پارت دوم ❎️❎️❎️❎️
یازده مهر با کلی استرس با مامانم و همسرم راهی خرم آباد شدیم برا تشکیل پرونده ،، اون روز من اولین نفر بودم ک برا تشکیل پرونده رفته بودم ، حدود ساعت بعدظهر قاضی آباد بیمارستان توحید تا چشمم خورد کل تنم یخ کرد از استرس داخل رفتیم فرستادنمون بخش زایشگاه داخل رفتم ی نگاهی ب اطرافم انداختم دلشوره عجیبی داشتم خوشحال بودم ک بعد ۹ بلاخره پسرم و ببینم چیزی نمونده تا لحظه ی دیدار ، خانما پرستار چند تا سوال پرسید برگه هارو داد امضا کردم شوهرمو صدا زد از اونم امضا گرفت قرار بر این شد فرداش ساعت ۶و نیم اونجا باشیم کارمون تموم شد برگشتیم شهر خودمون ، شب و خونه مامانم موندم شام و دیرتر خوردم ک نصف شبی ضعف نکنم واقعا هر لقمه رو با استرس قورت میدادم ، خلاصه وقت خواب شد همه خوابیدن ب جز من تا لحظه ی حرکت چشم رو هم نزاشتم همش ب فردا فک مسکردم قراره چی بشه یعنی پسرم چ شکلی از پسش برمیام یا نه با پسرم کلی حرف زدم ب خودم اومدم ساعت ۳و نیم بود شوهرمو بیدار کردم خواهرم و مامانمم قرار بود باهامون بیان اونا صبحونه شو نو خوردن منم آماده شدم ساک و برداشتیم قرآن بوسیدم راه افتادیم تا خود خرم آباد شوهرم آهنگ شاد گذاشت اصلا نفهمیدم چجوری رسیدیم اینم بگم تا اونجا هیچیکی حرف نزد انگار اونام استرس داشتن 😁
قاضی آباد بیمارستان توحید ب خودم اومدم روب روی بیمارستان بودیم شوهرم و مامانم وسایل رو برداشتن راه افتادیم سمت زایگشاه با خانواده م خدافظی کردم داخل شدم لباسای ک روز قبلش گرفته بودم و با کمک خدمه ب تن کردم بعد ده دیقه بقیه مریضا اومدن ب نوبت ضربان قلب نی نی هارو چک‌کردن سوند وصل کردن ک اصلا اصلا درد نداره

۱ پاسخ

دکترت ملکشاهی بود؟؟منم توحید سزارین کردم

سوال های مرتبط

مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
همراه پرستار ب سمت اتاق عمل رفتیم با ورودم ب اتاق همه ی اون استرسی ک داشتم ریخت انگار ن انگار ۱ ساعت قبل از استرس نفسم بالا نمی اومد جو اتاق عمل خیلی صمیمی بود انگار ک تا الان چند بار باهمشون حرف زده بودم راهنماییم کردن سمت اتاقی ک قرار بود اونجا عمل شم ، ب دکتر سلام‌کردم با کمک پرستار دراز کشیدم دکتر بیهوشی بعد چند دیقه اومد ازم خواست ک تا جایی ک میتونم حالت نشسته رو ب شکم خم شم اینم بگم من ب شدت ترس آمپول بیحسی و داشتم ک چیزی جز ی سوزش کوچولو حس نکردم بعد ی دیقه پاهام‌گرم‌شد و دیگه بیحس شدم پرستاری ک بالای سرم بود ازم خواست آروم باشم و هر وقت درخواستی داشتم با دست بهش اشاره کنم توصییه کرد ک حین عمل حرف نزن سرتم تکون نده با نام‌و ذکر خدا دکتر عمل رو شروع کرد احساس میکردم ک‌ ی چیزی رو شکم کشیده میشه اما اصلااااا هیچ دردی نداشتم حین عمل پرسنل با دکتر صحبت میکردن منم ب حرفاشون گوش میدادم ی جاهایی میخواستم‌منم حرف بزنم ک دستگاه اکسیژن این اجازه رو بهم نمیداد 😁😁😁 یدفعه احساس کردم تکون میخورم ی چیزی زیر دنده هام تکون شدید میخورد اونجا بود ک بچه رو داشتن بیرون میاوردن هنزمان نفسم تنگ شد ب پرستار اشاره کردم بزام آمپول داخل سرم ریخت و گفت نگران نباش چیزی نیست چند دیقه بعدشم یکی از پرستارا صدا زد بچه ساعت ۸ و ۲۰ بدنیا اومد بلافاصله زیبااااترین صدای عمرمو شنیدم صدای پسرم 😍😍😍😍 اشک شوق تو چشام حلقه بست پرسیدم بچه م سالم ک پرستار گفت بله ی پسر تپل مپل و زیبا بهم‌تبریک گفت و بچه رو برد بخیه هامو زدن و با کمک پرستار و خدمه ب ریکاوری منتقل شدم اونجا لرز شدیدی گرفتم درخواست پتو کردم
مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
تجربه سزارین اختیاری ❎️❎️❎️❎️
سلام ب همگی بعد دو ماه وقت کردم بیام از تجربه م بگم ،، اول از همه بگم من ب شدت از زایمان طبیعی ترس دارم و داشتم، از قبل بارداریم تصمیمم بر سزارین بود ، خلاصه بگم براتون از همون روزای رفتم تحت نظر متخصص فقط بخاطر اینکه سزارینم کنه در صورتی ک کوچک ترین مشکلی نداشتم روزها گذشت و گذشت تا اوایل ماه نهم من هر سری ک دکتر میرفتم ب دکترم یاد آوری میکردم ک من حتما سزارین میخام ایشونم هر سری میگفت تا وقتش عزیزم ، خلاصه منه ۳۸ هفته رفتم ک دکتر سزارینم کنه که یهو گفت نه شیفتم نیست و فلان اونجا ب حدی گریه کردم ک چشام قرمز شد الان ک یادش میفتم خنده م میاد واقعا استرس بیخود ب خودم میدادم اینم بگم چون شهر ما بیمارستان خصوصی نداره دولتیم ک سز اختیاری قبول نمیکنه دنیا برام ب آخر رسید، خلاصه دکتر گفت بزار معاینه ت کنم شاید دهانه رحمت باز باشه طبیعی بتونی ک بعد کلی رضایت دادم معایینه م کرد گفت خیلی برا زایمان طبیعی آماده نیستی درداتم ک شروع شده الان برو خرم آباد به دکتر محمدی پور معرفیت میکنم خلاصه من با گریه تا خرم آباد رفتم ک اگه دردم بگیره ب سزارین نرسم چ کنم ، جونم براتون بگه من با کلی پرس و جو اومدن و رفتن دکتر محمد حسین ملکشاهیان و انتخاب کردم ک روزی ک ویزیتم کردم برا پسفرداش نامه داد خدا میدونه چقد حالم خوب شد چقد خوشحال شدم ک دکتر ملکشاهیان قبول کرد ( چون هفته م بالا بود فک میکردم قبول نمیکنه )
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۸ ماهگی
پارت 2

خلاصه نهم اردیبهشت بود رفتم زایشگاه گفتن اگر تا سه شنبه درد نداشتی بیا بستری کنیم منم صب روز سه شنبه یکم دردای خفیف داشتم زنگ زدم مامانم اومد خونمون منو بست ب خرما و چای نبات و اصلا نمیزاشتم بشینم یا منو میبرد حموم با آب گرم کمرم و ماساژ میداد یا کمرم و همین طور با روغن نارگیل چرب میکرد که خیلی ازش ممنونم ♥️😘

خلاصه ساعت 3بود منم از شدت درد دیگه واقعا نای راه رفتن نداشتم اما هرچه ب مامان میگفتم بریم بیمارستان می‌گفت نه تا ساعت شش زودتر نریم دیگه من ساعت سه و نیم بود زنگ زدم ب شوهرم اومد دنبالم راهی بیمارستان شدیم تا رفتم داخل معاینه کرد گفت سه سانتی برو پیاده روی کن خرما بخور ی ساعت دیگه بیا بستری کنیم 😮‍💨🫡
منم روی چمنا هم پیاده روی میکردم هم از درد ب خودم میپیچیدم و این اخریا منو مامانم دوتایی گربه میکردیم بعد از یکساعت که رفتم زایشگاه تا معاینه کرد گفت پنج سانتی خیلی خوب پیش رفتی شوهرم رفت تشکیل پرونده داد منم لباس پوشیدم یکم خونریزی داشتم ب ماما گفتم گفت بخاطر معاینه هست خلاصه با گلی گریه با مامان و خالم (مادر شوهرم)ساعت شش وارد اتاق زایمان شدم سرم وصل کردن و آمپول فشار زدن از ماما پرسیدم دوباره کی میان معاینه گفت ساعت هفت و نیم منم هر دردای خیلی بدی می‌گرفت اما چون کلاس رفته بودم یاد داشتم چجور کنترل کنم
مامان قلب و روحم🥰❤️ مامان قلب و روحم🥰❤️ ۸ ماهگی
خانما من چندباره اینو اینجا مطرح کردم شاید براتون تکراریه و اذیتتون میکنم ولی حالم بده😭😭😭اومدم تجربه سزارینم بگم بقیشم هم توکامنت میگم...انقد ذوق داشتم ک دقیقه هارو میشمردم برم اتاق عمل ...خلاصه رفتیم و بچرو دراوردن و من چقد خوشحال بودم خدایا 😍🥺بورو بردن منم رفتم ریکاوری یعنی اون لحظه داشتم تک تک ثانیه میشردم ک زودتر برم بیرون شوهرم و بچه و مامانم اینا بیان بچمو ببینم بغلش کنم بش شیر بدم بعد کلی انتظار و نازایی🥺🥺خلاصه صدا زدن همراه احمدی بیاد من از درد ب خودم میپیچیدم ولی ذوق داشتم درد فراموش کردم...بردنم ت اتاق دیدم مامانم قیافش یجوریه😭😭😭😭گفتم پس بچه 😭😭😭😭😭😭مامانم از شدت ناراحتی کبود شده بود گف هیچی ی مشکل کوچیک داره (توروخدا نپرسین چی چون فامیلای شوهرم تو گهوارن و نمیخوام هویتم لو بره😔)فقط بگم ی مشکل مادرزادی و با عمل خوب شد....انگار اون لحظه تمام دنیا رو سرم خراب شد😭😭😭😭خدا برا هیییچ مادری اون لحظاتی ک من تجربه کردم نکنه...من اولین بار بود همچین چیزی ب گوشم میخورد...از من بدتر شوهر بیچارم با ذوق زیاد و گل و کادو رسید...اون ک همونجوری گل گذاشت و از اون لحظه از این بیمارستان ب اون بیمارستان دنبال کارای دخترم😭😭😭
مامان مها مامان مها ۳ ماهگی
سلام مامانا اومدم با تجربه ای زایمانم
چند روز دیگه میشه دو ماه ک دختر کوچولوم ب دنیا اومده و شده عشق زندگیمون
تاریخ زایمانم ۷/۲۲ بود ولی تو هفت ماهگی یبار دردم گرفت و با شیاف کنترول شد و کتر بهم احتمال زایمان زود راس داد
خیلی دوس داشتم بچم ۷/۲۸ ک تولد خودم بود ب دنیا بیاد ولی قسمت نبود تازه دو هفته زودترم ب دنیا اومد
۷/۷بود ک ب دخترم می گفتم مامان پس امروز بیا تا تاریخ تولد یکم رند باشه دیدم دردم نگرفت باخودم گفتم امروز ک نیومدی ببینیم فردا چی میشع
با خودم می گفتم ۷/۸خوبه انگار دخترم صدامو شنید صب ک از خواب پاشدم
همین ک از جام بلند شدم یچیزی ازم ریخت خیلی نبود ولی رونم خیس شد نگاه کردم ترشح نبود ابکی بود
زنگ زدم ب شوهرم ک امروز زود بیا ی سر بریم بیمارستان گفتم حداقل تا ساعت ۱۲ بیا اون موقع ک زنگ زدم ساعت ده و نیم بود
اما شوهرم طلاقت نیاوردع بود و زود اومد و با هم اماده شدیم و رفتیم بیمارستان اونجا رفتم برای مایعنه گفت کیسه اب سوراح و باید زایمان کنی
خیلی استرس داشتم و از امپول فشار خیلی میترسیدم
مامان آرسام 💙 مامان آرسام 💙 ۱۰ ماهگی
تجربه ی زایمان 3♥️
منم گریه میکردم شدید سریع رفتم تاکسی بگیریم تا نشستم داخل ماشین که برم خونه درد هام شدید شد هر چی گفتن بریم بیمارستان نرفتم گفتم میرم خونه تموم درد هامو میخوردم بعد میام بیمارستان از خونه تا بیمارستان نیم ساعت راه بود رفتم خونه با کمک بقیه راه میرفتم گریه میکردم قابل تحمل نبود درد هام از ساعت ۶نیم تا ساعت ۱۰ نیم داخل خونه درد خوردم ساعت ۱۰ نیم گفتم بریم بیمارستان ماشین آوردن با شوهرم و خواهرشوهرم و برادرشوهر رفتیم تا رسیدم بیمارستان معاینه کرد گف ۴نیم سانتی سریع لباسهامو تنم کرد هنوز پذیرش نکرد بودن منو منو برد داخل بخش سرمو گذاشت ماما اومد معاینه کرد کیسه آب مو پاره کردن بعد نیم ساعت که درد میخوردم آمد گف ۸ سانتی زور بزن منو همکاری میکردم هر کاری میگفت میکردم بعد یک دو ساعت که درد میخوردم اومد گفت بلند شو بچه سرش بیرونه منم نمیتونستم راه برم خود ماما کمک کرد رفتم رو تخت جاک داد ۱۲:۲۰ دقیقه زایمان کردم تا بچه رو گذاشت روسینم تموم دردهای آروم شد خدا روشکر گذشت ولی خیلی سخت بود برام تا سه شب خواب میدیدم 😁ولی بدن تا بدن است بعضی ها کمتر درد دارن بعضی ها بیشتر
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۸ ماهگی
پارت 4

بخیه زدنم ی نیم ساعتی طول کشید بعد بردنم ریکاوری ی یکساعتی اونجا بودم ب پسرم شیر دادم که بهترین حس دنیا بود 🧸
ی پستونک دادن دهنش گفتن اینو باید پنجاه بار بمکه ببینیم سالمه چون مدفوع کرده بود اینجا بود منم استرس گرفت اما شاه پسرم صحیح و سالم بود همین که پام از اتاق عمل گذاشتم بیرون شوهرم سریع اومد پیشونی مو بوسید دستم و گرفت و منو بردن بخش چون شب بود دیگه شوهرم اونجا راه ندادن چند باری اومدن شکمم و فشار دادن که واقعا وحشتناک بود بهم گفتن تا نه ساعت چیزی نخور بعد از نه ساعت راه برو و همچین مایعات بخور ساعت پنج صبح شروع کردم ب خوردن مایعات و همچنین لباسام و عوض کردم و راه رفتم اولش یکم سخت بود اما بعدش خوب بود. دیگه من با پارتی بازی اتاقم وی ای پی بود منم تحمل دردم خیلی بالاست حتی یدونه شیاف هم استفاده نکردن فردا صبح عموی شوهرم اومد با چند تا دکتربالا سرم هم بچه و هم خودم سالم بودیم اما دکتر گفت چون شب زایمان کردم دوشب بمونم اما من چون اصرار مردم عموم منو بعدازظهر روز چهارشنبه مرخص کرد 😅😍

خلاصه دوستان خیلی حس شیرینی بود اگر برگردم ب عقب سز و انتخاب میکردم از اول 🙃
مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
پارت چهارم ❎️❎️❎️❎️
لرز زیادی داشتم در خواست پتو کردم برام آوردن لرزم کمتر شد اما همچنان ادامه داشت ، حین عمل پسرمو نشونم دادن ک تو ریکاوری خانم پرستار زیبای ک پسرم ب بغل داشت سمتم اومد تبریک گفت و ازم خواست با کمک خودش ب ویهان شیر بدم خدارو شکر سینه مو گرفت آغوز و خورد پرستارم حین شیر خوردن پسرم ی سری نکته برام گفت ک کم و بیش یادمه 😁بعد حدود چهل دیقه متوجه شدم ک ب بخش منتقل میشم با کمک پرستارم ب تخت دیگه منتقل شدم از در ک بیرون اومدم چشمم خورد ب خانواده م با شوق سمتم اومدن ب بخش منتقل شدم نهایتا ،، بیحسیم ک رفت درد خاصی نداشتم با شیاف قابل تحمل بود بعد ۸ ساعتم شروع کردم ب خوردن مایعات و سووپ سعی کنید همراه تون نسکافه نوشابه و خرما داشته باشید نسکافه زیاد بخوردید حین عمل و بعدشم زیاد حرف نزنید بالش زیر سرتون نباشه ، راجب اولین راه رفتنم ترسی نداره بنظرم آروم راه برید ، اینم بگم اگه تونستید و فک کردید شرایطشو دارید از توالت ایرانی استفاده کنید خیلی سخت نیست
مامان جوجو مهرسام❤ مامان جوجو مهرسام❤ ۹ ماهگی
سلام مامانا اومدم براتون از زایمانم بگم
من رفته بودم سونو دادم نوشته بود که ۳۰ فروردین زایمانمه
بعد اومدم خونه شبش دیدم خدایا این بچه چرا تکون نمیخوره شام خونه مامانم اینا دعوت بودیم رفتیم خونه مامانم اینا به مامانم گفتم که این بچه تکون نمیخوره و اینا بعد شوهرمو بابام هم بودن شام نخوردیم منو بردن بیمارستان یکم طول کشید تا برم داخل دکتر مایعنه ام کرد گفت اگه امشب کیسه آبت پاره شد بیا اگه نشد فردا ساعت ۷ صبح اینجا باش گفتم چند سانتم گفت ۳ سانتی
بعد رفتم خونه خیلی هم سر حال بودم بدون اینکه درد داشته باشم
طلا اینارو در اوردم وسایل خودمو اماده کردم با بچه رو بعد زود خوابیدم گفتم که صبح سر حال تر باشم اما استرس هم داشتما خیلی هی قران هی دعا میخوندم خلاصه صبح شد ساعت ۶ بیدار شدم اصلا هم درد نداشتم رقتم صبحونه خوردم آرایش کردم 😐🤦🏻‍♀️😂 اماده شدم رفتیم ساعت ۷ رسیدم بیمارستان بستریم کردن مامانم و شوهرم پشت در موندن
خلاصه ساعت ۹ دردم شروع شد ماما هم خیلی خوب بود خدایی
ساعت هم جلو چشمم بود اصلا افتضاح بود دیگه دیدم کم کم دردم داره بیشتر میشه هی داد زدم خانوم دکتر تروخدا بیا اصلا نخواستم طبیعی زایمان کنم منو ببرید سزارین😂😎 دکتره گفت چه بخای چه نخای تو باید طبیعی زایمان کنی بعد رفتم با اب ولرم کمر به پایین رو شستم ساعت هم اصلا نمیگذشت برام هعی میومد موقعه زور زدنم منو مایعنه میکرد هی میگفت فعلا ۷ سانتی تا ساعت ۳ و نیم بعداظهر درد کشیدم گریه میکردم میگفتم
خدایا
مامان 💗دیانا خانم مامان 💗دیانا خانم ۹ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی...پارت دو💥💥💥

ما اومدیم خونه همه این اتفاق ها روز ۱۸فروردین افتاد..
شوهرم هی میگف چیکارکنیم بریم تهران یا ن؟
منم گفدم نمیدونم و اینا.
زنگ زدم مامانم با گریه گفدم کجایی..
اون بیچاره ام ترسید گف چی شده چرا گریه میکنی
گفدم بندناف پیچیده دور گردن نی نی ..وسایلاتو اماده کن امشب میریم تهران...بیچاره مامانمم خونه داییم اینا شام بود.
یکم‌گذشت دیدم بابام و داداشم و مامانم اومدن.
مامانم هی صلوات اینا میگف‌..بابام‌گف گریه نکن چیزی نمیشه..
ب شوهرم‌گف اقا بهرام الان بهتره ک حرکت کنین..من رفدم فوری دوش گرفدم.
تو این مدت مامانم خونه رو مرتب کرد و شوهرمم وسایل هارو جمع کرد داخل ماشین..
از حموم اومدم و اماده شدیم مامانم از زیر قران ردم کرد...رفدیم از مادرشوهرم اینا خداحافظی کردیم ساعت ۱۲شب بود ک حرکت کردیم سمت تهران ساعت ۴رسیدیم ..
من همون موقع مدارکم رو بردم و رفدم بلوک زایمان بیمارستان‌..
اونجا ماما گف واسه چی اومدی و اینا توضیح دادم گف اصلا نگران کننده نیس..
نیازی نبود بیای و اینا
ان اس تی وصل کرد بهم گف ک ضربان جنین خوبه و خودتم دوتا انقباض خیلی کم داشتی..
زنگ زد ب دکترم دکتر گف واسش سونو داپلر بنویسید فردا صب انجام بده جوابشو بیارع بلوک زایمان.
شوهرم و مامانم پشت در منتظر بودن رفدم گفدم خبری نیس و اینا
شوهرم گف صبح همون میریم سونوگرافی ک داخل بیمارستان هست .همسرم واس ۲۴ام هتل رزرو کرده بود..چون ب حساب خودمون میگفدیم تاریخ زده ۲۵ام .ما ی روز زود ترمیریم ۲۴🤣🤣
از بیمارستان دراومدیم دگ ساعت ۴ونیم صبح بود خونه فامیل ام نمیشد رفت..من ی بطری شربت زعفران خوردم نیم ساعت پیاده روی کردیم همون داخل بیمارستان
مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۱۱ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم
مامان آرمان مامان آرمان هفته هفتم بارداری
شرح زایمانم
قسمت دوم
ماما خصوصی گرفته بودم و ماما بهم گفت ۲ اسفند بیا برای معاینه تحریکی
۲۹ بهمن شب رفتم خونه مادرشوهرم و شام خوردیم و وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه توی راه من دردم گرفت
دیگ اومدم خونه و با شوهرم رابطه داشتم و بعد رفتم زیر دوش یکم اسکات زدم و شیو کردم
هر س دیقه ی بار درد داشتم که دیگ حاضر شدم و رفتم بیمارستان
معاینه کردن گفتن ۴ سانتم ب مامام زنگ زدم و اومد
اولش ضربان قلب بچه خوب نبود و احتمال میدادن مدفوع کرده باشه که وقتی کیسه آبمو زدن گفتن رنگش شفافه و مشکلی نیست خداروشکر
شوهرم تو تمام مراحل زایمان کنارم بود ک خیلی خیلی باعث آرامش و دلگرمیم میشد
با کمک ماما و شوهرم ورزش میکردم و آب گرم میگرفتن ب کمرم و شکمم
شوهرم با روغن اسطوخودوس کمرمو ماساژ میداد و...
همه ی دردارو با تنفس رد میکردم و اصلا جیغ نمیزدم ک باعث شد انرژی داشته باشم
چند دفعه ای این وسطا ماما معاینه کرد و بار آخری ک معاینه کرد گفت ۸ سانت شدی و دستم ب سرش میخوره حتی ب خودم و شوهرم گف دست بزن میتونی موهاشو لمس کنی🥺
دیگه یکم با دست تحریکم کرد ک فول شدم و اول تو حالت چمباتمه گفت زور بزنم و بعد رفتم رو تخت زایمان و با ۳ سا ۴ تا زور محکم بچم دنیا اومد و گذاشتنش تو بغلم
با چند تا سرفه ی محکمم جفتم بیرون اومد
برش نخوردم و فقط پارگی داشتم و ۴ تا بخیه بیشتر نخوردم
موقع بخیه زدن یکم سوزش داشتم اونم چون پسرم توی بغلم بود و کلی خوشحال و ذوق زده بودم اصلا برام غیرقابل تحمل نبود
من ۱۲ شب رفتم بیمارستان و دو و چهل و پنج دقیقه زایمان کردم
مامان حسنا خانم مامان حسنا خانم ۳ ماهگی
تجربه زایمان #پارت دو
دردام شروع شد و من جیغ و داد هی ماما میگفت زور بزن من جیغ میزدم آخه ی ماه استراحت مطلق بودم و بچه از رحم جدا نمی شد دردام خیلی شدید بود دیگه ی سانت آخر مثل جنازه افتاده بودم رو تخت و توان زور زدن نداشتم سر بچم تو مثانه ام بود میگفتن اگر زور نزنی باید مثانه ات را پاره کنیم من واقعا دیگه نمی تونستم یهو دیدم ی پرستار در ابعاد ی غول اومد پرید سر معدم یهو بچه اومد بیرون و من از حال رفتم
خیلی بخیه خوردم از بس بخیه خوردم ترسیده بودم هم درد داشتم نمی تونستم دستشویی کنم شاش بند شدم و تو بیمارستان راه میرفتم ادرار داشتم زیاد کلیه هام درد داشت و نمی تونستم ادرار کنم هی بهم می گفتن برو آب بگیر ب خودت حتی پرستار اومد آب بهم گرفت از ترس شاش بند شده بودم دیگه اومدن سون بهم وصل کردن خودشون تعجب کرده بودن تو نیم ساعت چهار تا سون خالی شد از بس بهم سرم زده بودن کلیه هام پر بود و مثانه ام خالی نمی شد
بد بختی اونجا بود ک شیر نداشتم 😥تا پنج روز شیر نداشتم روز سوم ک تو بیمارستان بودم دیگه خود پرستارا ترسیدن شیر خشک درست کردن ب دخترم دادن زردی گرفت دخترم از بس شیر نداشتم
دو سه روز هم ب خاطر زردی بالاش بستری شد از روز ب دنیا آمدنش تا خونه رفتنم ی هفته بستری شدیم
اومدیم خونه بعد ی هفته خون ریزی شدید گرفتم بخیه هام باز شده بودم دوباره رفتم بیمارستان برا معاینه میخواستم بستریم کنند با رضایت خودم اومدم خونه