۹ پاسخ

زایمانت چی بود؟؟؟

عزیزم واقعا ۱۶ سالته ؟

عزیزم چقدر سختی کشیدی خدا حفظشون کنه برات ♥️

عزیزم ایشالا همیشه سالم سلامت باشید

خدا حفظشون کنه خدارو شکر عزیزم سالم کنارتونن.پر روزی باشن انشالله

انشاالله همیشه سالم وسلامت باشن

ای جان ان شاالله همیشه سالم وسلامت باشن عاقبت بخیر بشن زیر سایه شما عزیزم ♥️♥️

الهی عزیزم انشالله صحیح و سالم و سلامت باشن و عاقبت بخیریشونو ببینی
هم شما هم من و همه مامانت برای بچه هامون❤️

ای خدا ایشالله سالم باشن

سوال های مرتبط

مامان کیانا مامان کیانا ۳ ماهگی
دیگه کم کم دیدم داره حالم بد میشه که دیدم پرستار زود سرم وصل میکنه و میگه فشارش ۵ شده تا گفت خوبی خانوم گفتم نه تپش قلب دارم خیس عرق شدم سرمو به پهلو خوابوند گفت الان خوب میشی ساعت روبه رو می بود دقیقا ساعت ۳ و ۱۳ دقیقه بود که صدای دخترم اومد نه مثل بقیه بچه ها گریه کنه فقط چندتا ناله کرد دیگه پرستار آوردش صورتشو گذاشت روی لپم که بهترین لحظه دنیا بود برام دیگه دکتر خودش خداحافظی کرد و رفت پرستار شروع کرد به بخیه کردن تموم که شد بردنم ریکاوری ساعت ۴ بود خیلی لرز گرفته بودم هرچی میگفتم سردمه میگفتن نه از داروهاس اومدن شکمم و ماساژ دادن شوهرمو صدا زدن منو گذاشتن روی تخت همون لحظه هی شوهرم می‌گفت پتو بندازین روش از داره هی اوناهم میگفتن دخالت نکن آقا منو بردن بخش شوهرم خداحافظی کرد و رفت بعد دو ساعت دخترمو آوردن پرستار گفت خدا به تو و دختر زندگی دوباره داد ولی دخترم تموم ناخن هاش کبود شده بود ساعت ۱۱ شب بود که اومدن سوند رو کشیدن لباسامو عوض کردن با کمک مادرم بلند شدم راه رفتم پمپ درد نداشتم فقط دوتا شیاف گذاشتم خدارو شکر دردی آنچنان نبود که نتونم تحمل کنم همیشه دکتر رمضانی رو دعا میکنم که واقعاً یک فرشته بود برام
مامان نی نی مامان نی نی ۱ ماهگی
پارت 5
دیگه درازکشیدم پاهام شروع شد داغ شدن و حالت گزگز کردن داشت سنگین میشد که من یهو خس کردم حالم داره بد میشه یه حالی شدم تپش قلب و تنگی نفس سریع گفتم من حالم داره بد میشه دستامو بسته بودن سعی داشتم دستامو بلندکنم پرستاره گفت دساتو بلندنکن چیزی نیس فشارت افتاده ک فک کنم یه ارام بخش زدن چون درجا یه ارامشی بهم دست داد ریلکس شدم کلا هی تکون میخورم محکم دکترم گفت یکم فشار بدید بچه بالاس که همون پسره ک گفتم شوخی میکرد اومد دو دستی رو معدمو فشار میداد خیلییی بد بود اونجا یک لحظه تمام سرو گردنم درد عجیبی پیچید ک یهو صدای گریه دخترمو شنیدم سریع اوردن گذاشتن بغل صورتم من همینطوری اشکام میومد و دخترمو بوس میکردم یه دختر نازه توپلی سفید اصلا باورم نمیشد حس اون لحضشو هیج جوره نمیتونم بیان کنم ایشالله قسمت همه چشم انتظارا بشه دیگه دخترمو بردن تمیزش کنن منم دو سه تا تکون خوردم بخیمو زدن دکترمم اومد خدافظی کرد باهامو رفت منو بردن ریکاوری..تو ریکاوری یه ماما بالاسرم بود واسه شیردهی سریع دخترمو اوردن گذاشتن رو سینم ک شیر بخوره وای هرچی از حس خوبش بگم کم گفتم دیگه یسری اموزشا داد بهمو دخترمم کلا داشت تو تایم ریکاوری شیر میخورد یه یک ساعتی اونجا بودم دیگه زنگ زدن بیان ببرنم تو بخش دیگه داشت کم کم حس پاهام برمیگشت انگار پاهام خواب رفته بود مور مور میشد هرجی سعی میکردم تکون بدم نمیشد دیگه اخرش یکم انگشتامو‌تکون میدادم کم کم داشت دردمم شروع میشد دیگه ساعت پنج و نیم من میخواستن ببرن دخترمم ساعت ۴:۲۰ به دنیا اومد..دیگه اومدن منو از رو تخت اتاق عمل گذاشتن رو یه تخت دیگه که من چون دردم شروع شده بود یه لحظه واقعاا دردم اومد چشام پراز اشک شد
مامان فنچ مامان فنچ ۵ ماهگی
تجربه سزارین 3

نهایتا تو هفته 33 از بیمارستان شیراز مرخص شدم با آب دور جنین 7 و برگشتم بندرعباس و رفتم پیش دکتر خودم و گفت دیگه صلاح نیست بچه رو نگه داری و ممکنه آسیب ببینه و برای 34 هفته و یک روز ختم بارداری داد.

تنها شانسی که آورده بودم این بود که بچه بریچ بود و نچرخیده بود و سزارین اجباری بودم.

دکترم واقعا فرشته بود و باهام راه اومد و وقتی فهمید استرس عمل رو دارم گفت ساعت 9 صبح بیا بیمارستان تا 9 و نیم عملت کنم که خیلی تو محیط بیمارستان استرس نگیری ❤️

ازش خواستم سوند رو هم تو اتاق عمل بذارن که قبول کرد،خلاصه اینکه 8 مهر ماه ساعت 9 رفتم بیمارستان و و آزمایش های مورد نیاز رو گرفتن و تا حاضر شدم برم اتاق عمل شد ساعت 10 و 30، وارد اتاق عمل شدم، همه با روی خوش و مهربون منتظرم بودن، دوتا خانوم اومدن برام سوند گذاشتند و خب واقعا این مرحله برای من دردناک بود و بعد دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت بشینم تا بی حسم کنه، امپول بی حسی اصلا درد نداشت ،فقط یه حس بد داشت، من بعد بی حسی بشدت بی قرار شدم و همش میگفتم بیهوشم کنید، اما دکترم گفت اول بچه رو ببین بعد میگم داروی خواب آور بهت بزنن، پسرم ساعت 10 و 45 به دنیا اومد و مستقیم بردنش nicu 😢

و منم رفتم ریکاوری، چون بی حس بودم درد نداشتم اما بشدت بی قرار بودم و همش میگفتم یه کار کنید من بخوابم ، درخواست پمپ درد دادم و دکترم هم برام یه مسکن قوی نوشت که بلافاصله بعد تزریقش بی قراریم کم شد و رفتم تو حالت خواب و بیداری،
یبار توی ریکاوری ماساژ رحمی گرفتم که با اینکه هنوز بی حس بودم اما وحشتناک درد داشت و یه جیغ بلند زدم 😶 و بعد هم منتقل شدم به بخش و اونجا هم درد هام رو شیاف و پمپ درد کنترل میکردم.
مامان نیک مامان نیک ۳ ماهگی
زایمان پارت 1
۳۸هفته و ۵ روزم بود که ساعت ۱:۳۰شب یهو کیسه ابم پاره شده رفتم بیمارستان دهانه رحمم بسته بود با دکترم هماهنگ کردن ک اگ تا صبح دردم شروع نشه صبح زود امپول فشار میزنن خلاصه منم انقد میترسیدم مدام گریه میکردم خلاصه دردم شروع نشد بهم امپول زدن اولش دردم کم بود ساعت ۹صبح شدید شد دیگ ۱۰به بعد هر یه دیقه شده بود دردم معاینه میکردن کند پیش میرفتم با درد شدید ۲سانت بودم دیگ ساعت ۱۱ دردم یکسره بود مثلا اول میگرفت ول میکرد این دیک کلا درد داشتم جیغ میزدم دوست داشتم بمیرم خیلی خیلی درد داشتم ک دکترم اومد معاینه کرد ساعت ۱ بعداظهر بود ک همون ۲ سانت بود پیشرفتی نداشتم اورژانسی بردنم سزارین انقد درد داشتم گریه میکردم سریع بچه رو در بیارین من دارم میمیرم از درد زیاد فقط میلرزیدم خلاصه سزارین شدم ساعت ۲:۰۵ بعداظهر پسرم به دنیا اومد تو ریکاوری بودم بهم گفتن پمپ درد نمیخوای گفتم ن خداروشکر درد نداشتم فقط دوبار شکممو فشار دادن درد داشتم
مامان حُـسـیـن‌جانم ✨ مامان حُـسـیـن‌جانم ✨ ۱ ماهگی
ساعت هفت صبح روز جمعه بود
دست تو دست هم توی مسجد جمکران راه می‌رفتیم
هرکی از کنارمون رد میشد تبریک می‌گفت ...
اره ؛ ما به همین سادگی و قشنگی پیش امام مهدی جان
به هم دیگه محرم شدیم 🥰💍💎
اون روز باهم قرار گذاشتیم اگر روزی پسردار شدیم اسمش رو بذاریم حُـسـیـن و یه روز بیاریمش مسجد مقدس جمکران 🥺😍

خدا نعمتش رو به ما تموم کرد و یه پسر به ما داد
ماهم دستشو گرفتیم و این آخر هفته رفتیم پیش حضرت معصومه و امام زمانمون ✨🍃
از تجربه این سفر دوروزه بخوام بگم باید بگم که
توی ماشین یکم عوض کردن پوشک و آروغ گرفتن سخت بود خدایی مخصوصا وقتی پیپی کرد 😂
بخش قشنگش اونجایی بود که بردیمش توی حرم
همه خادمای حرم میومدن توی قنداقش شکلات یا پول میذاشتن 😍
موقع برگشت هم یه بارون قشنگی گرفت و هوا حسابی شاعرانه شد 😍🌨☔️
خلاصه که این لحظه های ساده اما قشنگ رو با هیچی توی دنیا عوض نمیکنم ...
این لحظات قشنگ و مقدس مادرشدنم رو ...
خدا کنه که لایقش باشم و بتونم مامان خوبی براش باشم ...

شما بگید حالا ؟؟ سفر رفتید با نی نی هاتون ؟؟ 😊
مامان پناه💕 مامان پناه💕 ۳ ماهگی
تجربه سزارین پارت سه
تا اومدن گفتن دکترم اومده باید ببرنم اتاق عمل
من گریه هام شدید شد و بدنم شروع کرد به لرزیدن از استرس
اومدن سوند و وصل کنن که کیسه ابم پاره شد
با هزار سختی نشستم روی ویلچر پرستارا هی سعی میکردن باهام حرف بزنن و ارومم کنن ولی من انقدر استرس داشتم که گریم بند نمیومد
مدام قربون صدقم میرفتن و دستمو میگرفتن
دکتر اومد برای امپول کمر برعکس چیزی که شنیده بودم اصلا درد نداشت
وقتی دراز کشیدم دکتر خودم اومد بالاسرم باهام حرف زد که اروم شدم
یه پرده کشیدم از نیمه ی بدنم و دستامو دو طرف باز کردن
گفتن ببین میتونی سعی کنی پاهاتو بدی بالا اما نمیتونستم
شروع کردن به عمل
من برش تکون خوردنا همه چی حس میکردم فقط درد نداشتم
یه نفر با عنوان مشاور اتاق عمل بالا سرم نشسته بود و عمل و برام توضیح میداد
تا یهو صدای دخترم اومد
اون لحظه تموم روزای زندگیم از جلوی چشام رد شد تموم روزای دو نفرمون تموم دوران بارداریم
اون لحظه انگار خوشبخت ترین ادم دنیایی و همه ی خوبی های دنیا مال توئه
دخترمو اوردن و نشونم دادن و گذاشتنش کنار صورتم و من فقط خداروشکر میکردم
بعد بردنش حس میکردم حالم بده داشت حالم بهم میخورد فشارم رفتا بود بالا حالت تهوع شدید داشتم
بهشون گفتم همینجوری که هی میگفتم حالم بده یهو از حال رفتم