۸ پاسخ

من چون داشتم برش ها رو حس میکردم هی گفتم وای من دارم حس میکنم توروخدا کمک😂 یه بیهوشی موقت زدن بهم خوابیدم هیچیشو نفهمیدم🫠
الان پشیمونم میگم کاش تحمل میکردم که اون لحظه بچمو ببینم که درش میارن🥲

منم بی حال و خوابالو بودم بعد اینکه مهوا به دنیا اومداصلا فهمیدم چی شد

منم سرهردوتا دخترام همه رو یادمه مو ب مو.برا دومی ک زود داشتم زایمان میکردم چقدر استرس داشتم.تاصداشو شنیدم خیالم راحت شد

من یادمه دکتر رو صندلی لم داده بود کارآموزاش داشتن عملم میکردن پارچه ی روی بچه کنار رفته بود لخت بود همش نگران بودم سردش نشه😒😒بهم گفت نگران نباش روش بخاریه گرمه

من همه چی یادمه

من کلشو یادمه از اول تا اخر
تازه الکی میگفتن الان دارن شکمتو تمیز میکنن
گفتم میفهمم داره برش میخوره 😂بعد گفتن خوب کنار میای پس

افت فشار داشتی یا چی
من سر نورا سرحال بودم هنه چی رو یادمه

سر محیا
واااای
فشارم شد ۶ رو ۳
نیمه هوشیار بودم
نمیشنیدم چی میشه

خوش بحالت که یادت نمیاد دیگه
من هنوزم ک هنوزه یادم میاد وحشت میکنم 😥

سوال های مرتبط

مامان کیانا مامان کیانا ۵ ماهگی
بعد از کم شانسی۱۰ کیلومتر به کاشمر ماشینمون خراب شد دیگه شوهرم یک ماشین گرفت منو مادرم فرستاد بیمارستان خودش موند برای ماشین وقتی به بیمارستان رسیدیم ساعت یک شده بودخانم دکتر باقری گفت دکتر رمضانی بامن هماهنگ کرده برو بخواب تا نوار قلب بگیرم و معاینه کنم هرچه میخواست ضربان قلب رو گوش کنه نتونست تا معاینه کرد گفت دهانه رحمت کلا بسته شده و خونریزی به لخته تبدیل شده بود گفت اکسیژن به بچه نمی‌رسه ضربان قلب افت کرده فوری زنگ بزن شوهرت خودشو برسونه برای امضا دیگه تا موقع مادرم رفت برای تشکیل پرونده منو آماده کردن سوند وصل کردن که درد نداشت سرم وصل کردن خون ازم گرفتن گذاشتن روی ویلچر که شوهرم اومد دیگه راهی اتاق عمل شدم رفتم اتاق عمل تموم کادر پزشکی خانوم بودن روی تخت نشستم که به کمرم بی حسی زدن که اونم درد نداشت کم کم پاهام بی حس شدن دراز کشیدم پرده جلوم گذاشتن دکتر تا وارد اتاق عمل شد بسم الله کرد خیلی خانوم دکتر مهربون بود خداخیرش بده تا شروع کرد من تند تند صلوات می‌فرستادم و آیه الکرسی میخوندم
مامان نی نی مامان نی نی ۳ ماهگی
دیگه اوردنم جلو در اتاق عمل همسرمو صدا زدن گفتن خدافظی کن و بریم که من تا همسرمو دیدم زدم زیرگریه که همسرم گفت گریه نکن قراره بری با دخترمون برگردی و یه لحظه ام از پشت در مامانمو دیدم و بردنم دیگه اونجا تازه فهمیدم استرس یعنی چییی فقط گریه میکردم ولی خدایی کادر اتاق عمل خیلی باهام شوخی میکردن دستیار دکتر یه پسر جوون بود گفت چرا گریه میکنی گفتم استرس دارم گفت استرس نداشته باش دیگه از رو ویلچر بلندم کردن گفتن بشین رو تخت اتاق عمل بلند که شدم انداره دوتا پارچ ازم اب ریخت که همون پسره گفت وای سوند دراومد بعد پرستاره گفت نه کیسه ابش پاره شد پسره به من نگاه کرد و گفت نترس منم کیسه ابم پاره شده اونجا دیگه خندیدم همون لحظه دکترم درو باز کرد سلام کرد با من یه بای بای کرد رفت لباساشو بپوشه نگاه کردم به ساعت دقیق ساعت چهار بود دیگه پرده و وصل کردن متخصص بیهوشی گفت دستاتو بزار رو زانوت سرتم قشنگ بده پایین طوری که چونت بچسبه به سینت و خودتو شل کن اصلا تکون نخور من فک میکردم چقدر بیحسی درد داره اصلاااا متوجه نشدم یهو گفت درازبکش