پارت چهارم ❎️❎️❎️❎️
لرز زیادی داشتم در خواست پتو کردم برام آوردن لرزم کمتر شد اما همچنان ادامه داشت ، حین عمل پسرمو نشونم دادن ک تو ریکاوری خانم پرستار زیبای ک پسرم ب بغل داشت سمتم اومد تبریک گفت و ازم خواست با کمک خودش ب ویهان شیر بدم خدارو شکر سینه مو گرفت آغوز و خورد پرستارم حین شیر خوردن پسرم ی سری نکته برام گفت ک کم و بیش یادمه 😁بعد حدود چهل دیقه متوجه شدم ک ب بخش منتقل میشم با کمک پرستارم ب تخت دیگه منتقل شدم از در ک بیرون اومدم چشمم خورد ب خانواده م با شوق سمتم اومدن ب بخش منتقل شدم نهایتا ،، بیحسیم ک رفت درد خاصی نداشتم با شیاف قابل تحمل بود بعد ۸ ساعتم شروع کردم ب خوردن مایعات و سووپ سعی کنید همراه تون نسکافه نوشابه و خرما داشته باشید نسکافه زیاد بخوردید حین عمل و بعدشم زیاد حرف نزنید بالش زیر سرتون نباشه ، راجب اولین راه رفتنم ترسی نداره بنظرم آروم راه برید ، اینم بگم اگه تونستید و فک کردید شرایطشو دارید از توالت ایرانی استفاده کنید خیلی سخت نیست

۱ پاسخ

بسلامتی عزیزم، انشاالله قدمش پرخیر و برکت زیر ستیه پپرو مادرش بزرگ بشه🌺

سوال های مرتبط

مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
همراه پرستار ب سمت اتاق عمل رفتیم با ورودم ب اتاق همه ی اون استرسی ک داشتم ریخت انگار ن انگار ۱ ساعت قبل از استرس نفسم بالا نمی اومد جو اتاق عمل خیلی صمیمی بود انگار ک تا الان چند بار باهمشون حرف زده بودم راهنماییم کردن سمت اتاقی ک قرار بود اونجا عمل شم ، ب دکتر سلام‌کردم با کمک پرستار دراز کشیدم دکتر بیهوشی بعد چند دیقه اومد ازم خواست ک تا جایی ک میتونم حالت نشسته رو ب شکم خم شم اینم بگم من ب شدت ترس آمپول بیحسی و داشتم ک چیزی جز ی سوزش کوچولو حس نکردم بعد ی دیقه پاهام‌گرم‌شد و دیگه بیحس شدم پرستاری ک بالای سرم بود ازم خواست آروم باشم و هر وقت درخواستی داشتم با دست بهش اشاره کنم توصییه کرد ک حین عمل حرف نزن سرتم تکون نده با نام‌و ذکر خدا دکتر عمل رو شروع کرد احساس میکردم ک‌ ی چیزی رو شکم کشیده میشه اما اصلااااا هیچ دردی نداشتم حین عمل پرسنل با دکتر صحبت میکردن منم ب حرفاشون گوش میدادم ی جاهایی میخواستم‌منم حرف بزنم ک دستگاه اکسیژن این اجازه رو بهم نمیداد 😁😁😁 یدفعه احساس کردم تکون میخورم ی چیزی زیر دنده هام تکون شدید میخورد اونجا بود ک بچه رو داشتن بیرون میاوردن هنزمان نفسم تنگ شد ب پرستار اشاره کردم بزام آمپول داخل سرم ریخت و گفت نگران نباش چیزی نیست چند دیقه بعدشم یکی از پرستارا صدا زد بچه ساعت ۸ و ۲۰ بدنیا اومد بلافاصله زیبااااترین صدای عمرمو شنیدم صدای پسرم 😍😍😍😍 اشک شوق تو چشام حلقه بست پرسیدم بچه م سالم ک پرستار گفت بله ی پسر تپل مپل و زیبا بهم‌تبریک گفت و بچه رو برد بخیه هامو زدن و با کمک پرستار و خدمه ب ریکاوری منتقل شدم اونجا لرز شدیدی گرفتم درخواست پتو کردم
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۸ ماهگی
پارت 4

بخیه زدنم ی نیم ساعتی طول کشید بعد بردنم ریکاوری ی یکساعتی اونجا بودم ب پسرم شیر دادم که بهترین حس دنیا بود 🧸
ی پستونک دادن دهنش گفتن اینو باید پنجاه بار بمکه ببینیم سالمه چون مدفوع کرده بود اینجا بود منم استرس گرفت اما شاه پسرم صحیح و سالم بود همین که پام از اتاق عمل گذاشتم بیرون شوهرم سریع اومد پیشونی مو بوسید دستم و گرفت و منو بردن بخش چون شب بود دیگه شوهرم اونجا راه ندادن چند باری اومدن شکمم و فشار دادن که واقعا وحشتناک بود بهم گفتن تا نه ساعت چیزی نخور بعد از نه ساعت راه برو و همچین مایعات بخور ساعت پنج صبح شروع کردم ب خوردن مایعات و همچنین لباسام و عوض کردم و راه رفتم اولش یکم سخت بود اما بعدش خوب بود. دیگه من با پارتی بازی اتاقم وی ای پی بود منم تحمل دردم خیلی بالاست حتی یدونه شیاف هم استفاده نکردن فردا صبح عموی شوهرم اومد با چند تا دکتربالا سرم هم بچه و هم خودم سالم بودیم اما دکتر گفت چون شب زایمان کردم دوشب بمونم اما من چون اصرار مردم عموم منو بعدازظهر روز چهارشنبه مرخص کرد 😅😍

خلاصه دوستان خیلی حس شیرینی بود اگر برگردم ب عقب سز و انتخاب میکردم از اول 🙃
مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
پارت دوم ❎️❎️❎️❎️
یازده مهر با کلی استرس با مامانم و همسرم راهی خرم آباد شدیم برا تشکیل پرونده ،، اون روز من اولین نفر بودم ک برا تشکیل پرونده رفته بودم ، حدود ساعت بعدظهر قاضی آباد بیمارستان توحید تا چشمم خورد کل تنم یخ کرد از استرس داخل رفتیم فرستادنمون بخش زایشگاه داخل رفتم ی نگاهی ب اطرافم انداختم دلشوره عجیبی داشتم خوشحال بودم ک بعد ۹ بلاخره پسرم و ببینم چیزی نمونده تا لحظه ی دیدار ، خانما پرستار چند تا سوال پرسید برگه هارو داد امضا کردم شوهرمو صدا زد از اونم امضا گرفت قرار بر این شد فرداش ساعت ۶و نیم اونجا باشیم کارمون تموم شد برگشتیم شهر خودمون ، شب و خونه مامانم موندم شام و دیرتر خوردم ک نصف شبی ضعف نکنم واقعا هر لقمه رو با استرس قورت میدادم ، خلاصه وقت خواب شد همه خوابیدن ب جز من تا لحظه ی حرکت چشم رو هم نزاشتم همش ب فردا فک مسکردم قراره چی بشه یعنی پسرم چ شکلی از پسش برمیام یا نه با پسرم کلی حرف زدم ب خودم اومدم ساعت ۳و نیم بود شوهرمو بیدار کردم خواهرم و مامانمم قرار بود باهامون بیان اونا صبحونه شو نو خوردن منم آماده شدم ساک و برداشتیم قرآن بوسیدم راه افتادیم تا خود خرم آباد شوهرم آهنگ شاد گذاشت اصلا نفهمیدم چجوری رسیدیم اینم بگم تا اونجا هیچیکی حرف نزد انگار اونام استرس داشتن 😁
قاضی آباد بیمارستان توحید ب خودم اومدم روب روی بیمارستان بودیم شوهرم و مامانم وسایل رو برداشتن راه افتادیم سمت زایگشاه با خانواده م خدافظی کردم داخل شدم لباسای ک روز قبلش گرفته بودم و با کمک خدمه ب تن کردم بعد ده دیقه بقیه مریضا اومدن ب نوبت ضربان قلب نی نی هارو چک‌کردن سوند وصل کردن ک اصلا اصلا درد نداره
مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
پارت پنجم ❎️❎️❎️❎️
اونشب مرتب برام سرم‌وصل کردن هر دو ساعت یبار خدمه برام‌شیاف میزاشت حالم خوب بود درد خاصی نداشتم ،، خلاصه برای اونایی ک ترس از اتاق عمل و سزارین دارن بگم واقعا هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفته هیچ ترسی نداره البته ک آدما متفاوت ن، ولی من بازم برگردم عقب حتما حتما انتخابم سزارینه ✨️ ی نکته دیگه راجب بخیه ها کشیدنش ک اصلا درد نداره( برا اونایی میگم ک مث من از همه چی میترسن ) هر روز دوش بگیرید و بخیه هارو با شامپو بچه بشورید و با باد سشوار خشک کنید ❤️ راجب بیمارستان توحید بگم که ساختارش قدیمه چونکه موقع ساخت برای استفاده مسکونی ساخته شده نه بیمارستان تا حدودی قدیمی هست ولی بینهایت تمیز پرسنل آگاه مسولیت پذیر و مهربونی داره ،، راجب دکتر ملکشاهیانم ک بخوام بگم بیست بیست کارش اونایی ک مریضش بودن در جریانن چقد کارش خفنه مرتب ترین بخیه هارو برام زدن اونجوری ک نگاه میکنم کیف میکنم ، خطاب ب مامانایی بارداری ک چشم انتظارن ؛ قشنگ ترین روزا در انتظارتون با وجود همه سختی ها هر بار ک ب بچه تون نگاه کنید خواهی گفت ب همه ی اون سختی ها می ارزید🫂❤️
برای همه آرزو موفقیت و تندرستی دارم انشالله ک بچه هامون با مهر پدر و مادر بزرگ شن و عاقبت بخیر 🤍 مرسی ک خوندید
مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
تجربه سزارین اختیاری ❎️❎️❎️❎️
سلام ب همگی بعد دو ماه وقت کردم بیام از تجربه م بگم ،، اول از همه بگم من ب شدت از زایمان طبیعی ترس دارم و داشتم، از قبل بارداریم تصمیمم بر سزارین بود ، خلاصه بگم براتون از همون روزای رفتم تحت نظر متخصص فقط بخاطر اینکه سزارینم کنه در صورتی ک کوچک ترین مشکلی نداشتم روزها گذشت و گذشت تا اوایل ماه نهم من هر سری ک دکتر میرفتم ب دکترم یاد آوری میکردم ک من حتما سزارین میخام ایشونم هر سری میگفت تا وقتش عزیزم ، خلاصه منه ۳۸ هفته رفتم ک دکتر سزارینم کنه که یهو گفت نه شیفتم نیست و فلان اونجا ب حدی گریه کردم ک چشام قرمز شد الان ک یادش میفتم خنده م میاد واقعا استرس بیخود ب خودم میدادم اینم بگم چون شهر ما بیمارستان خصوصی نداره دولتیم ک سز اختیاری قبول نمیکنه دنیا برام ب آخر رسید، خلاصه دکتر گفت بزار معاینه ت کنم شاید دهانه رحمت باز باشه طبیعی بتونی ک بعد کلی رضایت دادم معایینه م کرد گفت خیلی برا زایمان طبیعی آماده نیستی درداتم ک شروع شده الان برو خرم آباد به دکتر محمدی پور معرفیت میکنم خلاصه من با گریه تا خرم آباد رفتم ک اگه دردم بگیره ب سزارین نرسم چ کنم ، جونم براتون بگه من با کلی پرس و جو اومدن و رفتن دکتر محمد حسین ملکشاهیان و انتخاب کردم ک روزی ک ویزیتم کردم برا پسفرداش نامه داد خدا میدونه چقد حالم خوب شد چقد خوشحال شدم ک دکتر ملکشاهیان قبول کرد ( چون هفته م بالا بود فک میکردم قبول نمیکنه )
مامان سیوان مامان سیوان ۸ ماهگی
4️⃣دیگه منو انتقال دادن ب تخت اتاقم هنوز سوند بم وصل بود خانواده و دوستام اومدن یکم بعد سیوانو اوردن دادن بغلم خیلی حالم خوب شد اون لحظه دردام یادم رف..
دیگه اونجا بم گفتن تا ساعت ۴ هیچی نباس بخوری منم داشتم از گشنگی میمردم.. سرمو پمپ دردو انژیوکتم وصل کردن و رفتن همینجوری ک گذشت یهو دردای وحشتناک سمت شکمم شروع شد
میون اونهمه مهمون و رفتو امد من نمیدونستم چجوری درد بکشم هرچی پمپ دردو زیاد میکردم هیچ تاثیری نداش گفتم بگین پرستار شیاف بذاره برام نمیتونم تحمل کنم پاهامم هنوز نیمچه بی حس بود..
شیافو ک گذاشتن نیم ساعت بعدش دردم اروم شد و دیگه بعد رفتن اثرش هم درد نداشتم. همون تایمای باز کردن روزم اومدن سوندمو کندن لباسامو عوض کردن و گفتن پاشو راه برو. اولش خم خم بودم بعد کم کم کمرمو راست کردمو راه رفتنمم اوکی شد دردشم رفع شد.
برای شیر دادن بچه مشکلی نداشتم یکم ک فشار میدادم اغوز درمیومد بچه هم راحت سینمو میگرف فقط مشکلم این بود ک هر کسی ب خودش اجازه میداد نوک سینمو فشار بده بابا من شیر دارم فازتون چیه اخه😐
غذا با اینکه ب همراهام مرغ داده بودن ب من چیزی ندادن چون ساعت ۴بود گفتن واستا تا شام ک شوهرم رف سوپ گرفت برام چه سوپ مزخرفی بود.. گفتم شام بدرد بخور میدن بم حتما شام اونام دقیقا همون سوپ مزخرف بود تاکیدم داشتن هیچی دیگه نخورم تا شکمم کار نکرده. شبش بخاطر مشکلاتی ک با شب موندن مادرشوهرم پیش اومد یه لحظه نخوابیدم.. فردا صبش برام صبونه چایی و خرما اوردن🤦🏻‍♀️