۱۳ پاسخ

والا من کلا پنجرم

یه جایی میخوندم کسایی که بعداز ناهار احساس کسلی میکنن و خوابشون میگیره یا بعدغذا دوست دارن چیز شیرین بخودن ،،عدم تحمل گلوکز دارن

دقیقابعدازنهاربایدبخابم نخابم سگ‌میشم تاساعت ۵ونیم اینا

منمممم

قهوه بخور تا یکم کسلیت برطرف شه

شوهراتون چجوری این سگ بودنا رو تحنل میکنن چون شوهر من اصلا تحمل نمیکنه و میگه برو ببین زنای مردم چجورینو چقد خوبن و تویی که فقط همیشه خوابت میاد وحوصله هیچ کاری نداری و بزور بلند میشی و گاهی غذا هم درست نمیکنم .شما شوهراتون دعواتون نمیکنن؟چکار میکنید که دعوا نشه؟

اره بخاطر زایمان و فرزند اوری بدنت بی جون شده

اره دقیقا

عزیزم یه سوال غیر مرتبط قد دخترات چنده؟

خب نیم ساعت بخواب ظهر تا سر حال شی

شاید کم‌خونی و. ویتامینات کمن

کاش به خوردن بود من همیشه خدا پنچرمممممممممم

آره عزیزم منتهامن ناهرنخورده هم این حالتیم باورت میشه انقدپریودشدنم بده که از10 روزجلوترش بی حالم ویه پریودی کوفتی دارم که نگومیگم کاش یائسه زودرس بگیرم. 🤭🤭

سوال های مرتبط

مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
سلام مامانا بچه های شما هم به هیچ کاری هنری چیزی علاقه ندارن ؟؟من ماهلین به هیچ کاری نه نقاشی نه بازی کردن با بچه ها و نه اسباب بازی نه عروسک نه هیچی هیجی ها فقط به گوشی علاقه داره این مداد رد به زور دستش میگیره با یچه ها ارتباط نمیگیره تا قبل مریضیش که مهد میرفت می گفتن با هیچ بچه ای دوست نمیشه بدو برد نداره گوشه گیر و منزویه
اللن براش مداد رنگی و کتاب پیش دبستانیشوآوردم که تمریناشو انجام بده اصلا سخت نیست همش نقطه چین و رنگ آمیزیه اصلا دل نمیده ربطی هم به نزیض شدنش اینا نداره قبلشم همین بود خاله ی مهدشون می گفت دل نمیده و با بیحالی و بی حوصلگی نداد دست میگیره واسه تمرینات گفتاردرمانیشم همین جور به سختی باهاش کار می کردم رست آخر به گریه هاش ختم میشد🥴فقط گوشه نشینی و نلوزیون و گوشی رو دوست داره همین 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️مشاوره هم بردمش میگه اعتماددبه نفسش کمه براش جلسات رفتاردرمانی گذاشت دلی به نظر خودم ربطی به اعتماد به نفس نداره شما بچه هاتون چه جوری ان ؟؟؟
مامان شکوفه های سیب🌸 مامان شکوفه های سیب🌸 ۴ سالگی
دیشب برای من شبِ خیلی سختی بود ...
پسرم برای خواب ظهر مقاومت میکرد و بخاطر این فصل از سال فکر کنم طبیعی باشه اما شب ها رو برای من تبدیل به کابوسی واقعی میکنه !

بعد از خوردن ی کوچولو شام بد قلقی هاش شروع شد؛ بهانه های مختلف که من تا جای ممکن باهاش کنار اومدم ، از اینکه میخواد شامپوی جدیدی که غروب خریده رو توی حموم امتحان کنه (درصورتی که ظهر حمومش داده بودم) تا درست کردن پوره ی کدو حلواییِ دارچینی به جای شام و این اواخر خوندن بارها و بااارها کتاب های مختلف و جواب دادن به سوالهای بی پایانش ....
در تمام این مدت داداش کوچولوش یا توی بغلم بود یا روی پام ..‌موقع حموم بردن پسر بزرگم به عمه ش زنگ زدم و اومد داداشش روسرگرم کرد تا ما بعد از کلی بازی از حموم برگشتیم .

ساعت ۱۰ شب شد و پسرم رو بسختی خوابوندم . حالا هر دو خواب بودن و سکوتی دلچسب به خونمون حاکم شده بود . همین که چایی اوردم که با همسرم بخوریم (تازه رسیده بود ) که پسر کوچیکترم بیدار شد و بیقراری هاش شروع شد در حدی جیغ میزد که داداشش رو هم بیدار کرد و این بیداری تا ساعت ۳ صبح ادامه داشت و خوابش نمیبرد اصلا ...و من با اینکه پریود بودم و خونریزی زیادی داشتم در تمام این مدت بازهم کتاب خوندم بازی کردم و وووو....
مابقی اش پایین