خودمونیما زندگی چه تکراریه و البته رو دور تند ماشاالله
تا چشم میبندی روز شده و با غرزدنای بچت بیدار میشی و تو مثل دوران مدرسه ک صبحا مادرت بیدارت میکرد و التماس یکم خوابیدن بیشتر میکردی...از بچت التماس خواب میکنی از خدامیخوای یکم بیشتر بخوابه ولی نه اون دست بردار نیست با چشمای خوابالو و ب اجبار بلند میشی و تدارک صبحانه رو میدی برای بچت حالا اونم اگه چند لقمه ای رو بخوره 🥴
تا صفره رو جمع میکنی باید ب فکر نهار باشی این وسطاهم بچت ی همبازی میخواد و ولکن تو نیست میاد زیر پاهات جلوی سینک نق میزنه و تو کلافه تر میشی گرچه مجبوری تحمل کنی و بری اونم سرگرم کنی
بعدش بدو بدو بیای غذاتو بپزی تااااازه اگه شانسم داشته باشی و بدونی چی درست کنی😅
حالا ظهرشده و آقای شوهر میاد و هنوز نرسیده لم میده رو مبل و گوشی ب دست...نه تورو میبینه نه حرفی میزنه...تا تو دم از خستگی میزنی میگه خبب چیکار کردی
و من خیلی خسته ترم😐😑
اینم میگذره نهار میخوری ب بچتم با بازی و ترفند چند قاشق میدی جوری که اصلا غذا خوردن خودت یادت میره من از وقتی پسرم غذا خور شده همیشه غذای خودم یخ میشه. و نوبت ظرفاست و در اون حین باید فکر شامم باشی😬
تا بچت رو میخوابونی باید ی دستی روی خونه بکشی تا بلاخره میخوای یکم دراز بکشی بیدار میشه و نق زدناش شروع میشه
وااای نگم از این مرحله ک منو دیونه کرده
من پسرم یک ساعت میبره تا آپدیت بشه😅😅
بعدشم هیچی شب میشه و موقع شامه بازم ظرف شستن و کاراری خونه و این وسطاهم بچت پی پی میکنه با گریه میبری عوض میکنی و بعدشم وقت خوابه باهزارترفند میخوابونی تا میای نفس راحت بکشی نوبت آقای خونس🤭 هیچی دیگه بازم روز از نوو و روزای تکراری همینجوری میرن....

۷ پاسخ

هزاران بار لایک داشتی حرفی که از دل برآید بر دل نشیند
حرف دل همه مامانا
من از هیچکدومشون خسته نمیشم وقتی خسته ترینم که پسرم چیزی نمیخوره یعنی روزی میرسه که اینا هم پای سفره بشینند و خودشون غذا بخورن؟؟؟؟؟🤔🤔🤔

حرف حق

دقیقا خود منی 😔
فقط ی جا فرق داشتیم که تو مامانت بیدارت میکرد واسه مدرسه من ساعت زنگدار
به محضبیدار شدن چایی میذاشتم بعد ۳ تا خواهر برادر که هر کدوم یک سال از من کوچیترن رو بیدار میکردم که برن مدرسه براشون ساندویچ درست میکردم گیر میدادم صبحونه شونو بخورن
انگاز از همون بچگی واسه مادری ساخته شده بودم تو ۱۸ سالگی ازدواج با بهترین معدل ترک تحصیل شوهر داری با یه موجود فوق العاده مزخرف
الانم سرو کله زدن با یه بچه مریض
فقط یه سوال دارم : خدایا یعنی یکبار دلت برام نسوخته ؟ خستگی حد داره بخدا
روحم به درک دیگه جسمم نمیکشه
از خانواده ام ،همسرم ، زندگیم ، دوستام از همه متنفرم
سخته ۱۰۰ تو بذاری بگن چون بدبختی ذاتت مثل کوزته 😔😔😔

وای چقدر گناه داریم چقدر لحظه های شیرین هم این وسط هست ها ولی کاش یکی باشه این همه زحمتو سختی رو ببینه

خداروشکر بابت این زندگی.همینکه آرامش داریم و جنگ نیست توی امنیت به کارهامون میرسیم خدارو هزاران بار شکر

واقعا گل گفتی 👏🏻👏🏻👏🏻

كاااااش كااااش هزارررر تا ازين سرشلوغيا داشته باشم هزار تا سختي و كار خونه داشته باشم فقر داشته باشم ولي ولييي بچم روال باشه بچم اوكي بشه😭حاضرم صب تا شب مث خر تو خونه كار كنم فقط بچم مث همسناش باشه

سوال های مرتبط

مامان فرهان 🧚🏻‍♂️ مامان فرهان 🧚🏻‍♂️ ۱ سالگی
از امشب برای تنظیم خواب فرهان قطره بای بای رو شروع کردم .
چندماهی میشه خوابش خیلی بهم ریخته همش میگفتم دندون ، جهش رشدی ولی خب دیدم نه اوضاع خراب درست نمیشه شدید مقاومت داره برای خواب
و تایمی که خوابش میاد خیلی شیطنتاش زیاد میشه انگار انرژیش بدتر میره بالا
خلاصه دیگه دیدم اذیتیم هم خودش هم ما گفتم اینو امتحان کنم ببینم چجودی میشه .
من هیچوقت با خواب فرهان مشکل نداش
تم همیشه از نوزادی خوابش خوب بود ولی این چندماه اخیر خیلی مقاومت داشت قشنگ پروسه خواب سه ساعت بیشتر زمان میبرد 🫠 اونم مثلا تا بخوابه همش میرفت میوفتاد رو خواهرش بازیش میگرفت ،بچمم خواب ک صبح ۶ونیم بیدارشه برای مدرسه .
یا میرفت اتاق چراغ خاموش روشن میکرد همسرم ساعت ۴ونیم بیدار میشه برای سرکار رفتن
در بالکن رو بازو بسته میکرد . دریخچال رو باز و بسته میکرد . از کنسول میره بالا با ایفون بازی کنه ، از لباسشویی میره بالا ک بره دم ظرفشویی آب رو باز کنه
🩷(درطول روزم همه اینارو انجام میده ولی دیگه ساعت ۱۲ شب واقعا ادم کشش نداره بابت اینکارا 🫠)

حالا ان شاءالله ببینیم نتیجش تا چندروز چجوریه . 🤧
💜تجربه استفاده از این قطره رو داشتین؟ چند روز دادین ؟





.
مامان هدیه مامان هدیه ۲ سالگی
سلام مامانا
می‌خوام تجربه از شیر گرفتنمو بگم شاید بدرد کسی بخوره
هدیه خیلی وقت بود ک شیر رو فقط دو وعده در روز اونم موقع خواب میخورد
من میخواستم یک سال و نه ماهگی بگیرم ولی تنبلی خودم، ترس از شیر گرفتن، این ک با شیر فقط می‌خوابید، و کلی بهونه دیگه داشتم ک نه زوده وایستا و ‌...
ی مامانی اینجا گفته بود اول ی سینه رو بگیر بعد اون یکی
منم اول ۲۳ ماهگی این کار رو شروع کردم یکی رو گرفتم کلا
هر وقت هم می‌پرسید میگفتم تموم شده شیرش و خب چون اون یکی هنوز بود مشکلی با این قضیه نداشت و زود قبول کرد
طبق این روش باید هفته بعد اون یکی سینه رو بگیری که من بازم تنبلی کردم و شد سه هفته بعدش.
ولی این مدت موقع خواب هم سعی کردم کمتر شیر بدم هم قصه میگفتم شاید در یک شب ده تا قصه مختلف رو مجبور میشدم بگم تا بدونه تا هر وقت ک نیاز داشته باشه کنارشم و اینو هم بین قصه ها بهش یادآوری میکردم ک من تا هر وقت بخوابی اینجام کنارتم
واسه گرفتن اون سینه دیگه، ی چسب زخم زدم بهش و ب دخترم گفتم خوردم زمین اوف شده آقای دکتر گفته فعلا چسب بزنیم
دختر من با دکتر میونه خوبی داره و خیلی راحت اینو هم قبول کرد
چند روز سراغ می می میگرفت همینو میگفتم و چسب رو بهش نشون میدادم و کنارش هم میگفتم شما دو ساله شدی دیگه بزرگ شدی باید شیر لیوانی بخوری ، این مدت هم شیر پاکتی کوچولوها و شیر لیوانی رو جایگزین کردم و خیلی خوشش اومد
بعد پنج روز دیگه حتی سراغ می می رو هم نگرفت
من خیلی خیلی از این پروسه میترسیدم ولی برای من خیلی راحت گذشت حتی بر عکس بعضی بچه ها ک شنیده بودم خلق و خوشون تغییر می‌کنه گریه میکنن و ... اصلا این برنامه ها رو نداشتیم انگار پذیرشش با این روش خیلی راحت شده بود
مامان مهراد مامان مهراد ۱ سالگی
اینقدر مامانم تو تربیت پسرم دخالت کرده که دو تربیتی شده یعنی پسرم تا مامانم رو میبینی اخلاقش 180 درجه تغییر می‌کنه چون مامانم تا هر کاری می‌خوام بکنم با بچم میگه نکن بذار خودم انجام بدم بذار اینکار کنم نمی‌ذاره اصلا تصمیم بگیرم راجب کار های بچم فقط هی منو بد می‌کنه تو چشم بچم

مثلا امروز سینی رو کابینت بود پسرم با دست می‌تونه تکون بده تا دست پسرمو گرفتم پسرم گریه و جیغ و خودشو بزن و ب در و دیوار مامانم هی میگفت ولش کن کاریش نداشته باش منم عصبی شدم پسرمو بردم تو اتاق گفتم دخالت نکن تو کار من
من اگه بخوام بچه مو هم بکشم نباید دخالت کنی میگه اگه من دستشو اینطوری می‌گرفتم که دعوا می‌کنی اگه من بخوام بزنمش که دعوا می‌کنی گفتم مامان نباید دخالت کنی عجبا

ب جای این کار ها تا میبینی پسرم حرفمو گوش نمی‌ده بهش بگو برو ببین مامانت چی میگه حرف مامانت رو گوش

مثلا بچمو پیش باباش تنها می‌ذارم میگه وای چرا تنها گذاشتی ی وقت کاری نمیکنه
بهش میگم باباشه دشمنش که نیست

در کل نمیذاشت من درست تربیت کنم یه هفته دور بودم پسرم خوب بود امروز با دیدش اخلاقش عوض شد

منم امروز هم پسرمو آدم کردم که بفهمه حرف کیو گوش کنه

هم ب مامانم یاد دادم دخالت نکنه
مامان دخملی و پسری مامان دخملی و پسری ۲ سالگی
مامایی ک دوقلو دارین و از خانواده دورین همش روزاتون و تو خونه سپری می‌کنین
شما هم از نظر روحی افسرده و بی حوصله شدین
من از صبح ک بیدار میشم باید ب فکر صبحانه دادن بچه‌ها باشم بعد تر و خشک کردن و کاراشون و بعد ناهار. کارای خونه و ناهار دادن ب بچه‌ها و بازی. خوابوندن. شام. همینطوری تا ساعت 12-1 شب باهاشون سر و کله میزنم تا بخوابن
اینقدر این روزها برام تکراری و خسته کننده شده. فقط دلم میخواد زودتر شب بشه برم بخوابم و تا صبح بدون دغدغه آرامش داشته باشم و مجبور نباشم با کسی سر و کله بزنم. از طرفی هم از نظر رابطه هم سرد شدم اصلا حوصله این چیزا رو ندارم و شوهرم همش ناراضیه از این اوضاع. بهش میگم من هیچ دلخوشی ندارم هیچ چیزی ک بهم انرژی و روحیه بده. هیچ کس پیشم نیست از خانواده‌ها مون دور یم تنهام بخاطر بچه‌ها خونه نشین شدم و جایی ندارم برم. پس چطور می‌خوای روحیه داشته باشم.خودشم ک همش سرش تو گوشیه
احساس افسردگی می‌کنم
دلم می‌خواد برم نزدیک خانوادم😔