#پارت دوم زایمان
ساکم و از سی و هفت هفته آماده گذاشته بودم من به همسرم گفتم بریم بیمارستان معاینه کنن ببینیم چی به چیه همسرم گفت باشه از سرکار زودتر میام بریم پنجشنبه بود و من رفتم حموم شیو کردم و اومدم آرایش کردم وموهام و سشوار کشیدم لباسام و پوشیدم و همسرم اومد رفت دوش گرفت اومد آماده شد گفتم ساک و بگیر بریم گفت به نظرم بستری نمیکنه ساک نبر اگه بستری کرد من میام میارم گفتم باشه خلاصه با موتور رفتیم اینم بگم من نه ماما گرفته بودم نه دکتر فقط بیمارستان انتخاب کردم خونمون چهاردانگه بود و بیمارستان شهرری بلوار قدس رفتیم ساعت پنج و نیم بود نزدیک شیش رسیدیم گفتم اومدم معاینه چهل هفته و سه روزم گفت کجا میخوای زایمان کنی گفتم همینجا خلاصه دکتر اومد معاینه کرد و گفت دوسانتی و نوار قلب گرفت گفت لباساتو در بیار بزار تو این نایلون منو میگی جا خوردم گفتم میخوای بستری کنی گفت آره دیگه دخترم چهل هفته و سه روزی چهل هفته رد شده باید بستری بشی گفتم من ساک نیاوردم گفت عیب ندارع عزیزم تا زایمان کنی میارن برات گفتم باشه من به همسرم بگم حرف بزنم باهاش گفتن باشه خیلی ترسیده بودم من سزارین دوست نداشتم طبیعی دوست داشتم و به شدت میترسیدم رفتم به همسرم گفتم می‌خوان بستری کنن طلا هامو مدارک و همه چیز و دادم به همسرم🥲

۳ پاسخ

کدوم بیمارستان زایمان کردی؟

به سلامتی عزیزم خداروشکر بخیر و سلامتی گذشته

😍😍😍😍

سوال های مرتبط

مامان ماهک مامان ماهک ۳ ماهگی
#پارت سوم زایمان
همسرم گفت باشه هرچیزی لازم داشتی بهم بگو منم اومدم داخل لباسام و در آوردم دمپایی پوشیدم از استرس داشتم میلرزیدم دکترم گفت چیه دخترم گفتم استرس دارم و میترسم داشتم گریه میکردم بغلم کرد گفت عزیزم نگران نباش من اینجام پیشت اما همچنان من داشتم گریه میکردم گفتم میشه گوشیم پیشم باشه همه گفتن نه و اینا دکترم گفت بیار با خودت عیب ندارع منم خوشحال شدم رفتیم داخل بخش زایمان گفت بخواب خوابیدم رو تخت پرستار اومد خون گرفت و سرم وصل کرد و دید من گریه میکنم گقت چرا گریه می‌کنی عزیزم گریه نکن گفتم استرس دارم گفت نداشته باش ما همه اینجاییم اون که رفت منم زنگ زدم به خواهرم دید دارم گریه میکنم گفت چیشده گفتم اجی بستری کردن من میترسم استرس دارم گفت نترس اجی جون من میام گفتم کجایی گفت خونه ام پرندم اسنپ میزنم الان میام گفتم باش ساعت شیش و نیم بستری شدم من کیسه آبمو پاره کردن آمپول فشار زدن تا ساعت هشت بود خواهرم اومد می‌خواست بیاد داخل نمیزاشتن دکترم دید من حالم بده گفت چی میخوای گفتم ابجیم بیاد پیشم🥺😭
مامان نازگل و نارگل مامان نازگل و نارگل ۱۲ ماهگی
من برای غِظت خونم آسپرین میخوردم و آمپول قرار بود این هفته قطع کنم ۳ هفته بعد زایمان کنم که بتونن تو جراحی جلو خون ریزی بگیرن
من امروز قطع کردم دارو هارو ،،فرداش بود درد پریودی داشتم خیلیی کم ،گفتم مگه میشه این درد زایمان باشه ماه درد ،اهمیت ندادم تا شب ،به دکتر پیام دادم اونم گفت شدید شد بیا ،منم هیچ تغییری نکرده بودم ،رفتم حموم کار هامو کردم ،اومدم به شوهرم گفتم بریم گاندی میخواد ۳،۴ تومن پول بگیره بگه برو استراحت کن بریم یه جا دیگه اونم گفت وقتی درد نداری بزار فردا پس فردا ،گفتم حالا بریم ببینم در چه وضعیتیه، رفتم ضیائیان، اونجا ماما دید سر پام گفت برو نیم ساعت دیگه بیا من سزارین اورژانسی دارم گفتم باشه، رفتم نشستم ،نیم ساعت بعد رفتم  دستگاه و بست و رفت ۱۰ دقیقه بعد اومد گفت خانوم درد نداری گفتم نه گفت بچه داره به دنیا میاد چه جوری درد نداری ،باید معاینه بشی و سریع اتاق عمل، نزاشتم گفتم من اینجا نمیمونم، گفت رحمت داره پاره میشه نمیرسی به بیمارستان ،زنگ زدم دکتر گفت فقط بیا منم دارم میام، خلاصه اوج ترافیک ۸۰ دقیقه تا بیمارستان گاندی ،رسیدم و اونجا هم گفت این رو از رو نفس هات گرفته باید خودم بگیرم، مگه میشه سرپا باشی تو ،دستگاه و بست همون موقع دکتر هم اومد ،تا دستگاه و بست داد زد بدویید داره به دنیا میاد، در عرض ۵ دقیقه اصلا پرونده اینا تشکیل نداده اتاق عمل، بچه به دنیا اومد و خداروشکر دستگاه نرفت
مامان هلنا مامان هلنا ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت 2

ساعت ده پاشدم رفتم پارک و پیاده روی کردم تا ساعت دوازده ساعت دوازده بود اومدم خونه نمیتونستم هیچی بخورم حالت تهوع داشتم بزور یکمی غذا خوردم و خوابیدم تا ساعت پنج ساعت پنج پاشدم شام گزاشتم باز درد داشتم ولی خیلی کم منم اسکات میزدم وقتی میشستم رو زمین کف پاهامو بهم میچسبوندم تا ساعت هشت شوهر از سرکار اومد شام خورد گفت من خستم میخابم گفتم باشه خوابید دیدم دردام زیاد شد باز به ماما همراه زنگ زدم گفتم دردام بیشتر شده گفت برو حموم منم از فرصت استفاده کردم رفتم حموم بدنمو تمیز کردم اسکات زدم چندتایی اومدم بیرون لباسامو پوشیدم بازم اسکات زدم به شوهرم گفتم پاشو من درد دارم گفت بگیر بخاب بهتر نشدی بریم بیمارستان بازم اهمیتی ندادم و یکمی رازیانه و گل بابونه دم کردم خوردم دیدم ساعت شد نه نیم دردای من منظم شد هفت دقیقه ی بار شکمم منقبض میشد شوهرمو بیدار کردم گفتم بریم من دردام منظمه شوهر یکمی غر زد که من خستم اینا ولی گوش نکردیم رفتیم بیمارستان تا پرونده باز کنیم و چند نفر بودن داخل معاینه کنن شد ساعت ده نیم
مامان هانا مامان هانا ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت ششم
خلاصه اون دخترو بردن زایشگاه نوبت من شده بود گف بخواب رو تخت ضربان قلب و تکون های دخترمو چک کرد و بعد معاینه کردم گف هنوز یک سانتی گفتم دفعه آخر ک یک سانتونیم بودم🥴بهش گفتم وزن بچم ۴کیلوئه قرار بوده برم بیمارستان ثامن ک سزارین بشم اگه برم خطری نداره میرسم تا اونجا خدا خیرش بده اون خانومو گف میخوای بری برو چون وقتی معاینه کرد گف خشک هست اگه کیسه آب نشتی داشت باید دستکش من خیس میشد ازش اومدم بیرون مامانم و مادر شوهرم و همسرم منتظرم بودن براشون توضیح دادم همسرم گفت بریم مشهد مامانم و مادر شوهرم گفتن نههه خیلی خطرناکه اگه تو راه کیسه آب پاره بشه چی اگه بچه دنیا بیاد چی همسرم گفت تو راه کلی بیمارستان هست هرجا این اتفاقا افتاد همونجا میریم برا زایمان مادر شوهرم گف میرم با سعیدی صحبت کنم همینجا قبول کنه سزارین بشی مامانا رفتن صحبت کنن من درد داشتم با همسرم رفتم تو ماشین باهم صحبت کردیم گف میخوای بریم مشهد گفتم خانومه گفت میخوای بری برو گف پس بریم بنزین بزنیم وسایلارو بردارم بریم ما زود رفتیم بنزین زدیم و همسرم وسایلارو از خونه برداشت رفتیم سمت بیمارستان دنبال مامانا همسرم بهشون زنگ زد ببینه چیشد گفتن سعیدی تازه ۷ونیم میاد همسرم گفت بیاین پایین ک بریم مشهد بعد ک اومدن سوار ماشین نشده بودن میگفتن خطرناکه و اینا خودمم خیلی دو دل بودم آخه هر چهار دقیقه دردا می‌گرفت و ول میکرد
مامان هانا مامان هانا ۴ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت دوم
(پارت قبلی به اشتباه شد ۳۶هفته و چهار روز ۳۳۰۰بود بعد ۳۷هفته و چهار روز ۳۵۰۰و ۳۸هفته و چهار روز ۳۸۰۰)
یک هفته گذشت و من زایمان نکردم دوباره رفتم مطب گفتم میشه معاینه کنید ببینید چند سانتم بعده یه هفته شده بودم ۱/۵سانت فقط دوباره معاینه تحریکی انجام داد بخاطر وزنشم گفتم یه سنو بنویس ک برم ببینم چقد شده ،۳۸هفته ۴روز اینا بود وزنش شده بود ۳۸۰۰ اینا سریع رفتم مطب نشون دکتر دادم گفتم تورو خدا منو سزارین کن اونم خندید گفت من که مشکلی ندارم ولی بیمارستان اجازه نمیده اگه دیابت داشته باشی و چهار کیلو باشه سزارین میشی وگرنه باید ۴۵۰۰ باشه وزنش😢
من آزمایش دیابت هم دادم دیابت نداشتم دکتر هم بعد این ویزیتم میخواست بره مسافرت تا یه هفته بعد گفتم پس من اگه دردم بگیره چیکار کنم اونم گفت تو اگه میخواستی زایمان کنی با دوبار معاینه تحریکی الان باید زایمان میکردی😐
خلاصه اون رف مسافرت من موندم سرگردون ک حالا چیکار کنم من دیگه بعدش فقط استرس داشتم و نمی‌دونستم چیکار کنم یه هفته دیگم گذشت شدم ۳۹هفته و۴روز مامانم اومد پیشم برام از یه دکتر دیگه نوبت گرف لعنتی اینقد شلوغ بود نوبت نمی‌داد مامانم رفت کلی بهش خواهش کرد تا قبول کنه منو بفرسته تو خلاصه وقتی رفتم مطبش گفتم اگه چهار کیلو باشه شما سزارین میکنین گف آره بهش گفتم پس برام سنو بنویس ک برم گف برای اینکه بیمارستان قبول کنه باید یه سنو بیمارستان باشه حتما یکی هم هرجا خواستی گفتم باشه هرجا شما بگین من میرم سنو فقط منو سزارین کنین ازش پرسیدم اگه قبل اینکه بهم نامه بدی دردا بیاد سراغم چیکار کنم اونم گفت میری بیمارستان اونجا طبیعی زایمان میکنی گفتم ینی شما نمیاین گف نه ینی این روزای آخر فقط استرس بود🥴😢
مامان پسر۶ماهه و جوجه مامان پسر۶ماهه و جوجه هفته پانزدهم بارداری
اینقدر هم از پله ها بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم آسانسور هم بود ولی میگفتم پله بالاپایین کنم بلکه زودتر دهانه رحم باز بشه بستریم کنن 😂 گفتم خوب معاینه کن معاینه کرد گفت یه سانت مختصری
شب برگشتیم خونه مادرشوهرم شام درست کرده بود آورد خوردیم و یک نیم ساعتی خوابیدم و بعدش زنگ زدیم مامانم تا بیاد باهامون اصلا صبح فکرشو نمیکردم بخام زایمان کنم میگفتم یک هفته دیگه میشه لازم نیست مامانم بیاد یکم دلدرد شده بودم رفتیم دنبال مامانم و پیش به سوی بیمارستان منم در راه فیلم میگرفتم از خودمون😅
ساعت ۱۱رسیدیم با مامانم رفتیم زایشگاه گفت ساعت ۱ بیا یک همراهی تو سالن انتظار بود میگفت دخترم نوار قلب داره بعد دخترم فکر کنم شمایین خلاصه که تا ۲ ونیم شب طول کشید نوار قلبش😐😶 مامانم زنگ زد دکترم گفت دخترم از صبح اومده چرا بستری نمیکنین دکترم گفت بگین بستری کنن ولی بیمارستان نمیدونم چرا قبول نمیکرد
رفتم نوار قلب گرفت گفت خوبه یکم دیگه هم وایستا ببینم چی میشه گفتم یه کوچولو درد دارم گفت تو دستگاه نشون نمیده از آخر اومد یه برگه ای برداشت که نتیجه نوارقلب نینی بود گفت دوتا انقباض کوچیک داری زنگ بزنم دکترت ببینم چی میگه زنگید دکترم گفت ببین چند سانته رفتم و دوباره معاینه دردناک🤯
گفت یه سانتی بستری
وای چقدر خوشحال بودم خدا میدونست از وقتی رفته بودم زایشگاه تا لحظه بستری شوهرم از طبقه پایین بهم پیام میداد استرس داشت ببینه چی میشه بهش اس دادم هوراااا بستریم میکنن مامانم اومد ببینه مدارک چی لازمه با ماما حرف می‌زد یهو زیر دلم یک گرفتگی حس کردم و یهو لباس و شلوار و همه جام خیس شد کیسه آبم پاره شد شدید آب می‌ریخت ازم با صدای لرزون گفتم مامان
مامانم برگشت گفت چی شده ترسیده به لباسم اشاره زدم
مامان ملیکاومتینا مامان ملیکاومتینا ۱۲ ماهگی
سلام خانما ی عزیز امروز تصمیم گرفتم تجربه زایمانم براتون بنویسم من بارداری دومم‌ بود با آی وی اف البته زایمان قبلیم طبیعی بود ومن بخاطر کیست آندومتریوز آی وی اف کردم خودم میخواستم سزارین بشم تا کیست هاروهم خارج کنند ولی دکترم می‌گفت زایمان قبلی طبیعی بوده باید ایندفعه هم طبیعی بیاری دیگه با مشورتی که با دکتر کردم قبول کردم طبیعی باشه برای همین شروع کردم به پیاده روی که همون شب بچه تو دلم چرخید و بریچ شد به دکترم گفتم سونو نوشت وحدسم درست بود ولی نامه سزارین نداد و گفت ده روز دیگه سونو بده ببینم باز بچه تو چه حالتی وجالب اینکه همون شب دوباره بچه تودلم چرخید وسفالیک شد و منم ده روز بعد توهفته ۳۹ بودم رفتم سونو گفت بچه سرش پایین وازاونجا رفتم پیش دکترم واونم گفت برو بخواب معاینه آت کنم اول ماما اومد معاینه کرد و گفت ۲ فینگر ولی دهانه رحمت خیلی بلند ووقت داری گفتم ای بابا من گفتم دیگه این هفته زایمان میکنم آخه شوهرم هفته دیگه دانشگاه امتحان داره این حرف که زدم دکتر که اومد بهش گفت دکترم معاینه تحریکی که خیلی درد داشت و گفت ساعت ۱۱ شب بیا با آمپول زایمانت بگیرم منم تعجب کردم گفتم مگه میشه من که درد ندارم گفت تاشب دردت میگیره گفتم باشه
پارت اول#
مامان تینا مامان تینا ۳ ماهگی
داستان بارداری و زایمان پارت سه

خلاصه که زنگ زدم شوهرم ، شوهرمم گفت الان راه میفتم
من از اول هم قصد داشتم مامانمو نبرم سر زایمانم چون ادمیه که استرس میگیره و به ادم منتقلش میکنه و من کلا ادم ریلکسی ام

رسیدم جلو در بیمارستان نشستم رو نیمکت که شوهرم برسه تو همون فاصله زنگ زدم مامانم
مامانم گفت رفتی دکتر؟
گفتم اره گفت چی گفت دکترت کی زایمان میکنی؟
گفتم بخاطر وزن تینا نامه بستریمو داد برای روز جمعه (در صورتی که اون روز سه شنبه بود)
گفت پس جمعه بیاین دنبالم باهم بریم بیمارستان گفتم باشه و یذره باهاش حرف زدم و قطع کردم
مامانم رفته بود خونه مامان بزرگم داشت رب میپخت و کاملا سرگرم رب بود😂

بالاخره شوهرم رسید بعد سه ساعت

اینو یادم رفت بگم که من دو هفته بود دهانه رحمم یک فینگر باز بود و توی مطب دکترم معاینه تحریکی کرد که تا برم بیمارستان شده بود دو فینگر و توی مطب هم یبار نوار قلب گرفتن از تینا

شوهرم اومد و تا کارای پذیرشو انجام داد شد ساعت ۷ شب
رفتم بلوک زایمان لباسامو عوض کردم همه وسیله هامو دادن دست شوهرم حتی گوشیمو
مامان روشا مامان روشا ۱۰ ماهگی
تجربه زایمانمو می‌خوام بگم بعد ۲ماه
تقریباً ۱۶بهمن ماه ۱۴۰۲بود من رابطه بدون جلوگیری داشتم وشب ساعت ۱۱اینا بود یهو احساس کردم یه چیزی به واژنم فشار میاره
به همسرم گفتم اونم از خدا خواسته گفت پاشو بریم بیمارستان داره میاد ،(وقتمم ۹اسفند بود )ما رفتیم بیمارستان امام رضا ارومیه بخش مامایی خانومه ازم سوالات مربوطه پرسید گفت دراز بکش رو تخت معاینه بشی (منم نمی‌دونستم معاینه اصلا چی هست چون هیچوقت نشده بودم )منم دراز کشیدم فکر کردم فقط میخواد نگاه کنه یهو دستکش می‌کنه دستش خشک بدون ژل و چیزی ناخوناشم کاشت 😑من جوری جیغ می‌کشیدم فقط میخواستم فرار کنم هیچوقت صدای خودمو اون مدلی بلند نشنیده بودم 😂 خلاصه دو سه دقیقه این مدلی گذشت گفت باز نشدی اصلا پاشو قلب بچه رو چک کنیم اندازه چهل دقیقه باز رو تخت درازم کرد من فقط از درد گریه میکردم
بعد یکی دو ساعت گفت میتونی بری من جوری با عجله رفتم اونقدری درد داشتم غیر قابل توصیف بود حتی کارت ملی هم تو درمانگاه مامایی جا گذاشتم اومدم بیرون همسرم منو دید رنگ اونم پرید (من وقتی اتفاقی برام میوفته نمیتونم حرف بزنم اشکام مجال نمی‌دن)
خلاصه اومدیم خونه اروم شدم تعریف کردم برای همسرم و میگفتم منو زنده زنده هم بکشید من طبیعی نمی‌خوام بیارم (قبل این اتفاق طرفدار طبیعی بودم )خلاصه تا سه روز بدنم درد میکرد یه روز از دکترم وقت میگیرم میریم اون گفت طبیعی بهتره اما اگه بخوای سزارین بشی باید بری بیمارستان خصوصی اینا که هزینش هم فرق می‌کنه
برای من اون لحظه هیچی جز سلامتی خودمو بچم مهم نبود بعد قبول کردم گفت اگه خواستی چند ۲۷بیا بهت نامه بدم ۳۰بهمن بستری بشی ۱زایمان کنی منم .ادامش تو تاپیک بعدی..
مامان ماهک مامان ماهک ۳ ماهگی
#پارت آخر زایمان
هی ورزش کردم و رو توپ رفتم و راه رفتم ساعت 6هی ور رفتن ور رفتن تا ساعت 7ونیم فول بودم اما متاسفانه گفتن گیر کرده همونجا سوند وصل کردن و اورژانسی اتاق عمل گفتن آماده کنین و من درد داشتم همش میگفتم توروخدا هرکار میکنین فقط سریع تر بردنم اتاق عمل آمپول بیحسی زدن و من یه نفس راحت کشیدم چون همه دردا تموم شد و راحت شدم و ساعت 8:20دقیقه دختر نازم به دنیا اومد دکترم گفت بیا دختر نازت هم به دنیا اومد گفتم خانم دکتر بچم سالمه گفت این چه حرفیه عزیزم سالمه سالمه گفتم خدارو شکر بعدش گفتم خانم دکتر دخترم سفیده یا سبزه😆گفت سفیده عزیزم گفتم ما هممون سبزه ایم خندید گفتم خانم دکتر چشاش ریزه یا درشت گفت ماشاالله مثل خودت چشاش درشته گفتم واقعا گفت آره عزیزم بعد گفت عزیزم من می‌خوام برم زایمان دارم برات می‌نویسم شب مرخصت کنن گفتم ممنون دارو نوشت و من و بردن ریکاوری بعدش هم بخش خواهرم مادرشوهرم خواهر شوهرم همسرم بودن خواهرم اومد دستامو بوسید همسرم خجالت کشیده بود فقط نگام میکرد و می‌خندید و دستام و نوازش میکرد خواهرم گفت زهرا خیلی نازه گفتم خدایی گفت بخدا خلاصه ناهار آوردن گفتن نخور تا ساعت یک یک گفتن فقط نسکافه و چایی تا ساعت چهار چهار سوپ بخور بعدش ناهار اونجا همه پرستارا فهمیدم شب مرخص میشم شاکی شدن خواهرم گفت دکترش گفته نامه اش هست ساعت 7بود پاشدم راه رفتم خواهرم گفت دستتو بگیرم سرت گیج نره گفتم نه خودم چند دقیقه راه رفتم و ساعت نه و نیم مرخص شدم و می‌خواستیم بیایم بخش نوزادان گفت ما نمیتونیم بچه رو بزاریم ببرین چون مسئولیت داره خودتون امضا بدین ببرین خواهرم اونجا درگیر شد و ساعت ده و نیم کلا اومدیم بیرون اسنپ زدیم خونه خلاصه خیلی سخت بود🥺
مامان پسر۶ماهه و جوجه مامان پسر۶ماهه و جوجه هفته پانزدهم بارداری
خاطره زایمان پارت ۱
دکتر گفته بود اگه دردت نگرفت بیستم بیا پیشم شبش خوابم نمی‌برد ۴خوابیدم ۴ونیم بیدار شدم هنوز ساک نی نی نبسته بودم رفتم اتاقش ساک رو آماده کردم موهامو بافتم لباس پوشیدم و خونه رو واسه هزارمین بار تمیز کردم با اینکه تمیز بود
ساعت ۷ شوهرمو صدا زدم که گفت یکمی دیگه بخابم منم رفتم از استرس خودمو مشغول تمیزکردن خونه کردم
ساعت ۸شوهرمو بیدار کردم رفتیم
توراه از خودمون فیلم میگرفتم از نمای بیمارستان از لحظه به لحظه فیلم گرفتم خیلی خوبه یادگاری میمونه راستی یکمم تکون های بچم کم شده بود نوبت دکتر گرفتم رفتم گفتم واسه بیستم تاریخ زدید گفت الان درد داری گفتم نه گفت به سونوی اول ۳۸هفته ۴روز هستی برو دردت اومد بیا گفتم یعنی با آمپول فشار هم نمیشه گفت الکی نمیشه ک گفتم تکون های بچم کم شده که ضربان قلب نوشت گفت برک طبقه بالا زایشگاه اگه مشکل داشت زنگ میزنن بهم
رفتم طبقه بالا ساعت ۱۱ونیم ظهر بود فیش واریز رو دادم بهشون و گفتن ساعت ۱بیا رفتم طبقه پایین پیش شوهری باهم حرف زدیم و گفتیم و گفتیم تا ساعت ۱شد رفتم زایشگاه گفت تخت ها پره برو ۳ بیا😟
اومدم پایین رفتیم ناهار خوردیم تا ساعت ۳شد اومدم شیفتشون عوض شده بودگفت فیش واریز ندادی بهم گفتم دادم به قبلی میگفت نیست برو واریز کن اومدم به شوهرم گفتم گفت چرا من دوتا فیش دادم بهت واسه نوار قلب رفتم گفتم بهش اصلا لای برگه ها نگاه نمی‌کرد میگفت نیس از آخرم لای برگه ها بود رفتم روی تخت و چهل دقیقه ام طول کشید گفت پاشو برو یه چیز شیرین بخور بچه خوابه باز ساعت ۵ بیااومدم پایین و شربت و آبمیوه وبستنی خوردم و ساعت ۵ رفتم دوباره نوار گرفت گفت یکم بالا پایین میشه برو آخر شب بیا