منم تا فهمیدم اب دور بچم کم شده دوباره استرس گرفتم و فشارم رفت بالا روی ۱۷ دیگه هرکاری کردن پاین نیومد و مجبور شدن منو ارژانسی عمل کنن و دختر تو ۳۱ هفته باوزن ۱۱۰۰به دنیا اومد😔منم داخل اتاق عمل خونریزی شدید کردم و چون از کمر بی حس بودم میشنیدم و همینطور روده هام ب رحمم چسبیده بود یعنی عمل نیم ساعت سزارین برای من ۲ساعت طول کشید وضعیت بدی داشتم داخل اتاق عمل مدام برام اکسیژن میزاشتن و قسمت دردناکش اینجا بود ک بچم به سختی نفس میکشید اصلا ب من نشونش ندادن فورا بردنش ان آی سو چون شدید ب اکسیژن احتیاج داشت و همه ی اینا مقصرش من بودم بخاطر ی بی احتیاطی و منم بعد از ریکاوری منتقل کردن ب آی سیو قسمت مادران پرخطر چون اصلا کسیژن خونم بالا نمیومد و نمیتونستم نفس بکشم دائم اکسیژن بهم وصل بود داشتم دیونه میشدم پاره تنم ب دنیا اومده بود چندتا اتاق اونطرف تر داشت زجر میکشید و هیچ کاری از دست من بر نمیومد حتی توان نداشتم ازجام بلند بشم برم ببینمش فقط عکسشو شوهرم نشونم داد ک زیر دستگاه بود اکسیژن داشت خدا میدونه اون لحظه مردم زنده شدم تا اینکه فرداش ب هزار بدبختی بلند شدم رفتم ببینمش ولی چون سوند بهم وضل بود اجازه ندادن ک داخل بشم با گریه برگشتم ب پرستارم گفتم سوند منو دربیارین بچم منتظرم میخوام برم پیشش تا اخردراوردن رفتم برای بار اول دختر کوچولومو دیدم دلم پر میکشید ببینمش اخه خدا اونو بعد ۸سال بهم داده بود ولی دکترش گفت اصلا دخترت حتی چندثانیه بود اکسیژن نمیتونه تحمل کنه

۲ پاسخ

الهی چقدر سختی کشیدی😢

وای خدای من اشکم در اومد 😔

سوال های مرتبط

مامان آیدا👶💖 مامان آیدا👶💖 ۳ ماهگی
روزی ک مرخصم کردن بدترین روز زندگیم بود دخترمو گذاشتم اومدم خونه کل راه رو گریه کردم فرداش از بیمارستان زنگ زدن ک دخترت خیلیی گریه میکنه باید بیای رفتم اونجا باورتون نمیشه تا صدامو شنید اروم شد همه پرستارای بخش تعجب کردن بعد دکترش بهم گفت کیمسیش کن منم بغلش کردم پرستارش یادش رفت اکسیژنشو بزاره منم سردر نمیاوردم رفت بعد ۲ساعت باعجله اومد داد زد فلانی موزاد اکسیژن نداره همشون اومدن فکر کردن اتفاقی افتاده ولی درکمال تعجب دخترم دختری ک تا دوساعت پیش حتی یک دقیه بدن اکسیژن نمیتونست الان تو بغل من ۲ساعت بدون اکسیژن تحمل کرده بود همه برای بار دوم تعجب کرده بودن و اینطوری شد ک اکسیژن دخترم کلا قطع شد و از دستگاه جداشد کار من هر روز این شده بود شیر بدوشم و صبح برم بیمارستان تا شب صبحا خوش حال بودم ک میرم پیشش شبا موقع برگشت فقط گریه میکردم ۱ماه تمام کارم شده بود همین بعضی وقتا کم میاوردم چون اصلا نمیتونستم استراحت کنم تازه زایمان کرده بودم ولی خداروشکر خداهوامو داشت دختر بعد یک ماه مرخص شد و اوردمش خونه والانم ک دارم مینویسم تو اتاق با اینکه خوابیده ولی داره زور میزنه
همه اینارو گفتم ک بگم توروخدا تو بارداری استرس نداشته باشین داروهای ک دکتر میگه رو حتما بگیرین و بخورین بخاطر بی احتیاطی من دختر دقیقا دوماه زودتر ب دنیا اومد وکلی زجر کشید
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۸ ماهگی
پارت 4

بخیه زدنم ی نیم ساعتی طول کشید بعد بردنم ریکاوری ی یکساعتی اونجا بودم ب پسرم شیر دادم که بهترین حس دنیا بود 🧸
ی پستونک دادن دهنش گفتن اینو باید پنجاه بار بمکه ببینیم سالمه چون مدفوع کرده بود اینجا بود منم استرس گرفت اما شاه پسرم صحیح و سالم بود همین که پام از اتاق عمل گذاشتم بیرون شوهرم سریع اومد پیشونی مو بوسید دستم و گرفت و منو بردن بخش چون شب بود دیگه شوهرم اونجا راه ندادن چند باری اومدن شکمم و فشار دادن که واقعا وحشتناک بود بهم گفتن تا نه ساعت چیزی نخور بعد از نه ساعت راه برو و همچین مایعات بخور ساعت پنج صبح شروع کردم ب خوردن مایعات و همچنین لباسام و عوض کردم و راه رفتم اولش یکم سخت بود اما بعدش خوب بود. دیگه من با پارتی بازی اتاقم وی ای پی بود منم تحمل دردم خیلی بالاست حتی یدونه شیاف هم استفاده نکردن فردا صبح عموی شوهرم اومد با چند تا دکتربالا سرم هم بچه و هم خودم سالم بودیم اما دکتر گفت چون شب زایمان کردم دوشب بمونم اما من چون اصرار مردم عموم منو بعدازظهر روز چهارشنبه مرخص کرد 😅😍

خلاصه دوستان خیلی حس شیرینی بود اگر برگردم ب عقب سز و انتخاب میکردم از اول 🙃
مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
همراه پرستار ب سمت اتاق عمل رفتیم با ورودم ب اتاق همه ی اون استرسی ک داشتم ریخت انگار ن انگار ۱ ساعت قبل از استرس نفسم بالا نمی اومد جو اتاق عمل خیلی صمیمی بود انگار ک تا الان چند بار باهمشون حرف زده بودم راهنماییم کردن سمت اتاقی ک قرار بود اونجا عمل شم ، ب دکتر سلام‌کردم با کمک پرستار دراز کشیدم دکتر بیهوشی بعد چند دیقه اومد ازم خواست ک تا جایی ک میتونم حالت نشسته رو ب شکم خم شم اینم بگم من ب شدت ترس آمپول بیحسی و داشتم ک چیزی جز ی سوزش کوچولو حس نکردم بعد ی دیقه پاهام‌گرم‌شد و دیگه بیحس شدم پرستاری ک بالای سرم بود ازم خواست آروم باشم و هر وقت درخواستی داشتم با دست بهش اشاره کنم توصییه کرد ک حین عمل حرف نزن سرتم تکون نده با نام‌و ذکر خدا دکتر عمل رو شروع کرد احساس میکردم ک‌ ی چیزی رو شکم کشیده میشه اما اصلااااا هیچ دردی نداشتم حین عمل پرسنل با دکتر صحبت میکردن منم ب حرفاشون گوش میدادم ی جاهایی میخواستم‌منم حرف بزنم ک دستگاه اکسیژن این اجازه رو بهم نمیداد 😁😁😁 یدفعه احساس کردم تکون میخورم ی چیزی زیر دنده هام تکون شدید میخورد اونجا بود ک بچه رو داشتن بیرون میاوردن هنزمان نفسم تنگ شد ب پرستار اشاره کردم بزام آمپول داخل سرم ریخت و گفت نگران نباش چیزی نیست چند دیقه بعدشم یکی از پرستارا صدا زد بچه ساعت ۸ و ۲۰ بدنیا اومد بلافاصله زیبااااترین صدای عمرمو شنیدم صدای پسرم 😍😍😍😍 اشک شوق تو چشام حلقه بست پرسیدم بچه م سالم ک پرستار گفت بله ی پسر تپل مپل و زیبا بهم‌تبریک گفت و بچه رو برد بخیه هامو زدن و با کمک پرستار و خدمه ب ریکاوری منتقل شدم اونجا لرز شدیدی گرفتم درخواست پتو کردم
مامان فنچ مامان فنچ ۳ ماهگی
تجربه سزارین 3

نهایتا تو هفته 33 از بیمارستان شیراز مرخص شدم با آب دور جنین 7 و برگشتم بندرعباس و رفتم پیش دکتر خودم و گفت دیگه صلاح نیست بچه رو نگه داری و ممکنه آسیب ببینه و برای 34 هفته و یک روز ختم بارداری داد.

تنها شانسی که آورده بودم این بود که بچه بریچ بود و نچرخیده بود و سزارین اجباری بودم.

دکترم واقعا فرشته بود و باهام راه اومد و وقتی فهمید استرس عمل رو دارم گفت ساعت 9 صبح بیا بیمارستان تا 9 و نیم عملت کنم که خیلی تو محیط بیمارستان استرس نگیری ❤️

ازش خواستم سوند رو هم تو اتاق عمل بذارن که قبول کرد،خلاصه اینکه 8 مهر ماه ساعت 9 رفتم بیمارستان و و آزمایش های مورد نیاز رو گرفتن و تا حاضر شدم برم اتاق عمل شد ساعت 10 و 30، وارد اتاق عمل شدم، همه با روی خوش و مهربون منتظرم بودن، دوتا خانوم اومدن برام سوند گذاشتند و خب واقعا این مرحله برای من دردناک بود و بعد دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت بشینم تا بی حسم کنه، امپول بی حسی اصلا درد نداشت ،فقط یه حس بد داشت، من بعد بی حسی بشدت بی قرار شدم و همش میگفتم بیهوشم کنید، اما دکترم گفت اول بچه رو ببین بعد میگم داروی خواب آور بهت بزنن، پسرم ساعت 10 و 45 به دنیا اومد و مستقیم بردنش nicu 😢

و منم رفتم ریکاوری، چون بی حس بودم درد نداشتم اما بشدت بی قرار بودم و همش میگفتم یه کار کنید من بخوابم ، درخواست پمپ درد دادم و دکترم هم برام یه مسکن قوی نوشت که بلافاصله بعد تزریقش بی قراریم کم شد و رفتم تو حالت خواب و بیداری،
یبار توی ریکاوری ماساژ رحمی گرفتم که با اینکه هنوز بی حس بودم اما وحشتناک درد داشت و یه جیغ بلند زدم 😶 و بعد هم منتقل شدم به بخش و اونجا هم درد هام رو شیاف و پمپ درد کنترل میکردم.
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۸ ماهگی
پارت 3

خلاصه ساعت هفت و نیم بود دیدم کلا زیرم خیس شد تا ملافه بالا زدم دیدم بعله زیرم پر خونه🫤
ماما و دکترا و صدا زدم اومدن بالا سرم دکتره تا حال منو دید اکسیژن وصل کرد
خودش معاینه کرد گفت دختر جون تو که سه سانتی چرا بستری کردن فقط اون لحظه دلم میخواست موهاش و بکنم😅🤣
خلاصه کیسه ابم و پاره کرد گفت بچه آن مدفوع کرده نمیتونی طبیعی بزایی باید بری سز اونم اورژانسی منم از بس گریه میکردم همش باهام دعوا میکرد خلاصه اومدن ازم آزمایش بگیرن منم چون لج کرده بودم میگفتم تا مامانم نیاد نمیزارم ازم آزمایش بگیرین دیدن من خیلی لجباز و ی دنده تشریف دارم مامانم اومد اونم گریه منم گریه میکردم و بگم بخاطر این گریه ها نوار قلب بچه خوب نمی‌زد دیگه سریع سوند وصل کردن که اصلا چیز وحشتناکی نبود سوار ویلچر شدم و راهی اتاق عمل وارد اتاق عمل که شدم عموی همسرم چون دکتر همون بیمارستان زنگ زد که این مریض عروس داداشمه اون لحظه بود که رفتارا باهام صدو هشتاد درجه فرق کردخلاصه دوتا آقا بلندم کردن گذاشتم روی تخت و یکی کمرم و گرفت که آمپول بی حسی زدن من خودم درخواست بیهوشی داشتم اما قبول نکردن آمپول که زدن پاهام داغ شد پرده رو کشیدم جلو روم و بهم گفتن صحبت نکن 🙃
ی دفعه ای انگار نفسم راحت شد دیدم صدای گریه میاد منم با گریه نیکان گریم گرفته بود آوردن گذاشتن روی شکمم که بهترین حس دنیا بود و قلب من ساعت ۸و بیست دقیقه روز ۱۱اردیبهشت ب دنیا اومد 💃💃💃🧸🖤
مامان هانا مامان هانا ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت هشتم
ولی مگه به حرف من گوش میدادن یه خانومه بود اینقد قشنگ حرف میزد اینقد ناز میکشید اینقد درک میکرد من گریه میکردم اون قربونت صدقه می‌رفت دردا تند تند نیومد سراغم فقط گریه میکردم و جیغ میزدم چرا منو نمی برین سزارین اونا میگفتن دکتر هنوز تو راهه نرسیده وای ک چه بد بود نمیدونم چقد گذشت یه رب نیم ساعت یه خانومه اومد معاینم کنه من فک کردم دکتره گفتم وایسا دردم آرومشه بعد وایساده تموم ک شد گفتم تا دردم نیومده معاینه کنید وقتی منو معاینه کرد یادمه به خانومه کناریش یه چیزی گفتو رفت بعد رفتن اون گفتن الان میان سوند بزنن بری سزارین اورژانسی وای اینقد خوشحال شدم یکی اومد سوند وصل کنه بازم گفتم وایسا دردم تمومشه بعد تمام مدتم ک اونجا بودم فقط با صدای بلند گریه میکردما پرستارا میومدن میگفتن گریه نکن اکسیژن بچت کم میشه ولی مگه میشد آروم باشم آخه خیلیاشون با مهربونی حرف میزدن اون وسط یکی با دعوا می‌گفت گریه نکن بسه نمیدونم چرا گریه می‌کنی و....
خلاصه منو آماده کردن ببرن اتاق عمل😍فقط منتظر بودم برسم اونجا و بیحسی رو بزنن راحتشم از اون درد لعنتی نشستم رو ویلچر و خانومه منو برد سمت اتاق عمل دمه در زایشگاه همسرم و مادر شوهرم وایساده بودن مامانم ک شرایطش از من بدتر بود پایین مونده بود همسرم پرسید خوبی حالا من دارم از درد پاره میشما گفتم آره خوبم😐دیگه دستمو گرفت ک بعد به مامانم اینا گفته بود زهرا دستاش یخ بود طفلکی اونم خیلی ترسیده بود دیگه ما رسیدیم آسانسور منو بردن سمت اتاق عمل وارد اتاق عمل ک شدیم اینقد از درد به خودم پیچیدم ک اون آقایی ک مسئول بیهوشی بود گف اینو بیحس کنم تا دکترش بیاد گناه داره آخه هنوز دکتر تو راه بود😐
مامان نیلدا مامان نیلدا ۷ ماهگی
تجربه زایمان قسمت دوم
من که اصلا استرس عمل نداشتم همین که بردنم اتاق عمل و پرستارها و دکتر بیهوشی دیدم استرس گرفتم
دکتر بیهوشی گفت خودت خم کن به جلو و شل بگیر
و بی حسی اسپاینال انجام داد که اصلا حس نکردم خیلی خوب بود با اینکه قبلش میترسیدم از بی حسی اما اصلا سوزن حس نکردم
بعد کم کم پاهام شروع کردن به بی حس شدن و دکترم میگفت حس میکنی پاهاتو گفتم آره فشارهارو حس میکنم ، تو همین فاصله سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت چون بی حس شده بودم و دکترم شکمم برش زده بود و من نفهمیده بودم و فک کردم هنوز منتظرن من بگم حس ندارم که گفت دارم سر بچه در میارم، خیلی حس خوبی بود هیچی نفهمیده بودم
بچه رو سریع در اوردن و نشونم دادن و گفتن میبرن تمیزش کنن
بعد تمیزکاری اوردن گذاشتن رو صورتم منم که قبلش تو اینستا این لحظه هارو میدیدم گریه ام میگرفت که چقدر حس قشنگیه
اما لحظه ای که بچه گذاشتن رو صورتم داشتم به این فک میکردم ارایش دارم و برای پوست بچه بده و کاش میذاشتن رو سینه ام اکا پارچه داشت و نمیشد
منو ساعت ۷:۴۵ بردن اتاق عمل ساعت ۸:۰۲ بچه ام به دنیا اومد و من تا ساعت ۹ اتاق عمل بودم
بقیه در قسمت بعدی
مامان آرین مامان آرین ۵ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۱۱ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم
مامان الیاس مامان الیاس ۵ ماهگی
پارت سوم
گفتن تا فردا زایمان نکنی سزارین ان اس تی گرفتن دردا رو ۸۰ تا ۹۰ بود و دکتر گفت امپول فشار نزنن دردام خوبه ولی اونا امپول فشار زدن و این امپول فشار دیگه واقعااا تیر خلاص من بود دردی داشتم ک‌ نمیتونسم رو‌ پام بند بشم فقط فحش میدادم و گریع میکردم نمیزاشتم ازم ان اس تی بگیرن اینقدر ماما التماس کرد تا گذاشتم بگیره ی دقه هنوز نشده بود ک ان اس تی گرفته بود ک یهو داد زد افت کرد قبلش افت کرد بدویین همه اومدن سمتم و سوند وصل کردن سوند هم خیلی کم فقط سوزش داشت کارامو انجام دادن رفتم سزارین امپول بی حسی رو میخواستن بزنن من نفهمیدم اصلا اینقدر ک درد داشتم سریع خوابوندنم و عمل شروع شد یهو دیدم دکتره میگه چرا گریه نمیکنه محکم تر بزنید اینجا یه سکته قلبی زدم واقعاااا بعد از چند ثانیه صدا گریه بچه اومد ولی بهم نشونش ندادن بردنش بعد نیم ساعت اوردنش هنوز داشتن بخیه میزدن برام و اون لحظه شیرین ترین لحظه زندگیم بود بردنم ریکاوری یک بار ماساژ رحمی دادن بی حس بودم نفهمیدم اصلا من ساعت ۶ بستری شدم ۱ و ۴۰ زایمان کردم و ساعت ۳ هم رفتم بخش و ۱۲ ظهر هم راه رفتم ولی اون راه رفتن خیلی برام سخت بود غش کردم از درد مردم ماساژ رحمی هم ندادن
سوالی داشتین بپرسین حتما