#پارت 2#
من اون شب توی بلوک زایمان بستری شدم وای نگم ک چقد بد بود فک کن کلی زن ک پاهاشو باز کرده بود و فقط جیغ میزدن من همون شب تا صبح نتونستم چشامو روی هم بزارم واقعا ترسیده بودم فقط گریه میکردم ولی واقعا وحشتناک بود حالا اومدن بهم امپول بتامتازون زدن برای ریه هاش ک برسه ولی بلاخره من اون شبو صبح کردم و شب دیگه رو بردنم بخش تا بازم امپولو بزنن چون باید سه تا شو یه شب میزدن سه تای دیگشو ی شب دیگه بلاخره زدنو خداروشکر وضعیت بچه خوب بودو دکتر ترخیصم کرد و قرار شد من هفته ای یکبار بیام سبزوار ک سنوی داپلر بدم و هفته ای دو بار ان اس تی ولی توی شهر خودمون بدم ک وقتی رسیدم به هفته ی 35 وقتی شنبه رفتم سبزوار تا سنو بدم دکتر گفت باید زایمان کنی چون هم اب دور جنین کمه هم سه هفتس بچه اصلا رشد نکرده ک اخرین سنوم ک همون روز بود بچه 1880 بود ک برام نامه سزارین و نامه بستری نوشت برای دوشنبه ک من میشدم دقیق 35 هفته 5 روز ک من رفتم خونه خودمو تا دوشنبه ک اماده شم ساک بچه رو بستمو اماده بودم تا دوشنبه زایمان کنم ولی بگم ک کلی استرس داشتم نگران ک بچه خیلی کوچولو نباشه یا خدای نکرده ریه هاش تشکیل نشه بره دستگاه حالا بماند ک شد روز یک شنبه و من شبش کلی استرس و ترس تا صبح اصلا خوابم نبود ک دکتر اول گفته بود ساعت 7 و نیم بیمارستان باش ولی باز روز قبل عمل زنگ زد گفت نه باید 6 اون جا باشی دیگع ما چون راهمونم دور بود از ساعت 3 صبح حرکت کردیم

۱ پاسخ

چ جالب

سوال های مرتبط

مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۸ ماهگی
سلام مامان خانوما روزتون بخیر
خب منم میخوام بعد از دو ماه تجربه زایمانمو بزارم فقط اینکه خیلی طولانیه و شاید سرتونو درد بیاره
تجربه زایمان سزارین #پارت 1#
خب من توی 28 هفته فشار خون گرفتم و دو شب توی بیمارستان بستری شدم و بعد از اون روز قرص شروع کردم ک بعد از بیمارستان بازم فشارم رفت بالا ک این دفع رفتم مطب ک قرصمو کرد دوتا وهمین جوری ادامه داشت تا 33 هفته ک قرصای من رسید ب 6 تا یه روز ک مراقبت داشتم و رفتم مطب دکترم همون روز باز فشارم رفت بالا و دکتر گفت من نمیدونم بهت ختم بارداری بدم یا بزارم تا هفته 37 بمونی برای همین گفت باید بری جای یه دکتر دیگه ک توی شهر دیگع بود و دو ساعت توی راه باید باشی من گفت حتما فردا صبح برو ما فرداش صبح راه افتادیم رفتیم و توی اون شهر برادر شوهرم زندگی میکنه ک ما صبح رفتیم خونه اون تا غروب ساعت 7 ک نوبتمون بود و رفتیم پیش دکتر و از شانس گند من همون موقع باز فشارم رفت بالا ک دکتر افتخاری گفت باید بری بیمارستان واسه ختم بارداری نمیدونین با شوهرمو مامانم چقد گریه کردم میترسیدم ک بچه نرسیده باشه درکل کلی ترسیده بود بلاخره رفتم خونه و یکی دو ساعت تو خونه بودیم و از غصه نمیدونستیم چیکار کنم و بلاخره ساعت 12 شب منو بردن تا بستری کنن حالا ما هم هیچی لباس واسه بچه نگرفته بودیم مثل قرار بود وقتی منو بستری کردن فرداش مامانمو شوهرم برن واسه خرید سیسمونی
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۸ ماهگی
#پارت 3#
وقتی رسیدیم بیمارستان رفتیم بلوک زایمان تا کارای بستری و انجام بدیم ک لباسای منو عوض کردنو فرستادن توی بخش و مامانم و شوهرم کارارو انجام میدادم منو بردن توی اتاق ک انژیوکت وصل کرد نو یه خانم دیگه هم بود ک تا وقت عمل کلی باهم حرف زدیم اون خانم ک بچه سومش بود ولی من بچه اولمو استرسم زیاد دیگه ساعت 6 دکتر شد ساعت 8 ک دکتر اومد و من اولین نفر رفتم واسه عمل راستی یادم رفت بگم من واسه این سزارین شدم ک بچم بریچ بود دیگع وقتی رفتم اتاق عمل پرستارا گفتن رفتی سنو ببینی بچه دور نخورده ک تا اون موقع دکتر اومد گفت بچه این خیلی ریزه و ای یو جاره نمیتونه دور بخوره دیگع خیال منم راحت شدو رفتم نشستم تا دکتر اماده شه حالا نمیدونم چرا حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم ک رفتم روی تخت تا امادم کنن تا دکتر بیاد بعد ک نشستم یه پرستار اومد تا واسم سوند وصل کنه من شنیده بودم سوند خیلی اذیت میکنه بده ولی خوب اونقدرم بد نبود فقط همون موقع وصل کردن یکم میسوزه وقتی سوندو وصل کردن دکتر بیهوشی اومد تا امپول بی حسی رو بزنه امپولشم اونقدر درد نداره اونم یه سوزش کمی داره و زود تموم میشه وقتی دکتر امپولو زد بهم گفت پاهات داغ شد ک همون لحضه همچین پاهام داغ شد ک فک کردم ک روشون اب جوش ریختن بعد دکتر کمکم کرد ک دراز بکشم دراز ک کشیدم و پاهام بی حس شد دیگه سوند رو هم حس نمیکردم و راحت بودم چون اولش چندشم میشد دیگه سرمم زدن دستگاه فشارم وصل کردن و من اماده بودم تا دکتر بیاد
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۸ ماهگی
#پارت 5#
ک چون خیلی بهونه میگرفتم شوهرم رفت پیش بچه دیگع وقتی اومد کلی ازش حرف میزد میگفت وای مریم باور نمیکنی چقد نازه دوس داری فقط نگاهش کنی بعد پرستاره گفته بودن چون وزنش خیلی کمه باید یه چند روزی توی دستگاه باشه و شیرم نمیتونه زیر سینه بخوره باید با سرنگ بهش شیر بدن دیکه بهم گفتن شیر بفرس تا بهش شیر بدیم ک من هر کاری میکردم یه قطره شیرم نمیومد بعد مجبور شدیم بگیم شیر اهدایی بهش بدن دیگع من بعد از 8 ساعت یکم چای با ابمیوه خوردم ولی یه چیزی ک خیلی بد بود این بود ک من سرماخورده بودم و سرفه میکردم ک نگم ک با هر سرفم کلی اشک میریختم ولی واقعا مراقب خودتون باشید ک قبل از عمل سرماخورده نشین ک خیلی سخته دیگع بعد از همون 8 ساعت اومدن سوندمم کندن ک من باید اولین راه رفتن بعد عملو میرفتم اینوهم شنیده بودم خیلی سخته ولی اونم زیاد سخت نبود نمیگم اصلا درد نمیکرد نه واقعا درد داشت هم همون لحظه پیاده شدن از تخت هم همون لحضه ک میخوای راه بری چون اصلا نمیتونی کمرتو صاف کنی بلاخره من بعد از اون همه سرفه و درد شبمو صبح کردم و قرار شد ظهر مرخص شم ولی دلم نمیومد بدون بچه برم خونه دیگع قبل اینکه برم خونه رفتم بچمو دیدمو رفتیم خونه برادر شوهرم تا روز بعد ک از بیمارستان زنگ زدن گفتن بیا تا زیر سینه بهش شیر بدی دیگه من با مامانم رفتیم بیمارستانو من تنها رفتم پیشه بچه چون مامانمو نمیزاشتن بیاد تو منم ک واسه اولین بار میخواستم بزارم توی بغلم خیلی سخت بود چون بچمم خیلی ریز بودو خیلی سخت دیگع با کمک پرستارا بغلم کردمو شیرش دادم
مامان نیهاد مامان نیهاد ۶ ماهگی
سلام مادرای عزیز تورخدا اگ کسی تجربه ای داره یا چیزی میدونه جواب بده چون خیلی برام مهمه
پسرم دوسه روز دیگه ۲ماهش کامل میشه بد موقعی که زایمان کردم تا دو هفته همه چی اوکی بود شیر خودمو میخورد هر بار ک پوشکشو عوض میکردم حسابی خیس میکرد هربارم دفع داشت بد دو هفته یهو بیقراری هاش شروع شد کلا شبا نمیخوابید همش گریه میکرد بد دیگه از اون موقع سینمو وس میزد خودشو میکشید زور میزد نمیخورد بد مثلا ۲تا۳ ساعت گشنه میموند من میگفتم باکه سینمو بخوره تواین زمان ک گشنه میومد در حد۵ یا۶مک میزد دیگه نمیخورد بردمش دکتر اونجا دکتر گفت که تا ازش سونو وازمایش نگیرم چیزی نمینونم بگم سونو ازمایش ک همچن روز دادیم بردیم گفت ک کلیش ورم داره دارو داد گفت ک تا ۱۵روز دیگه بده بد بیار تا اون ۱۵زوز هم ک گذشت همون خیلی کم سینه میخورد ۴۰روزش ک شد باز بردبم دکتر گفت که وزنش کمه خیلی کم اضافه کرده مثلا تو ۴۰روز ۶۰۰گرم اضافه کرده بود باز یه یار دیگه همون دارو هارو داد بازم خوب نشد روز به روز بد تر شد گفت ک کمکی هم بدو یکی دوبار شیر خشکو خوب خورد بد دیگه سه چهار روز بود ک شیر نمیخورد یعنی نه سینه نه شیشه بعضی وقت ها نصف یه پیمونه رو میخورد دوسه روز با قطره چکون دادم دیدم بهتر نشد بردمش دکتر بیمارستان مطهری اونجا ک همه چیزو بهش گفتم وزنشو ک گرفت زود فرستادمون اورژانس اونجا گفت ک باید بستری بشه منم گفتم نه بد قبول نکردن گفتن مگه به اوه این بچه یه مشکلی داره دوسه روز بستری بود ازمایش هاش سالم بودن با سونوش که اوکی بود فقط بخدا اونجا عذابش میدادن طفل معصوم و دا شب ده بار میبردن رگ گیری برا سرم بخدا میگفتم الانه که چیزیش بشه از بس ک عذاب میدادن همه جاش سوراغ میکردن
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۸ ماهگی
دیگه وقتی امپول بی حسی رو ک زدن من یه حس بدی داشتم انگار لصلا هواسم اونجا نبود یجوری شده بودم بعد ک دکتز اومد و شکممو پاره کرد حس میکردم داره میبره یا بدنم تکون میخورد ولی اینکه هیچ دردی نداشتم
فقط اینکه مامانای ک میخواین سزارین شین حتما شام سبک بخورین من اشتباه کردم سبک نخوردم ولی من شاممو خیلی زود خوردم ک هضم شه ولی نمیدونم چرا هضم نشده بود و کلا داشتم شام دیشبو بالا میاوردم دیکع عملم توی نیم ساعت تموم شدو دیدم ک پرستارا یه دختر کوچولو ک خیلیم کثیف بودو اوردن گذاشتن روی سینم نگم براتون ک چه حالی داشتم اون موقع انگار دنیا برای من بود همه حال بدیام یادم رفت بعد ک برش داشتن تا تمیزش کنن من همون جوری هم کلا چشمم دنبالش بود نمیتونستم ازش چشم بردارم دیگه کارم تموم شدو من گذاشتن روی تخت دیگع و بردم ریکاوری دیدم ک بچمم اوردن کنارم دارن لباس تنش میکنن ولی بهم گفتن بچتو میبریم ان ای سیو چون وزنش خیلی کمه دیگع تا یک ساعت اونجا بودم دیدم دکتر بیهوشی اومد گفت پمپ درد میخوای ولی من نمیدونستم چیه ک گفتم به شوهرم بگین من نمیدونم اونم شماره شوهرمو از پروندم برداشته بودو بهش زنگ زده بود ک اونم گفته بود میخوایم دیگه منو وقتی میبردن بخش دیدم ک شوهرمو مامانم جلوی در اتاق عمل منتظر منن وقتی بردنم اتاقم شوهرم و پرستارا گذاشتنم روی تخت اتاقم بعد مامانمو شوهرم کلی بوسم کردنو باهم حرف میزدن ولی من توی یه حال دیگه بودم بعد دکتر اومدو برام پمپ دردو وصل کرد توصیه میکنم حتما پمپ دردو وصل کنین واقعا تاثیر داره و دردتو کم میکنه دیگه وقای یکم حالم بهتر شد همش به مامانم میگفتم چرا بچم بردن ان ای سیو من بچمو میخوام
مامان 💖دیلان💖 مامان 💖دیلان💖 ۳ ماهگی
جربه زایمان 💖
از همون اول بارداری خلاصه شده بگم ک ما سه سال بود ازدواج کرده بودیم توی این سه سال جلوگیری طبیعی داشتیم خودمون بچه نخواستیم
پارسال ۱۶- ۶ بود ک من پریودشدم بعد از پریودم رفتم حموم
شب اول ربیع بود ک ما برای بچه اقدام کردیم این اولین اقداممون بود
من چون همیشه پریودم منظم بود منتظر موندم ۱۶ هفت پریود بشم خلاصه ۱۷ روز گذشتو من پریود نشدم بعد ۱۷ روز تست دادم خدارو شکر مثبت درومد
۹ ماه بارداریمم خیلی زود و آسون باز برام تموم شد
یه روز قبل اینکه دردم بگیره من عصری رفتم خونه بابام تا رسیدم اونجا بچم به شدت خودشو سفت کرد دراز کشیدم خوب نشدم نشستم خوب نشدم مامانم گفت دختر تو دردت میگیره
منم گفتم مامان من اصلا درد ندارم بعضی موقع اینجوری میشم
ولی اینبار مث همیشه نبود
خلاصه آخر شب اومدم خونه خودمون گرفتم خوابیدم ساعتهای ۴ نیم شب بود ک یهو یه دردی اومد زیر شکمم کمرم و ببخشی حالت دستشویی رفتن داشتم
دیگه فهمیدم موقع زایمانه به خوابم ادامه دادم ساعتهای پنج نیم بود باز اون درد اومد سراغم
دیگه یه ربع یه بار اومد سراغم
ساعت ۶ نیم بود پا شدم رفتم حموم شیو کردم
درومدم از حموم برا خودم سوپ آماده کردم شیر برنجم درست کردم چای رازیانه دم کردم خوراکی هایی هم ک لازم بود گذاشتم تا اینجا شوهرم خواب بود دیگه به شوهرم گفتم من دردم میگیره پاشو بریم بیمارستان
مامان کیارش💙 مامان کیارش💙 ۴ ماهگی
پارت ۳
من هرچی زور میزدم فایده نداشت و حتی با وجود اینکه ده سانت بودم هنوز سر بچه فیکس نشده بود و تو وضعیت خوبی قرار نگرفته بود
من توی اون دور هیچی نخورده بودم چون هرچی میخوردم استفراغ میکردم برای همین دیگ جون ادامه دادن نداشتم و خیلی ناتوان شده بودم و احساسات خیلی بدی داشتم تا اینکه شیفت عوض یه دکتر دیگ اومد بلافاصله بعد معاینه گفت اتاق عملو حاضر کنین وضعیت وخیمه
و بعلهه بعد دوروز تحمل دردهای وحشتناک طبیعی در آخر سر من سزارین شدم
و حین عمل از شدت خستگی و فشارهایی ک بهم وارد ششده بود از حال رفتم و حتی بچمو هم ندیدم
بعد اینکه به هوش اومدم فهمیدم بجم بخاطر فشار زیاد زایمان حالش خوب نبوده و رفته ان ای سیو
بعدش منو هم بردن بخش و من تا صبح روز بعد بچمو ندیدم تا اینکه منو مرخص کردن و مستقیم رفتم پیش پسرم قرار بود اون هم مرخص شه اما دوباره اکسیژنش افت کرد و ما تا ده روز اونجا موندگار شدیم و با وجود اون همه بخیه و دردهای بعد عمل سرپاموندم تا روز بهبودی پسرم رسید و ما مرخص شدیم و رفتیم خونه و تمام درد های ک کشیدم یه طرف بستری شدن پسرمم هم یه طرف خیلی بد بود هرچی بود خلاصه گذشت و خداروشاکرم بابت داشتن پسرم ک شیرین ترین موجود دنیاست برا من
الهی ک همه مامانایی ک توراهی دارن به سلامتی و با کمترین درد زایمان کنن و خدا خافظ و یارو یاور همه بچه ها باشه
مامان 🎀 لِیلی کوچولو 🎀 مامان 🎀 لِیلی کوچولو 🎀 ۱ ماهگی
خب تجربه زایمانی که نذاشته بودم رو میخوام بنویسم😅
تجربه زایمان پارت اول:

پزشک من ۹ مرداد به من نوبت داده بود ک خودش کارب پیش اومد براش و کفت ۷ مرداد بیا و من به دلایلی نمیخواستم اون روز تولد بچم باشه اما از طرفی هم میخواستم هر تلاشی کردم نشه و باز همون روز زایمان کنم😑بلاتکلیفی بد دردیه🤣
از طرفی شوهرم میگفت ۵ مرداد باشه ک عدد رند باشه و دکترم گفت بیمارستان شلوغه اصلا اون روز نمیتونم قبول کنم و چند تا عمل دارم همون ۷ام بیا، منم از طرفی یه هفته بود دردادی عجیب غریب داشتم و فکر میکردم انقباضه به دکترم ک گفتم استرس گرفت و گفت اگر دردات زیاد یا منظم شد بیا یه جوری عملت میکنم
ولی خب نه تنها بدتر نشدم بلکه کلا خوبه خوب شدم😅 چرا؟ چون اون شبا روضه های مادرشوهرم بود و اونا غذاشون رو با گوشت شتر میپختن و من خبر نداشتم و گوشت شتر هم جلوی زایمان طبیعی رو میگیره دیگه خلاصه ک دردا رفت و من موندم و تاریخ ۷ مرداد😅
دروغ نگم تو باسنم عروسی بود😅😅😅
مامان نی نی مامان نی نی ۴ ماهگی
پارت سه
رفتیم داخل اتاق، یه اتاق با یه تخت وسط با کلی کولر گازی و صفحات نور و مانیتور ،بزدن منو نزدیک تخت و گفتن بشین روی تخت ،دکتر بيهوشي بود و یه خانم‌ک فک کنم دستیار بیهوشی بود و یه خانم دیگ ک دستیار پزشک بود،و یه آقا جوون ک مسوول تمیز کردن اتاق عمل بود فک میکنم، (ک اصلنم نیاز نبود اونجا باشه بنظرم )رفتم رو تخت گفتم آقای دکتر راه نداره منو بیهوش کنی تروخداا گف نه اصلا نگران نباش پشیمون نمیشی،نشسته بودم رو تخت و یک پام به پایین آویزون بود و اونا داشتن به پشتم بتادین میزدن ،یهو دیدن پام پایینه گفتن عع پاتو بده بالا اصلا نباید پات پایین باشه خطرناکه و فلان من پاهامو دراز کردم و با دستام زانومو گرفتم و شانه هامو ریلکس و شل کردم خیلی حس غریب و عجیب و یدی بود یعنی طوری بود ک با اینکه دوس نداشتی اون کارو انجام بدی ولی از اونطرفم میدونستی ک مجبوری و بلاخره باید یجوری اون بچه بیاد بیرون،و خودت تسلیم میکنی دیگ ،حس کردم ک یه آمپول به کمرم زدم ولی اصلا درد نداشت کمرم یکم گرم شد ،فک کردم تموم شد ولی گفتن تکون نخور ک میخایم آمپول اصلی بزنیم ،بعد فهمیدم‌سه تا آمپول بی‌حسی بوده ک زدن تا آمپول اصلی رو وارد کن،آمپول اصلی اصلا درد نداشت مثل یه آمپول معمولی حتی کمتر هم بود دردش، بعد ۷،۸ ثانیه کم کم از نوک انگشتای پام داغ شد داشت میومد بالا اون داغی،بعد دکتر گفت خودتو بکش جلو کم کم منم دو بار خودمو کشیدم جلو بعد دیدم اینقد سنگین‌ شد پاهام و کمرم ک نمتونم برم جلو بعد گفتن حالا دراز بکش،دراز کشیدم دکترم هم وارد شد،خیلیییی خانم خوش اخلاقیه هم مومن هم خوش اخلاق هم‌ پول ویزیتاس مطبش از بقیه جاها ارزون تر ،دستمزد هاش هم خیلی کمم میگیره من فقط به خاطر اخلاق خوش و آرامشی ک بهم می‌داد انتخابش کردم
مامان رادمهر مامان رادمهر ۳ ماهگی
تجربه من از ختنه میگم ک شاید به دردتون بخوره
یک ساعت قبل حموم بردم ک بدنش دنج باشه و صبح زود بردیم دکتر
حالا چرا صبح زودچون مسلما روز اول گریه مبکنه و اینطوری روز خسته نمیشین اگرگریه کنه
دو سه تا پارچه سفید از این کهنه نرما با خودتون داشته باشین چون دکتر به ما گفت نشورید دستمال و خیس میکنن اطرافشو تمیز میکنین ک مرتب باسه و بو نده اذیت شه.
پسر مت چون بزرگ بود قنداق نکردیم ولی مسلما ۳.۴ساعت اول اذیت بود
تا وقتی اولین سری جیش کنه
حتما پماد چشم داشته باشین ک هر۴ساعت چرب کنین تمیز باشه و نرم باشه
قطره استامینوفن هم پاراکید دکتر داده ولی نمیدونم شرکت فرق داره یا چی دوزشون یکیه ولی یکی هست مزه توت فرنگی داره اون چون غلیظی اثر بخشی بهتری داره
میگن هم دو برابر وزن بچه بدین ولی چون بچه منگ میشه زیاده واقعا بچه منگ میشه بهتره ک آروم باشه تا منگ ک شب خسته بشه بخوابه.
از اولم پانسمان پسر من افتاد و به نظرم خیلی راحت تر بود اینطوری راحت بود مای بیبیشو شل کردیم