۹ پاسخ

من سر دوتا پسرم رفتم ارایشگاه برای مو و مژه و اینا شیک رفتم بیمارستان با پیراهن ابی سفارش دادم مخصوص عکس بیمارستان.سر اولی عالی بود بدون درد زایمان شد و سر ۴ ساعت راه رفتم. خونه هم تا دو روز درد داشتم بعد خوب شدم مهمونی گرفتیم خودم غذا درست کردم.. سر دومی دکترم وقت عمل که گذاشت گفت زیر میزی میخوام رفتم سراغ یکی دیگه دکتر دیر رسید ساعت ۱۰ وقت عملم بودتا بعد از ظهر علاف بودم که بیاد اخر امد عملم نمیدونم چرا طولانی شد. ولی گفت راضی بودم رفتم بخش تجویز کرده بود تا ۸ ساعت چیزی نخورم راه نرم .هیچی دیگه منو خوابونده بودن تا ۱۱،۵ شب گرسنه . بعد اثر بی حسی ها تموم شد بهم بیحسی نمیزدن از درد تا صبح گریه کردم. دیگه تا ۳ صبح هم نتونستم راه برم. خونریزی شدید داشتم لخته خون ازم میامد. انگار شلنگ اب باز کردن .تمام تخت و مسیر توالت نابود شده بود. همسرم ترسیدت بود.. کمک پرستارها بهشون چند سری گفتیم همسرم همراهم بود گفتن طبیعیه. بعد خودشون امدن چک کردن رفتن دکتر کشیک رو اوردن دیگه نگم براتون تا صبح همه بیدار بودیم همه جا رو به خاک و خون کشیدم. خودشون مقصر بودن گفتم فکر کردن واقعی نمیگم. امدم خونه هم تا ۵ روز از درد گریه میکردم.دیگه انقدر درد کشیدم حوصله مهمون نداشتم هیچ کس نیمد خونمون

تاپیکم هست دیروز گفتم😁

من که کلا ازطبیعی میترسیدم هفته۳۴پسرم میخاست به دنیا بیاد یک هفته بیمارستان بستری بودم که دوروزش داخل بخش زایشگاه بودم هم وزن پسرم خوب بود هم آمپول ریه زده بودم اما بدنم قفل کرده بود ازترس و زایمان نکردم و مرخص شدم رفتم خونه
روز زایمان صبح ساعت ۷کلپاچه خوردم اخرین هوس بارداری😂ساعت ۹رفتم بیمارستان تا سونو وصل کردن تا دکتر اومد شد ساعت ۵ساعت ۵:۱۰ پسرم دادن بغلم سزارین خیلی راحته اصلا درد نداشتم

والا من روز اول عید بود دردم گرفت دکتر گفت نهارخوری بخور بیا خوردم رفتم تهران گفت که قراره دوم عید سزارین بشی برو فردا صبح یعنی دوم عید شش صبح اینجا باش ولی به شش صبح نرسید ساعت دوازده شب دردم گرفت با گریه رفتیم بیمارستان دکتر گفت الان میتونی طبیعی زایمان کنیا گفتم نه بمیرمم نمیخوام طبیعی زایمان کنم رفتم سزارین ساعت چهار صبح شدم که همه رو از خواب بیدار کردم تمام پرستارا خواب بودن

والا منم روز عید قربان بود انقد اون روز اینور اونور رفتم خونه بردار شوهرم بودیم دیگه شب اومدیم خونه دیدم یه دردای ریز دارم گوش نکردم بد از قربونیمون یکم دل جیگر مونده بود آوردم اونم پختیم با شوهری خوردیم 😁😁😅😅بدش گفتم یکمی درد دارم دیگه ساعت ۱۲ نیم بود راه افتادیم بخ سمت بیمارستان با خودم میگفتم چیزی نیس باز الان میگه برو بدن بیا ولی رفتم معاینه شدم گتن اره باز شدی بدو برو بزاع دیگه ساعت ۱ بود دردام شروع شد ساعت ۲نیم ۳ بچه به دونیا اومد 🤣😅

منم درد نداشتم هفته ۴۱ بودم با عمم رفتیم بابت بیمه جنتا سوال بپرسه منم از اونجا رفتم ی ان اس تی بدم ک مطمعن بشم حال بچه خوبه دیگ خسته شده بودم شنیده بودم دستتو فشار بدی ب اون چیزی ک روشکمت بستن درد ثبت میکنه چند بار فشار دادم وقتی جوابش اومد گفتن عه دردات شروع شده دوباره گرفتن ولی دیگ فشار ندادم ببینم واقعییه یا نه ک دیگ گفتن اره انقباض داری و بستری کردن ساعت حدودا ۲ اینا بود دیگ عمم زنگ زد ابجیم اومد شوهرمم زنگ زدن تهران بود تا بیاد همدان منم تا بردن بالا بدون هیج امپول فشار و اینا ی دفعه ای دردام شروع شد تا ساعت ۸ درد کشیدم حدودا ۵ ساعت ۴ سانت شده بودم ک گفتن بچه پی پی کرده سزارین اورژانسی شدم ساعت ۸ونیم عمل شدم ۱۰ ام اومدم تو بخش یک ساعتم ریکاوری بودم درد طبیعی خیلیییی زیاد بود واقعا فک کنم خدا دید نمیتونم تحمل کنم گفت بزار بفرستمش سزارین از اولشم از طبیعی میترسیدم بچمم تا بهم نشون دادن فقط گفتم چقد شبیهه باباشه و بی حال افتادم 😂

شوهرم پلیس هس اون روزش خونه نبود شیفت بود
زیر دلم کمرم اینها درد میکرد از بس اونو از سرکار کشونده بودم خونه
بهش زنگ زدم درد دارم گفت بخدا هیچی نیس وقتت نشده ماه درد هستش منم از درد میپیچیدم
بعد واسه مامانم زنگ زدم قطع کردم دیدم یه چیزی تویی شلوارم افتاد ترسیدم خیلی همش هم گریه میکرد زنگ زدم دباره به شوهرم گفت بیا کع یه چیزی تویی شلوارم افتاد میتزسیدم نگاه کنم 😂😂😂
اومد رفتیم بیمارستان معاینه کرد 2ثانت باز شده بود
چون ورم داشتم نمیتونستم طبیعی 😪12ساعت درد کشیدم
بعد بچه متفوع کرد کرد فرستادن اتاق عمل خیلی زجر کشیدم
زود بی حسی زدن بچه برداشتم
ریکاوری بردن پرستار اومد شکمم رو فشار بده نزاشتم دستشو یع طرف انداختم بهام لج کرد
نمیتونستم تکون بخورم از بس درد داشتم وایییی لحظه ی که گفتن باید راه بره بلند شدم دونفر دستمو داشتن سرم گیج میرفت 😭😭🥴اینم از زایمان من
الان انقدر بهم استرس واردشده هر شب خواب میبینم دوماه دیگه بچم به دنیا میاد 😭😭😭

منم ۵ صب اماده شدم مادر شوهر و پدر شوهر مامانم زنگ زدم رفتیم بیمارستان۷ رسیدیم تخت نبود تا ۱۰ موندیم رفتم نوار قلب ساعت ۱۱ سوند وصل کردن بعد رفتم اتاق عمل اصلا استرس نداشتم ساعت ۱۲:۱۰ دیقه دلسا ب دنیا اومد منم گریه کردم و تا ساعت ۲ تو ریکاوری بودم پمپ درد هم نداشتم درد هم نداشتم فقط میلرزیدم بعد اینکه بی حسی رفت نامردا اومدن ماساژ شکم دادن فردای اون روز هم مرخص شدم

😍چ خوب ما باید ۴ صبج بیمارستان میشدیم ک کارامو کنم ۷ وقت عملم بود ، داشتیم میرفتیم بالا ک گفت فقط شوهرت میتونه بیاد من دلم پر شد پرستار گفت قایمکی مامان و شوهرت بیان
بردمون بالا سوند و ازمایش و اینا
من قبل سوند رفتم سرویس دیدم لک دارم دردم داشتم فهمیدم اگ اونروز سزارین نمیشدم حتما طبیعی بدنیا میومد😅 استرس داشتم رفتم اتاق عمل کمتر از ۲۰ دقیقه بچمو دادن بغلم🥲😍 سزارین عالی بود راضی بودم تنها بدی زایمانم این بود ک بدنم ب نخ بخیه حساسیت داشت زخمام باز میشد
فقط خداروشکر طبیعی نبودم🫠

سوال های مرتبط

مامان ساحل مامان ساحل ۱ سالگی
پارت ششم تجربه زایمان من
خوب رفتیم تو اتاق عمل ساعت ۹بود رفتم اتاق عمل دکتر بیحسیم مرد بود دوتا پرستار خانومم بودن و دکترم یه پریتارا باردار بود دلم ضعف رفت شکم داشت 🥰
بعد موهام ریخته بود بیرون نمیتونستمم جمعشون کنم کلاه سرم بود بافتع بودما ولی بازم بیرون بودن بعد نشستم که بی حسی بزنن دکتر موهامو داد جلو تا بی حسی و بزنه بعد دوباره موهام افتاد پشت دمتره اومد گفت موهاتو دادم جلو که سوزنو بژنم بگیرش نیاد عقب باز 🤣🤣 پرستاره گفت ماشالا چه موهای خوشگلی داری مث خودت خوشگلن 😁منم خردوق شده بودم بیحیسو زدن و من خوابیدم رو تخت و دستامو بستن و پرستارا باهم حرف میزدن دکترم گفت چیزیو حس میکنی گفتم اره داری نشگونم میگیری گفت نه کاریت ندارم هعی بعدشم گفتم چرا نشگونم میگیرید پریتار خندش گرقته بود گفت نه نشگون نیمیگرن گفتم چرا دکتر بیهوشی یه چیزی زد تو سرممم گفت کمکم چشمات بسته میشه گفتم باشه و دیگه خوابم برد بعد چشمامو باز کردم دکترم گفت دخمل خوشگلتم بدنبا اومد دیکه خیالم راحت شد که یهو حالم بد شد و گفتم دارم بالا میارم گفتن توری نی بیار دیگه یهو باز بیهوش شدم و ساعت یازده بود که چشمامو باز کردم دیدم دو ریکاوریم
مامان شکلات🩷تو‌دلی🩵 مامان شکلات🩷تو‌دلی🩵 هفته سی‌وپنجم بارداری
وای امشب خیلی شب بدی بود 😥داییم اومد دنبالم که برم خونه مامانم هیچی رفتم وسایلم جمع کردم گذاشتم تو ساک هی تو این اتاق و اون اتاق میگشتم وسایل جمع میکردم و هیچی جمع کردم بایه قابلمه غذا رفتم سوار ماشین داییم شدم رسیدیم خونه مامانم پیاده شدم رفتم خونه بعد هرچی گشتم خداا پستونک بچم نیس فق یادم بود که گذاشتم تو ساک ولی هرچی ساکو زیر و رو کردم نبود تو ماشین نبود تو خونه مامان خونهدخودم گشتم نبودد با خودم گفتم خداااا پستونک بچم چش شد حالا چیکار کنم بدون پستونک طاقت نمیاره هیچی به بردارم گفتم بریم داروخونه پستونک بگیریم ماشین نداشتیم منتظر شدم تا پسر عموم ماشین عموم رو بیاره سوار شدیم رفتیم خداا داروخانه ها بسته بودن سریع زنگ زدیم به یه دوستم که تو داروخونه کار میکنه کلید داشت اومد در و باز کرد برداشت داد بهمون خدا خیرش بده، 😔دخترم غذا دادم و تو راه هم خوابش برد خداروشکر اذیت نشد ولی برا خودم خیلی سخت بود هرچی گشتم پستونک بچم ندیدم حتی تو کوچه تو حیاط همه جا یهنی شب بدی بود برام الان رسیدیم خونه، حس میکنم خیلی مادر بی لیاقتی ام 😭😭😭
مامان 🌸زهرا خانوم🌸 مامان 🌸زهرا خانوم🌸 ۱۷ ماهگی
مامای مهربون گفتن همه چی خوبه و روال عادیه و هنوز وقت زایمانت نیست باید یکم تحمل کنی تا روی زیبای گل دخترتو ببینی🌸🌱
خیلی انرژی میدادن خیلی کمکم کردن من خیلی مدیون ایشونم. مث یه مادر دلسوز چشم ازم برنداشتن...
ولی من دیگه طاقتم تموم شده بود و خسته بودم
کیسه آبمو زدن سر بچه کامل مشخص بود ولی خبری از حس زور نبود...گل دختری جا خوش کرده بود🥰
تماس گرفتن دکتر اومد و ایشونم همین حرفو زدن گفتن اگه مایل باشید بریم بیمارستان سرم فشار بزنیم چون خیلی خسته شدی و دیگه نمیتونستم همکاری کنم.
حاضر شدیم رفتیم
تو راه یهو همون دردای اخر سراغم اومد🙄 رسیدیم مامای مهربون ماما همراهم شدن و کارامو کردن
همین که منو گذاشتن روی تخت گل دختر زیبام بدنیا اومد❤
و چ حسی بهتر از حس سبکی بعد زایمان؟😍

ولی خب خیلی جالب بود تا دقیقه نود خونه بودیم و همه دردارو کشیدم اما خواست خدا چیز دیگه ای بود☺

خداروشاکرم که هیچوقت منو تنها نذاشت بهش اعتماد کردم توکل کردم اونم دستمو گرفت..
الهی که دخترم کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها شه
الهی همه بچه هامون عاقبت بخیر شن🌸🌱🥰
مامان دوقلو ها 🌱🐇 مامان دوقلو ها 🌱🐇 ۱ سالگی
پارسال دقیقا همین ماه بچم داغون بود خدا هزار مرتبه شکر با بهترین دکتر بچم عملش خوب پیش رفت ولی خیلی عمل سختی بود بچم دوروز تو کما بود خیلی داغون بودیم دکترا میگفتن بچت احتمالا زنده بودنش کمه
ولی من رفتم پابوس امام رضا خیلی اشک ریختم خیلی گریه کردم یعنی واقعا معجزه شد قربونت بشم امام رضا بچه ۴ماهه کوچولومو برگردوندی انقدر حالم بدبود که گوشیم خاموش کرده بودم نزدیک اربعین بود داشتن سینه میزدن هیئت بزرگی بود نزدیک حرم لباس بچمو بروم زدن تو علم امام رضا آنقدر منو مامانم گریه کردیم که خدا می‌دونه چه حالی داشتیم
برگشتیم بیمارستان رفتم تو سی سی یو دیدم بچم نیس اصلا ازحال رفتم افتادم زمین پرستاره صدام کرد بچت به هوش اومده بردنش ای سیو وای نمیدونین خوشحال بشم یا نه خیلی حال عجیبی داشتم رفتم دیدم بچم با صورت پراز ورم چشمایه کوچولوشو به زور باز کرده وایی یعنی دنیامو بهم داده بودن آنقدر خوشحال شدم بچمو شیر دادم خوابید برگشتم حرم به همه بچه ها شکلات شیرینی دادم خیلی خوشحال بودم
خدایا هزار مرتبه شکر که بچمو بهم برگردوندی
یا امام رضا خیلی ازت ممنونم 😍😍😍😍🥰