دیگه اوردنم جلو در اتاق عمل همسرمو صدا زدن گفتن خدافظی کن و بریم که من تا همسرمو دیدم زدم زیرگریه که همسرم گفت گریه نکن قراره بری با دخترمون برگردی و یه لحظه ام از پشت در مامانمو دیدم و بردنم دیگه اونجا تازه فهمیدم استرس یعنی چییی فقط گریه میکردم ولی خدایی کادر اتاق عمل خیلی باهام شوخی میکردن دستیار دکتر یه پسر جوون بود گفت چرا گریه میکنی گفتم استرس دارم گفت استرس نداشته باش دیگه از رو ویلچر بلندم کردن گفتن بشین رو تخت اتاق عمل بلند که شدم انداره دوتا پارچ ازم اب ریخت که همون پسره گفت وای سوند دراومد بعد پرستاره گفت نه کیسه ابش پاره شد پسره به من نگاه کرد و گفت نترس منم کیسه ابم پاره شده اونجا دیگه خندیدم همون لحظه دکترم درو باز کرد سلام کرد با من یه بای بای کرد رفت لباساشو بپوشه نگاه کردم به ساعت دقیق ساعت چهار بود دیگه پرده و وصل کردن متخصص بیهوشی گفت دستاتو بزار رو زانوت سرتم قشنگ بده پایین طوری که چونت بچسبه به سینت و خودتو شل کن اصلا تکون نخور من فک میکردم چقدر بیحسی درد داره اصلاااا متوجه نشدم یهو گفت درازبکش

۲ پاسخ

واسه منم بد بود شوهرم اصلا حامی نبود واسم بعد از اینکه بردنمم بخش اولین چیزی که گفت این بود که پس روسریت کو یکی نیس بهش بگه انگاری من سرحال و سالم هستم پاشم برات بندری برقصم

من اصلا به خونواده ام نگفتن ک عمل می‌کنیم هیچکسو ندیدم رفتم اتاق عمل وارد ک شدم انگار غریب بودم داشتم میمردم
خیلی وحشتناک بود واسم

سوال های مرتبط

مامان صدرا(فسقلی) مامان صدرا(فسقلی) ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین

پارت دوم

با دکترم حال واحوال کردم وایشون گفتن ک اتاق عمل اماده است ومیره آماده بشه واونجامنتظرمه...
بعدازاینکه کارپرستارتموم شد منو بلندکردن وسرم ب دست وسوند وصل شده نشوندن رو یه ویلچر که حرکت کنیم سمت اتاق عمل همین که اینکارو انجام دادن من انگارترس بیشتربهم غلبه کردوشروع کردم ب لرزیدن خیلی لحظه بدی بود احساس میکردم شبیه یه اعدامی دارن میبرنم برای اجرای حکم اون لحظه فقط این اومد توی ذهنم پشت درهمسرم ومادرم بودن ازدیدن این وضعیت من هردوتا گریه کردن همسرم داد بهم میگفت الهام نترس بخدا خودم پشتتم من اینجام .خلاصه منو بااون لرزش وارد اتاق عمل کردن دکترم ک دید اینقدترسیدم بهشون گفت بزاریدبشینه رو صندلی ویه کمی باهام حرف زد تا اروم بشم یه دفه دیدم زیرپام خیس شدمن فک کردم سوندمو بدگذاشتن گفتم خانم دکترفک کنم سوندمنو بدگذاشتن اومد نگاه کرد گفت ن عزیزم سوندت خوبه ازترس کیسه آبت پاره شده بعدشم شوخی کرد گفت خوبه توی اتاق عملی وگرنه الان باید اورژانسی میومدی.....
مامان کیانا مامان کیانا ۳ ماهگی
بعد از کم شانسی۱۰ کیلومتر به کاشمر ماشینمون خراب شد دیگه شوهرم یک ماشین گرفت منو مادرم فرستاد بیمارستان خودش موند برای ماشین وقتی به بیمارستان رسیدیم ساعت یک شده بودخانم دکتر باقری گفت دکتر رمضانی بامن هماهنگ کرده برو بخواب تا نوار قلب بگیرم و معاینه کنم هرچه میخواست ضربان قلب رو گوش کنه نتونست تا معاینه کرد گفت دهانه رحمت کلا بسته شده و خونریزی به لخته تبدیل شده بود گفت اکسیژن به بچه نمی‌رسه ضربان قلب افت کرده فوری زنگ بزن شوهرت خودشو برسونه برای امضا دیگه تا موقع مادرم رفت برای تشکیل پرونده منو آماده کردن سوند وصل کردن که درد نداشت سرم وصل کردن خون ازم گرفتن گذاشتن روی ویلچر که شوهرم اومد دیگه راهی اتاق عمل شدم رفتم اتاق عمل تموم کادر پزشکی خانوم بودن روی تخت نشستم که به کمرم بی حسی زدن که اونم درد نداشت کم کم پاهام بی حس شدن دراز کشیدم پرده جلوم گذاشتن دکتر تا وارد اتاق عمل شد بسم الله کرد خیلی خانوم دکتر مهربون بود خداخیرش بده تا شروع کرد من تند تند صلوات می‌فرستادم و آیه الکرسی میخوندم
مامان کیانا مامان کیانا ۳ ماهگی
دیگه کم کم دیدم داره حالم بد میشه که دیدم پرستار زود سرم وصل میکنه و میگه فشارش ۵ شده تا گفت خوبی خانوم گفتم نه تپش قلب دارم خیس عرق شدم سرمو به پهلو خوابوند گفت الان خوب میشی ساعت روبه رو می بود دقیقا ساعت ۳ و ۱۳ دقیقه بود که صدای دخترم اومد نه مثل بقیه بچه ها گریه کنه فقط چندتا ناله کرد دیگه پرستار آوردش صورتشو گذاشت روی لپم که بهترین لحظه دنیا بود برام دیگه دکتر خودش خداحافظی کرد و رفت پرستار شروع کرد به بخیه کردن تموم که شد بردنم ریکاوری ساعت ۴ بود خیلی لرز گرفته بودم هرچی میگفتم سردمه میگفتن نه از داروهاس اومدن شکمم و ماساژ دادن شوهرمو صدا زدن منو گذاشتن روی تخت همون لحظه هی شوهرم می‌گفت پتو بندازین روش از داره هی اوناهم میگفتن دخالت نکن آقا منو بردن بخش شوهرم خداحافظی کرد و رفت بعد دو ساعت دخترمو آوردن پرستار گفت خدا به تو و دختر زندگی دوباره داد ولی دخترم تموم ناخن هاش کبود شده بود ساعت ۱۱ شب بود که اومدن سوند رو کشیدن لباسامو عوض کردن با کمک مادرم بلند شدم راه رفتم پمپ درد نداشتم فقط دوتا شیاف گذاشتم خدارو شکر دردی آنچنان نبود که نتونم تحمل کنم همیشه دکتر رمضانی رو دعا میکنم که واقعاً یک فرشته بود برام
مامان کیانا مامان کیانا روزهای ابتدایی تولد
تجربه ی من از زایمان سزارین پارت ۲
بعد از نوار قلب نوبت رسید به کابوس شب هام یعنی نگم براتون که چقدر درد کشیدم سر این سوند لامصب پرستار هی میگفت شل کن خودتو منم بدتر سفت میکردم و اون هی فشار میداد، خلاصه از من سفت کردن و از اون فشار دادن تا اینکه به زور تونست بکنه توش🤣 وای خیلی بد بود بعدش همش حس دستشویی داشتم ولی نمیومد، تا برم تو اتاق عمل و بی حسی رو بزنن این لعنتی اذیتم میکرد همش
گذشت و گذشت دکترم ساعت هشت اومد بیمارستان منم که اماده بودم گفتن اول منو میفرستن، تا این جمله رو گفتن دست و پاهام یخ شدن و استرسام شروع شدن
کمکم کردن نشستم روی ویلچر بعد از جواب دادن به سوالای تکراری و مزخرفشون راهی اتاق عمل شدم، از زایشگاه اومدیم بیرون تا مامانمو دیدم بغض گلومو خفه کرد انگار داشتم میرفتم قتلگاه
رسیدیم پشت در اتاق عمل از رو ویلچر خوابوندنم روی برانکارد ( انقدر جا به جا شدن با سوند سخت بود واسم که نگم براتون) هی میگفتم تروخدا سوند رو مواظب باشید کشیده نشه😂 از شانس بدی هم که داشتم پرستاری که منو اینور اونور میکرد یه پسر جوون بود
رفتیم اتاق عمل و باز دوباره جا به جایی داشتم دیگه حالم داشت بهم میخورد، از رو برانکارد به زوور سر خوردم روی تخت اتاق عمل و بلافاصله دکتر بیهوشی اومد
مامان پارلا مامان پارلا ۳ ماهگی
بعد از یکماه منم فرصت‌کردم‌ تجربه سزارین رو براتون بنویسم
۱۲ آذر ساعت ۷بیمارستان بودم
۸ساعت جامدات و ۶ساعت مایعات ناشتایی داشتم
بعد از انجام کارای بستری رفتم‌ لباسام و عوض کردم و لباس اتاق عمل رو پوشیدم با همسرم با کلی استرس و گریه خداحافظی کردم‌
خوشبختانه یه پرستار خوب اومد دنبالم و تا اخر که برم اتاق عمل اون کارام و انجام داد.
رفتیم تو قسمت اورژانس بخش زایمان تا اماده بشم برای عمل
ازم خون گرفتن ولی چون‌ رگم و پیدا نکردن‌چند باری سوراخ سوراخ شدم آنژوکتمم‌ زدن ازم ان اس تی گرفتن و تو این‌ میون دکترمم اومد و کلی دلگرم شدم یکم بعدش صدام که اتاق عمل امادس برام سند‌ وصل کردن که هیچ گونه دردی نداشت و یکم حالت سوزش داره
رفتم اتاق عمل گذاشتن رو تخت دکتر بی هوشی اومد ازم گفت میخوام کمرت و ضدعفونی کنم بعد پرسید سال دیگه هم اینجایی خندیدم و گفتم نه گفت تموم شد. نمیتونم بگم درد نداشت در حد آمپول زدن معمولی بود بعد خوابوندنم پاهام‌ کم کم داغ شد بعدش بی حس یه خانم مدام بالاسرم بود و‌ همه چیز و‌چک میکرد از فشار و ضربان قلبم و اینا پرده رو کشیدن و صدای شرشر اب که اومد فهمیدم کیسه اب پاره شد
بعدش انگار بهم یکم خواب آور زدن‌ چون تو یه حالت خواب و بیدار بودم
خوابم میومد خیلی به همون خانم گفتم خیلی خوابم میاد گفت بخواب من هستم بیدار بودم صدا ها رو میشندیم ولی یکی درمیون
دخترم و بهم نشون دادن ولی چون زیاد هوشیار نبودم چیز زیادی یادم نیست
من‌ دوتا فیبروم‌ دراوردم برای همین یکم بیتشر شد زمانش تموم که شد دکترم پرسید بیداری گفتم اره و گویا خواب و بیدار بودم که گفت باشه بعدا میبینمت
از اونجا رفتم ریکاوری یک ساعتی اونجا بودم و بعد هم بخش
ادامه اش و میزارم
مامان ریحانه‌سادات مامان ریحانه‌سادات ۱ ماهگی
خلاصه که سرم و برداشتن و تقریبا۳۰درصد از دردام کم شد ولی همچنان درد شدیدی داشتم
بهم گفتن دیگه هیچی نخور حتی آب
اون شب تمام اتاق عمل ها پر بود و خیلی شلوغ بود و چند نفرم تو نوبت اتاق عمل بودن
پرستار اومد و بهم سوند وصل کرد که به شدت درد داشت واقعا حس بدی بود راه رفتن های بعدشم ک عذاب بود
تا اتاق عکل خالی بشه و منو ببرن اتاق عمل شد۹وربع
سوار ویلچرم کردن و بردنم سمت اتاق عمل
تو این فاصله خانوادم بیرون‌وایساده بودن و با دیدنشون واقعا طاقتم تموم شد و زدم زیر گریه که اونام پا ب پام گریه میکردن واقعا صحنه بدی بود😮‍💨
بردنم اتاق عمل روی تخت نشستم ک دکتر بیهوشی اومد‌و گفت سرتو خم کن و اصلا تکون‌نخور
دکترمم گفت این امپول و بزنه‌دیگه‌دردات تموم میشه راحت میشی
ی نفر سرمو ب سمت پایین نکه‌داشت ک تکون نخورم و‌دکتر هم امپول رو زد و بلافاصله دستمو گرفتن ک‌دراز بکشم‌تو همین فاصله چندثانیه ای دکتر بیهوشی گفت پاهات گرم شد؟گفتم اره و ظرف‌مدت ۴/۵ثانیه تموم دردام آروم شد
بهترین لحظه بود واقعا
دکترم‌اومد و گفف ببین کم کم کامل بی حس میشی الان نترس من فقط میخوام ضدعفونی کنم و نترس ک وای من حس دارم
خلاصه ک ضدعفونی کردن زیرشکمم و حس کردم بعدش کامل کرخت شدم وانگار ک خوابم برد
تا زمانی ک بچه رو ازشکمم خارج کردم یهو هوشیار شدم ی حسی داشتم شبیه نفس تنگی نمیتونستم نفس بکشم برای چند ثانیه حی خلا داشتم درون شکمم و بعد دوباره خوابم برد تا زمانی ک دخترم و اوردن کنار صورتم
چشم باز کردم دیدمش تموم وجودم پروانه ای شد😍😭داشت نگام میکرد
تا دخترم و بردن منم دوباره خوابم برد
البته همه اینایی ک میگم تو۲۰دقیقه اتفاق افتاد
تا وقتی ک صدام کردن و گفتن عملت تموم شد
مامان 💙 نویان💙 مامان 💙 نویان💙 ۱ ماهگی
💢(تجربه سزارین)💢
شب پنج شنبه رفتیم بیمارستان تا تشکیل پرونده بدیم برای فردا که عمل بشم رفتم بخش زایشگاه همه سونو هارو نگاه کردن منو رد کردن گفتن برو پایین یچیز شیرین بخور بیا بالا نوار قلب بگیریم رفتم امدم بالا بهم گفتن تو نمیتونی الان سزارین کنی اخه 36 هفته 6 روز هستی طبق یکی از سونو ها ولی طبق ان تی 37 هفته 2 روز بودم گفتن ما قبول نمیکنیم زیر 37 هفته زنگ دکترم زدن گفت معاینه کنید ببینید چجوریه معاینه کرد بسته بودم اما درد داشتم بعد معاینه یه کمر درد شدید افتاد به جونم امدم خونه دکترم زنگ زد گفت فردا برو بیمارستان منم میام رفتم حمام اماده شدم خلاصه شد ساعت 7 رفتم بیمارستان دکترم هم بود همه پرستارا میگفتن بچت اگر الان به دنیا بیاد حتماً میره دستگاه کلی گریه کردم پرستار امد بهم سرم و سوند وصل کرد سوند خیلی بد بود همش احساس میکردی داری جیش میکنی داخل خودت خیلی میسوخت احساس کردم پرستار بد گذاشته بود بعد بردنم اتاق عمل رو یه تخت نشستم گفتن خم شو خم شدم گفتن ننرس فقط بتادین میزنیم الان بعد یه لحظه سوزن فرو کرد چیزی متوجه نشدم فقط بهم گفتن فوری بخواب خوابیدم پاهام بی حس شد دکتر امد پارچه اینا پهن کرد رو شکمم بعد برش زد ساکشن اینا رو متوجه میشدم اما درد نداشت بعد بچه رو آوردن پیشم انقدر سفید بود خدااااا 😍😍😍 صورتش انقدر کوچولو بود تا به دنیا امد گفتم سالمه گفتن اره اونجا بود فقط خدارو شکر میکردم بعد بردنم بیرون از اتاق عمل نیم ساعت اونجا بودم تا بی حسی بره بعد بردنم بخش بعد هم بچه رو آوردن پیشم و تمام 🥰💞😘
مامان دخملی مامان دخملی ۳ ماهگی
بیمارستان حسابی تحویلم گرفتن و خیلی مهربون باهام برخورد کردن استرسم یکم کم شد
اومدن برام سرم وصل کردن و آزمایش خون و ادرار هم دادم. بعدش اومدن سوند وصل کنن
نمیگم درد نداشت ولی خب یه لحظه بود و بعدش درد نبود اما آدم اذیت بود و اینکه اون لحظه حس خجالت بهم دست داد
خلاصه همینطور منتظر موندم و ساعت رو به روم هر لحظه‌ش یه ساعت طول میکشید
تا اینکه شنیدم گفتن خانوم دکتر اومده بلند شدم و منم بردن سمت اتاق عمل
تو راه هم اجازه دادن همسرم و مادرمو ببینم بوسشون کردم و رفتم
دکتر بیهوشی بهم گفت دوست داری بی حس بشی یا بیهوش گفتم کدوم کم عوارض تره گفت بی حسی فقط بعدش رعایت کن
منم بی حسی رو انتخاب کردم
رفتم اتاق عمل خیلی سرد بود نشستم رو تخت و آمپول بی حسی رو زدن تو کمرم
دردش خیلی کم بود مثل اینکه خلال دندون فشار بدی روی پوستت
و بعد دراز کشیدم پرده انداختن و من دیگه شکمم رو نمیدیدم
گفتن پاهاتو تکون بده و من نتونستم و شروع کردن
حس میکردم که شکمم و پوستم تکون میخوره و کشیده میشه ولی هیچ دردی نداشتم مثل دندون پزشکی
تو همین حال و هوا بودم که صدای گریه دخترم اومد
با صداش منم گریم گرفت و همش میگفتم سالمه گفتن بله خداروشکر و حسابی قربون صدقه‌ش میرفتن
دخملی رو آوردن گذاشتن رو صورتم و بهترین و شیرین ترین لحظه عمرم رو تجربه کردم
بعدش گفتن یه چیزی میزنیم برات خوابت میبره و تو ریکاوری بیدار میشی
همین شد و چن ثانیه بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم

ادامه پارت بعد
مامان کنجد(آرشا)🩵🤱 مامان کنجد(آرشا)🩵🤱 ۱ ماهگی
مامان نها🫧🤍 مامان نها🫧🤍 ۲ ماهگی
🌿 تجربه زایمان سزارین
پارت چهارم
دکتر دوباره اومد گفتم تورو خدا خانم دکتر هرچی بخوای بهت میدم فقط منو ببر سزارین 🥺
دکتر خندید و گفت خانم اینطور که نیست هرچی دلش خواست ببرمش سزارین باید یه دلیل داشته باشه 😶
منم میگفتم خب ضربان قلبش اومده پایین حالا هی میخواست بگه نه اون که نرماله طبیعیه
یه چیزی که یادم رفت این بود من گلاب به روتون هم روز زایمان هم روز قبلش هر چیزی رو که می‌خوردم استفراغ میکردم حالت نمی‌دونم چرا ؟!
ساعت۲دقیق یادم نیست چون درد داشتم که یه ماما اومد تو اتاق و گفت یه خبر خوب بهت بدم قراره بری واسه سزارین 😍
اون لحظه احساس کردم اون ماما یه فرشته بود که این خبر رو بهم گفت اصلا یه جوری خوشحال شدم فک کنم تو زندگیم هیچ وقت اینجوری خوشحال نشدم😅
از خوشحالی همون لحظه به ماما گفت خدارو شکر به خدا سال دیگه هم میام پیشتون ماما با تعجب بهم نگاه کرد و خندید و گفت دختر تو خیلی رو داری نگاه‌ کن الان داری جون میدی منم گفتم بخدا چون قراره از این به بعد سزارین بشم سال دیگه هم میام 😂
از اون روز تا حالا مامانم بهم میگه واسه سال دیگه هم باید واسه‌م نوه بیاری قول دادی 😑😂هی دارم بهش میگم اون موقع شک بهم وارد شد واسه همین گفتم میگه من کاری به اینا ندارم 😂😂
خلاصه رفتم واسه سزارین اورژانسی 💃💃