازم بشم دردم بیشتر شده معاینه کرد گفت وای ۶ سانت شدی 😁😍گفت برو بگو سریع بیارن برو بخواب رو تخت تو اتاقت منم گفتم بزار یه دسشویی برم بعد میرم دنبال شوهرم که بگم سریع بیا همین که رفتم دسشویی دیدم ازم لخته های کوچیک خون اومد یکم استرس گرفتم ولی بازم گفتم نزدیکه اومدنته دخترم واقعا موندم اینهمه بیخیالی از چیه شوهرم میگه از عشق مادریت که دوست داشتی زودتر بغلش بگیری
مامان آرتا 💙👣 مامان آرتا 💙👣 ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۳:
خلاصه دیگه مامانمم بود گفت عجله نکن بیا بریم خونه دردات شروع شد بیا گفتم نه بریم پیادروی برگردم باز شده
زنگ زدم به همسرم و گفتم کیف بچه و وسایل من و بردار که دیگه می‌خوام بستریم کنن دیگه طفلک رو هم به ترس انداختم می‌گفت تا یک ساعت دیگه زایمان نکن تا برسم فکر میکرد بستری شم بلافاصله بچه در میاد 🤣
دیگه زنگ زدم ماما همراهم و بهش گفتم اینطوریه گفت هر موقع بستری شدی خبر بده که بیام دیگه همون دور بیمارستان پیادروی کردم.
خواهر شوهرم ماما زنگ زد گفت برو خونه دردت شروع بشه الکی گفتم نه الان یک ساعت راه رفتم حس میکنم دردام داره منظم میشه گفت پس اگه اینطوریه و ۳ سانته خوب بازی نمیصرفه بری خونه صبح باز برگردی تا آخر شب پیادروی کن بعد برو دوباره معاینه شو
خلاصه ساعت۷ قرار بود برگردم بیمارستان ساعت ۱۱ برگشتم
دیگه شوهرمم هنوز نیومده بود گفت صبر کن من بیام ببینمت بعد برو تو تا شوهرم اومد ۱۱ و نیم شد و بعد رفتم اتاق تریاژ
که متاسفانه شیفت تغییر کرده بود و مامای این شیفت یه خانم بد اخلاق نصیبم شد بهش گفتم سر شب اومدم معاینه شدم ۳ سانت بودم همکارتون‌ گفت برو پیادروی بیا بستری شو گفت برو بخواب معاینه کنم
معاینه کرد گفت هنوز همون ۳ سانتی پاشو برو 😐 گفتم یعنی چی من اومدم بستری شم گفت مگه خونه خاله باید ۴,۵ سانت بشی گفتم همکارتون اینطوری گفت و من ترشح دیدم و حرکات بچه هم خیلی کم بود امروز و فلان گفت نه همکارم فکر کرده شاید باز بشی برو خبری از بستری نیست حالا اگه میخوای بیا ۲۰ دقیقه نوار قلب بگیرم...
دیگه با باد خالی شده دراز کشیدم رو تخت برای نوار قلب... حالا شوهرم پشت در یه دست کیف بچه یه دست وسایل من🤣 خجالت می‌کشیدم برگردم بگم خبری نیست هنوز
مامان هدیه💝 مامان هدیه💝 ۳ ماهگی
پارت یکی مونده به آخر زایمان طبیعی😃
خلاصه اون درد ها نشونه خوبی بود بعد از شام دیدم بازم درد دارم تمیز کاری هامو کردم آخه خونمون حسابی بهم ریخته بود
ساک هارو چک کردم چیزی جا نزارم از بچه و خودم
ماشین لباسشویی روشن کردم و لباس پهن کردم
پیرهنای شوهرمو اتو زدم
لباس فردامو آماده کردم
آخرسر رفتم دوش گرفتم زیر دوش ورزش کردم حسابی اسکات زدم و بشین پاشو
کل بدنمو شیو کردم
اومدم بیرون که بخوابم آقا دیدم یه دردای وحشتناکی اومد سراغمممممم
دیگه مطمئن بودم زایمانم طبیعیه بدون آمپول فشار
۱۰ دقیقه چشام و میزاشتم رو هم نشستنی یهو دردم میگرفت پتومو چنگ مینداختم شوهرم میگفت توروخدا پاشو بریم بیمارستان شاید خطرناک باشه گفتم نههه الان هی معاینه میکنن میخوام ساعت ۸ صبحی که دکترم گفته برم
خلاصه شد ساعت ۷ مامانم اومد خونمون به زور چند تا لقمه صبونه خوردم و چندتا خرما
ساعت ۸ رفتیم بیمارستان
دوباره اون مامای وحشی بیشرفی که اون شب گفتم اومد معاینم کرد گفت نمیزاری معاینه کنم و رررفت گفتم بگید یکی دیگه بیاااااد
یکی دیگه اومد و تونست
دیدم بعد از معاینه دارن پچ پچ میکنن گفتم چیشدههه توروخدا بگید دارم از استرس میمیرم
با لبخند اومد گفت عزیزم چطوری دردو تاالان تو خونه تحمل کردی؟ گفتم مگه چندسانتم گفت ۶ ساانت گفتم چییییی😨من که ۳ روز پیش یک سانت بودم
گفت قبلا ورزش و پیاده روی داشتی گفتم اره گفت خب بخاطره همونه آفرین بهت
با ذوق با اینکه درد داشتم رفتم از پنجره زایشگاه شوهرم و مامانمو دیدم گفتم ۶ سانتم😭شوهرم گفت مگه معاینه کرد گفتم ارره گفت خداروشکررر دیدی گفتم خدا خیلی کمکت میکنه چندساعت دیگه دخترمون پیشمونه برو خدا به همراهت
مامان محمد حسین مامان محمد حسین ۶ ماهگی
پارت دوم
دیگه خلاصه به بیمارستان رسیدیم به شوهرم گفتم من نمی تونم راه برم بگو بیان ببرنم😅 شوهرم رفت ویلچر اورد با یه مکافاتی نشستم رو ویلچر و رفتم سمت زایشگاه دکترم با پرستارا هماهنگ کرده بود که منو چک کنن و امادم کنن تا خودش رو برسونه ساعت ۸:۱۵ و اینا بود که رسیدم بیمارستان
پرستارا کمکم کردن بخوابم رو تخت و معاینه ام کنن گفت دختر فولی که لباسات رو سریع عوض کن بریم زایمان کنی گفتم وایی من دسشتویی دارم بزارین برم دستشویی گفتن نه اینا زور بچه است داره میادش دیگه کمکم کردن که لباسام رو عوض کنم و ببرنم اتاق زایمان و با سه تا زور محکم بچه ام رو ساعت ۸:۴۵ رو سینه ام گذاشتن دیگه دکترم به بخیه هام رسید
راستی تو خونه که بودم درد و زورام باعث شده بود شکمم دوبار کار کنه و دوبارهم بالا اورده بودم دیگه معده و مثانه ام خالی بود و فک می کنم تو زایمان تاثیر خیلی خوبی داشت

انشالله همگی زایمان خوب و راحتی داشته باشید و بزودی نی‌نی‌های قشنگتون رو ببینید🤩
مامان کیان مامان کیان ۶ ماهگی
پارت ۲
تجربه زایمان (طبیعی)
صبحش بیدار شدم برم خونه مادربزرگم طبق هرروز که تنها نباشم درد نداشتم رفتم صبحونه خوردم که دردام اوج گرفت راستی روز قبل یکم معاینه تحریکی شده بودم به خودم میپیچیدم عرق میکردم ولی قابل تحمل بود به ماما گفتم گفت تایم بگیر هیچ جا نرو دوساعت خونه درد کشیدم تا ساعت ۱۰بعد گفت بیا مطب معاینه شی رفتم گفت ۵سانتی عالیه با شوهرم و ماما تو همون مطب ورزش کردیم و ماساژ های مخصوص که دردام آروم بشه تا به حدی رسید که گریه کردم بعد معاینه کرد گفت ۶سانتی عالیه پاشو بریم رفتیم بیمارستان بستری شدم خیلی سریع بردن رو تخت منو اول نوار قلب گرفتن بعد کیسه ابمو زدن که بعد اون تازه دردام شروع شد ولی بازم برام قابل تحمل بود یکم اذیت داشت که بعد هی آروم میشد داشتم از حال میرفتم چشام بسته بود خوابم میومد گفتم تورو خدا بی دردی گفت باید معاینه شی که من ۸رو به۹بودم ماما هی دستام ماساژ میداد و ورزش میداد باهاش همکاری میکردم منم بعد گفت دراز بکش بچه داره میاد از زور زدن بگم که بهترین بود
مامان فندق مامان فندق ۶ ماهگی
تجربه زایمان پارت 2#
رفتیم بیمارستان رفتم زایشگاه برگه ای ک دکتر داده بود رو دادم ان اس تی گرفتن و گفتن بیرون منتظرباش دکترت اتاق عمله نوار رو ببینه بهت اطلاع میدیم اومدم پیش شوهرم نشستم گفت برم دنبال خواهرت گفتم هنوز معلوم نیس امروز زایمان کنم یانه شوهرم گفت حالا برم خواهرتو بیارم زایمانم نکردی برمیگردیم خلاصه پاشد رفت و ده دقیقه بعد ی خانومی گفت جواب دکترت اومده رفتم داخل زایشگاه گفت دکترت گفته امادت کنیم برا زایمان وای باورم نمیشد نشستم سوالاتشونو جواب دادم فرم پر کردم و زنگ زدم ب شوهرم ک زود خواهرمو بردار و بیا میرم اتاق عمل لباسامو عوض کردم اومدن هردو دستمو برانول زد سوند هم وصل کرد پرستار خداراشکر خوش اخلاق بود دیگه دراز کشیدم منتظر بودیم شوهرم بیاد تشکیل پرونده کنه منو ببرن اتاق عمل خلاصه بعد کلی معطلی شوهرم اومد منو با همون تختی ک تو اتاق روش دراز بودم بردن اتاق عمل داخل تو سالن منتظر موندم سرم بهم زده بودن تموم شد و بردن اتاق عمل ی خانومی اومد پرسید بیهوشی میخام یا بی حسی من بی حسی رو انتخاب کردم دکتر بی حسی اومد دکتر خوش برخوردی بود بهم گفت خودمو شل بگیرم ک اذیت نشم امپول رو ک زد تا بیام درد متوجه بشم بدنم شروع کرد داغ شدن امپول دومی رو ک داخل کمرم فرو کرد دیگه حسش نکردم نمیدونم چندتا امپول زد ولی طول کشید تا بدنم بی حس بشه
مامان آرتا 💙👣 مامان آرتا 💙👣 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت شش:
یه جا نوار قلب بچه صدا داد که بهم اکسیژن وصل کردن و سرم نمیدونم علتش چی بود. گفتن سعی کن بخوابی که برای فردا جون داشته باشی اما جیغای خانمه که رفته رفته خیلی بیشتر میشد و دیگه نزدیک های زایمانش بود نمیذاشت بخوابم
کم کم یه دردهایی زیر دلم و رون پاهام می‌پیچید منظم بودن اما با فاصله های طولانی با خودم میگفتم چقدر خوبه اگه تا آخر دردا همینجوریه واقعا میشه تحمل کرد
شدم ۴ سانت تازه گفتم خبر بدید ماما همراهم بیاد گفته بود ۴ سانت شدی میام گفت نه هنوز زوده وقتش بشه خودمون میگیم
تند تند معاینه میکردن دیگه حالا من معاینه ها دردش برام قابل تحمل بود ولی شاید برای شما سخت باشه
اون خانم که زایید و درد و جیغاش تموم شد فضای زایشگاه آروم گرفت همه چیز عالی پیش می‌رفت تا نزدیک های صبح که دردام داشت نزدیک به نزدیک میشد
معاینه شدم ۵ سانت بودم گفت به همراهت میگم که خبر بده ماما همراهت بیاد
تا ۵ سانت و وقتی که ماما همراهم اومد همه چی عالی و شاهانه بود☺️☺️☺️