پارت دوم ❎️❎️❎️❎️
یازده مهر با کلی استرس با مامانم و همسرم راهی خرم آباد شدیم برا تشکیل پرونده ،، اون روز من اولین نفر بودم ک برا تشکیل پرونده رفته بودم ، حدود ساعت بعدظهر قاضی آباد بیمارستان توحید تا چشمم خورد کل تنم یخ کرد از استرس داخل رفتیم فرستادنمون بخش زایشگاه داخل رفتم ی نگاهی ب اطرافم انداختم دلشوره عجیبی داشتم خوشحال بودم ک بعد ۹ بلاخره پسرم و ببینم چیزی نمونده تا لحظه ی دیدار ، خانما پرستار چند تا سوال پرسید برگه هارو داد امضا کردم شوهرمو صدا زد از اونم امضا گرفت قرار بر این شد فرداش ساعت ۶و نیم اونجا باشیم کارمون تموم شد برگشتیم شهر خودمون ، شب و خونه مامانم موندم شام و دیرتر خوردم ک نصف شبی ضعف نکنم واقعا هر لقمه رو با استرس قورت میدادم ، خلاصه وقت خواب شد همه خوابیدن ب جز من تا لحظه ی حرکت چشم رو هم نزاشتم همش ب فردا فک مسکردم قراره چی بشه یعنی پسرم چ شکلی از پسش برمیام یا نه با پسرم کلی حرف زدم ب خودم اومدم ساعت ۳و نیم بود شوهرمو بیدار کردم خواهرم و مامانمم قرار بود باهامون بیان اونا صبحونه شو نو خوردن منم آماده شدم ساک و برداشتیم قرآن بوسیدم راه افتادیم تا خود خرم آباد شوهرم آهنگ شاد گذاشت اصلا نفهمیدم چجوری رسیدیم اینم بگم تا اونجا هیچیکی حرف نزد انگار اونام استرس داشتن 😁
قاضی آباد بیمارستان توحید ب خودم اومدم روب روی بیمارستان بودیم شوهرم و مامانم وسایل رو برداشتن راه افتادیم سمت زایگشاه با خانواده م خدافظی کردم داخل شدم لباسای ک روز قبلش گرفته بودم و با کمک خدمه ب تن کردم بعد ده دیقه بقیه مریضا اومدن ب نوبت ضربان قلب نی نی هارو چک‌کردن سوند وصل کردن ک اصلا اصلا درد نداره

۱ پاسخ

دکترت ملکشاهی بود؟؟منم توحید سزارین کردم

سوال های مرتبط

مامان ویهان مامان ویهان ۶ ماهگی
تجربه سزارین اختیاری ❎️❎️❎️❎️
سلام ب همگی بعد دو ماه وقت کردم بیام از تجربه م بگم ،، اول از همه بگم من ب شدت از زایمان طبیعی ترس دارم و داشتم، از قبل بارداریم تصمیمم بر سزارین بود ، خلاصه بگم براتون از همون روزای رفتم تحت نظر متخصص فقط بخاطر اینکه سزارینم کنه در صورتی ک کوچک ترین مشکلی نداشتم روزها گذشت و گذشت تا اوایل ماه نهم من هر سری ک دکتر میرفتم ب دکترم یاد آوری میکردم ک من حتما سزارین میخام ایشونم هر سری میگفت تا وقتش عزیزم ، خلاصه منه ۳۸ هفته رفتم ک دکتر سزارینم کنه که یهو گفت نه شیفتم نیست و فلان اونجا ب حدی گریه کردم ک چشام قرمز شد الان ک یادش میفتم خنده م میاد واقعا استرس بیخود ب خودم میدادم اینم بگم چون شهر ما بیمارستان خصوصی نداره دولتیم ک سز اختیاری قبول نمیکنه دنیا برام ب آخر رسید، خلاصه دکتر گفت بزار معاینه ت کنم شاید دهانه رحمت باز باشه طبیعی بتونی ک بعد کلی رضایت دادم معایینه م کرد گفت خیلی برا زایمان طبیعی آماده نیستی درداتم ک شروع شده الان برو خرم آباد به دکتر محمدی پور معرفیت میکنم خلاصه من با گریه تا خرم آباد رفتم ک اگه دردم بگیره ب سزارین نرسم چ کنم ، جونم براتون بگه من با کلی پرس و جو اومدن و رفتن دکتر محمد حسین ملکشاهیان و انتخاب کردم ک روزی ک ویزیتم کردم برا پسفرداش نامه داد خدا میدونه چقد حالم خوب شد چقد خوشحال شدم ک دکتر ملکشاهیان قبول کرد ( چون هفته م بالا بود فک میکردم قبول نمیکنه )
مامان ویهان مامان ویهان ۶ ماهگی
پارت چهارم ❎️❎️❎️❎️
لرز زیادی داشتم در خواست پتو کردم برام آوردن لرزم کمتر شد اما همچنان ادامه داشت ، حین عمل پسرمو نشونم دادن ک تو ریکاوری خانم پرستار زیبای ک پسرم ب بغل داشت سمتم اومد تبریک گفت و ازم خواست با کمک خودش ب ویهان شیر بدم خدارو شکر سینه مو گرفت آغوز و خورد پرستارم حین شیر خوردن پسرم ی سری نکته برام گفت ک کم و بیش یادمه 😁بعد حدود چهل دیقه متوجه شدم ک ب بخش منتقل میشم با کمک پرستارم ب تخت دیگه منتقل شدم از در ک بیرون اومدم چشمم خورد ب خانواده م با شوق سمتم اومدن ب بخش منتقل شدم نهایتا ،، بیحسیم ک رفت درد خاصی نداشتم با شیاف قابل تحمل بود بعد ۸ ساعتم شروع کردم ب خوردن مایعات و سووپ سعی کنید همراه تون نسکافه نوشابه و خرما داشته باشید نسکافه زیاد بخوردید حین عمل و بعدشم زیاد حرف نزنید بالش زیر سرتون نباشه ، راجب اولین راه رفتنم ترسی نداره بنظرم آروم راه برید ، اینم بگم اگه تونستید و فک کردید شرایطشو دارید از توالت ایرانی استفاده کنید خیلی سخت نیست
مامان ویهان مامان ویهان ۶ ماهگی
همراه پرستار ب سمت اتاق عمل رفتیم با ورودم ب اتاق همه ی اون استرسی ک داشتم ریخت انگار ن انگار ۱ ساعت قبل از استرس نفسم بالا نمی اومد جو اتاق عمل خیلی صمیمی بود انگار ک تا الان چند بار باهمشون حرف زده بودم راهنماییم کردن سمت اتاقی ک قرار بود اونجا عمل شم ، ب دکتر سلام‌کردم با کمک پرستار دراز کشیدم دکتر بیهوشی بعد چند دیقه اومد ازم خواست ک تا جایی ک میتونم حالت نشسته رو ب شکم خم شم اینم بگم من ب شدت ترس آمپول بیحسی و داشتم ک چیزی جز ی سوزش کوچولو حس نکردم بعد ی دیقه پاهام‌گرم‌شد و دیگه بیحس شدم پرستاری ک بالای سرم بود ازم خواست آروم باشم و هر وقت درخواستی داشتم با دست بهش اشاره کنم توصییه کرد ک حین عمل حرف نزن سرتم تکون نده با نام‌و ذکر خدا دکتر عمل رو شروع کرد احساس میکردم ک‌ ی چیزی رو شکم کشیده میشه اما اصلااااا هیچ دردی نداشتم حین عمل پرسنل با دکتر صحبت میکردن منم ب حرفاشون گوش میدادم ی جاهایی میخواستم‌منم حرف بزنم ک دستگاه اکسیژن این اجازه رو بهم نمیداد 😁😁😁 یدفعه احساس کردم تکون میخورم ی چیزی زیر دنده هام تکون شدید میخورد اونجا بود ک بچه رو داشتن بیرون میاوردن هنزمان نفسم تنگ شد ب پرستار اشاره کردم بزام آمپول داخل سرم ریخت و گفت نگران نباش چیزی نیست چند دیقه بعدشم یکی از پرستارا صدا زد بچه ساعت ۸ و ۲۰ بدنیا اومد بلافاصله زیبااااترین صدای عمرمو شنیدم صدای پسرم 😍😍😍😍 اشک شوق تو چشام حلقه بست پرسیدم بچه م سالم ک پرستار گفت بله ی پسر تپل مپل و زیبا بهم‌تبریک گفت و بچه رو برد بخیه هامو زدن و با کمک پرستار و خدمه ب ریکاوری منتقل شدم اونجا لرز شدیدی گرفتم درخواست پتو کردم
مامان ویهان مامان ویهان ۶ ماهگی
پارت پنجم ❎️❎️❎️❎️
اونشب مرتب برام سرم‌وصل کردن هر دو ساعت یبار خدمه برام‌شیاف میزاشت حالم خوب بود درد خاصی نداشتم ،، خلاصه برای اونایی ک ترس از اتاق عمل و سزارین دارن بگم واقعا هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفته هیچ ترسی نداره البته ک آدما متفاوت ن، ولی من بازم برگردم عقب حتما حتما انتخابم سزارینه ✨️ ی نکته دیگه راجب بخیه ها کشیدنش ک اصلا درد نداره( برا اونایی میگم ک مث من از همه چی میترسن ) هر روز دوش بگیرید و بخیه هارو با شامپو بچه بشورید و با باد سشوار خشک کنید ❤️ راجب بیمارستان توحید بگم که ساختارش قدیمه چونکه موقع ساخت برای استفاده مسکونی ساخته شده نه بیمارستان تا حدودی قدیمی هست ولی بینهایت تمیز پرسنل آگاه مسولیت پذیر و مهربونی داره ،، راجب دکتر ملکشاهیانم ک بخوام بگم بیست بیست کارش اونایی ک مریضش بودن در جریانن چقد کارش خفنه مرتب ترین بخیه هارو برام زدن اونجوری ک نگاه میکنم کیف میکنم ، خطاب ب مامانایی بارداری ک چشم انتظارن ؛ قشنگ ترین روزا در انتظارتون با وجود همه سختی ها هر بار ک ب بچه تون نگاه کنید خواهی گفت ب همه ی اون سختی ها می ارزید🫂❤️
برای همه آرزو موفقیت و تندرستی دارم انشالله ک بچه هامون با مهر پدر و مادر بزرگ شن و عاقبت بخیر 🤍 مرسی ک خوندید
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۳ ماهگی
سلام مامان خانوما روزتون بخیر
خب منم میخوام بعد از دو ماه تجربه زایمانمو بزارم فقط اینکه خیلی طولانیه و شاید سرتونو درد بیاره
تجربه زایمان سزارین #پارت 1#
خب من توی 28 هفته فشار خون گرفتم و دو شب توی بیمارستان بستری شدم و بعد از اون روز قرص شروع کردم ک بعد از بیمارستان بازم فشارم رفت بالا ک این دفع رفتم مطب ک قرصمو کرد دوتا وهمین جوری ادامه داشت تا 33 هفته ک قرصای من رسید ب 6 تا یه روز ک مراقبت داشتم و رفتم مطب دکترم همون روز باز فشارم رفت بالا و دکتر گفت من نمیدونم بهت ختم بارداری بدم یا بزارم تا هفته 37 بمونی برای همین گفت باید بری جای یه دکتر دیگه ک توی شهر دیگع بود و دو ساعت توی راه باید باشی من گفت حتما فردا صبح برو ما فرداش صبح راه افتادیم رفتیم و توی اون شهر برادر شوهرم زندگی میکنه ک ما صبح رفتیم خونه اون تا غروب ساعت 7 ک نوبتمون بود و رفتیم پیش دکتر و از شانس گند من همون موقع باز فشارم رفت بالا ک دکتر افتخاری گفت باید بری بیمارستان واسه ختم بارداری نمیدونین با شوهرمو مامانم چقد گریه کردم میترسیدم ک بچه نرسیده باشه درکل کلی ترسیده بود بلاخره رفتم خونه و یکی دو ساعت تو خونه بودیم و از غصه نمیدونستیم چیکار کنم و بلاخره ساعت 12 شب منو بردن تا بستری کنن حالا ما هم هیچی لباس واسه بچه نگرفته بودیم مثل قرار بود وقتی منو بستری کردن فرداش مامانمو شوهرم برن واسه خرید سیسمونی
مامان جوجو ممد🐣🫀 مامان جوجو ممد🐣🫀 ۳ ماهگی
زایمان طبیعی
پارت 1

۳۹ هفته ۶ روز بودم دیگه خسته شده بودم. ک چرا بچم ب دنیا نمیومد خیلی دوست داشتم تو بغلم بگیرم بوسش کنم بوش کنم. دستای کوچولوش بگیرم فقد بو کنم.
خونه بابام بودم (روستا) چونکه همسرم َشغلش حوریه ک ۳ روز خونس ۶ روز سرکار مدتی ک نبود من میرفتم خونه بابا
دیگ ساعت ۴عصر با داداشم مادرم اومدیم خونه خودم. ک خونمو مرتب کنم چون فرداش شوهرم از سرکار می‌آمد
آقا ما شروع کردیم ب تمیز کاری گردگیری داشتم حمام رو میشستم. ک یهو دیدم. یچی ازم ریخت بیرون بله درسته کیسه آبم پاره شدساعت ۶ عصر 😮‍💨 یکم ترسیدم ولی یکمم خوشحال بودم چون. روز موعود رسید 🤤 من فکر کردم بی اختیاری ادار گرفتم. دیگ ب مامانم گفتم. گفت ن کیسه ابته آخه هرچی خودمو خشک میکردم. هی خیس خیس تر میشدم. 🤐 دیگ. ب همسرم زنگ زدم گفتم بیا کیسه آبم نشتی کرده من میرم بیمارستان. اینا ذوق کرد. دیگ اونم ب راه افتاد. آمد سمت خانه. ولی من قبلش رفاه بودم بیمارستان
اونجا ک رفتم سمت زایشگاه ماینم کردن یکسانت باز بودم ولی عفونت داشتم دردم می‌گرفت واژنم از شدت معاینه انقد درد داشتم ک گریه میکردم
دیگ منو فرسادن داخل زایشگاه. اونجا ک رفتم لباسم عوض کردم. از ساعت ۶ تا ۱۱ شب ب من کاری نداشتن بااینکه کیسه آبم نشتی داشت هی می‌ریخت
دیگ ساعت ۱۱ شب. ماما اومد پیشم. گفت این ورزشا رو بکن. ک باز بشی آخه یک سانت باز بودم
هرچی ورزش راه میرفتم بی فایده بود. 🥲
دیگ رفتم رو تخت بهم آمپول فشار زدن. یاخدا ک چ دردی داشت جیغ داد بی داد میکردم.
مامان نورا😍 مامان نورا😍 ۵ ماهگی
پارت ۲
چنان درد واژن داشتم ک خودم میدونستم دهانه رحمم باز شده حداقل دوسه سانتی هس ولی ب هیچ وجه نمیخواسنم برم پیش دکتر یا زایشگاه ک بگم منو معاینه کنن چون میدونستم منو معاینه کنن طبیعی بچه رو بدنیا میارم منی ک از طبیعی وحشت داشتم
رسید روز ۲۷ام من رفتم حموم و ترشح موکوسمی دیدم ولی بهش دقت نکردم و چون من دکترم کرمان بود و من بم زندگی میکنم ۳ساعت راه بود و دکتر ب من گف ساعت ۷ بیمارستان باش من ازروز قبل میخواسنم برم کرمان ۳ساعت راه بود مامانمم نوبت دکتر داشت ۵.۶ ساعتم داخل ماشین نشستم چ فشاری ب کمرمم اومد و شب رفتیم خونه ی عمم ساعت ۴ صبح بود ک من رفتم سرویس بهداشتی کمردرد منو گرف و ول کرد توجه نکردم چون زایمان اولم بود تجربه نداشنم رفتم داخل رخت خواب ک بخوابم بازم کمردرد منو گرف و دردش ب پاهامم میزد شک کردم گفتم نکنه منو درد طبیعی گرقته ساعت گرفتم دیدم هر ۶ دقیقه منو درد میگیره و ول میکنه مادرشوهرم بیدار شد گف درد داری من گفتم ن نمیدونم چرا بهش نگفنم درد دارم بلند شدم رفتم کنار شوهرم گفتم بلند شو چون کنار شوهر عمم خوابیده بود روم نمیشد بگم درد دارم مبگف تو ۷ باید اونجا باشی زوده حالا ساعت ۵ونیم شد مادرشوهرم و مادرم بیدار شدن ک صبحانه بخورن بریم سمت بیمارستان دیدن من دارم از درد ب خودم میپیچم گفتن دردت گرفته گفتم اره چون من از درد اصلا داد و بیداد و اه و ناله نمیکردم اونجا بود ک شوهرم ترسید باور کرد منو درد گرفنه فک کرد من الکی میگم و اونا صبحانه خوردن و رفتیم سمت بیمارستان
مامان حسنا خانم مامان حسنا خانم ۶ ماهگی
تجربه زایمان #پارت دو
دردام شروع شد و من جیغ و داد هی ماما میگفت زور بزن من جیغ میزدم آخه ی ماه استراحت مطلق بودم و بچه از رحم جدا نمی شد دردام خیلی شدید بود دیگه ی سانت آخر مثل جنازه افتاده بودم رو تخت و توان زور زدن نداشتم سر بچم تو مثانه ام بود میگفتن اگر زور نزنی باید مثانه ات را پاره کنیم من واقعا دیگه نمی تونستم یهو دیدم ی پرستار در ابعاد ی غول اومد پرید سر معدم یهو بچه اومد بیرون و من از حال رفتم
خیلی بخیه خوردم از بس بخیه خوردم ترسیده بودم هم درد داشتم نمی تونستم دستشویی کنم شاش بند شدم و تو بیمارستان راه میرفتم ادرار داشتم زیاد کلیه هام درد داشت و نمی تونستم ادرار کنم هی بهم می گفتن برو آب بگیر ب خودت حتی پرستار اومد آب بهم گرفت از ترس شاش بند شده بودم دیگه اومدن سون بهم وصل کردن خودشون تعجب کرده بودن تو نیم ساعت چهار تا سون خالی شد از بس بهم سرم زده بودن کلیه هام پر بود و مثانه ام خالی نمی شد
بد بختی اونجا بود ک شیر نداشتم 😥تا پنج روز شیر نداشتم روز سوم ک تو بیمارستان بودم دیگه خود پرستارا ترسیدن شیر خشک درست کردن ب دخترم دادن زردی گرفت دخترم از بس شیر نداشتم
دو سه روز هم ب خاطر زردی بالاش بستری شد از روز ب دنیا آمدنش تا خونه رفتنم ی هفته بستری شدیم
اومدیم خونه بعد ی هفته خون ریزی شدید گرفتم بخیه هام باز شده بودم دوباره رفتم بیمارستان برا معاینه میخواستم بستریم کنند با رضایت خودم اومدم خونه
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۳ ماهگی
#پارت 2#
من اون شب توی بلوک زایمان بستری شدم وای نگم ک چقد بد بود فک کن کلی زن ک پاهاشو باز کرده بود و فقط جیغ میزدن من همون شب تا صبح نتونستم چشامو روی هم بزارم واقعا ترسیده بودم فقط گریه میکردم ولی واقعا وحشتناک بود حالا اومدن بهم امپول بتامتازون زدن برای ریه هاش ک برسه ولی بلاخره من اون شبو صبح کردم و شب دیگه رو بردنم بخش تا بازم امپولو بزنن چون باید سه تا شو یه شب میزدن سه تای دیگشو ی شب دیگه بلاخره زدنو خداروشکر وضعیت بچه خوب بودو دکتر ترخیصم کرد و قرار شد من هفته ای یکبار بیام سبزوار ک سنوی داپلر بدم و هفته ای دو بار ان اس تی ولی توی شهر خودمون بدم ک وقتی رسیدم به هفته ی 35 وقتی شنبه رفتم سبزوار تا سنو بدم دکتر گفت باید زایمان کنی چون هم اب دور جنین کمه هم سه هفتس بچه اصلا رشد نکرده ک اخرین سنوم ک همون روز بود بچه 1880 بود ک برام نامه سزارین و نامه بستری نوشت برای دوشنبه ک من میشدم دقیق 35 هفته 5 روز ک من رفتم خونه خودمو تا دوشنبه ک اماده شم ساک بچه رو بستمو اماده بودم تا دوشنبه زایمان کنم ولی بگم ک کلی استرس داشتم نگران ک بچه خیلی کوچولو نباشه یا خدای نکرده ریه هاش تشکیل نشه بره دستگاه حالا بماند ک شد روز یک شنبه و من شبش کلی استرس و ترس تا صبح اصلا خوابم نبود ک دکتر اول گفته بود ساعت 7 و نیم بیمارستان باش ولی باز روز قبل عمل زنگ زد گفت نه باید 6 اون جا باشی دیگع ما چون راهمونم دور بود از ساعت 3 صبح حرکت کردیم
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۳ ماهگی
#پارت 3#
وقتی رسیدیم بیمارستان رفتیم بلوک زایمان تا کارای بستری و انجام بدیم ک لباسای منو عوض کردنو فرستادن توی بخش و مامانم و شوهرم کارارو انجام میدادم منو بردن توی اتاق ک انژیوکت وصل کرد نو یه خانم دیگه هم بود ک تا وقت عمل کلی باهم حرف زدیم اون خانم ک بچه سومش بود ولی من بچه اولمو استرسم زیاد دیگه ساعت 6 دکتر شد ساعت 8 ک دکتر اومد و من اولین نفر رفتم واسه عمل راستی یادم رفت بگم من واسه این سزارین شدم ک بچم بریچ بود دیگع وقتی رفتم اتاق عمل پرستارا گفتن رفتی سنو ببینی بچه دور نخورده ک تا اون موقع دکتر اومد گفت بچه این خیلی ریزه و ای یو جاره نمیتونه دور بخوره دیگع خیال منم راحت شدو رفتم نشستم تا دکتر اماده شه حالا نمیدونم چرا حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم ک رفتم روی تخت تا امادم کنن تا دکتر بیاد بعد ک نشستم یه پرستار اومد تا واسم سوند وصل کنه من شنیده بودم سوند خیلی اذیت میکنه بده ولی خوب اونقدرم بد نبود فقط همون موقع وصل کردن یکم میسوزه وقتی سوندو وصل کردن دکتر بیهوشی اومد تا امپول بی حسی رو بزنه امپولشم اونقدر درد نداره اونم یه سوزش کمی داره و زود تموم میشه وقتی دکتر امپولو زد بهم گفت پاهات داغ شد ک همون لحضه همچین پاهام داغ شد ک فک کردم ک روشون اب جوش ریختن بعد دکتر کمکم کرد ک دراز بکشم دراز ک کشیدم و پاهام بی حس شد دیگه سوند رو هم حس نمیکردم و راحت بودم چون اولش چندشم میشد دیگه سرمم زدن دستگاه فشارم وصل کردن و من اماده بودم تا دکتر بیاد