تجربه زایمان
پارت ۴
که بلافاصله پرده جلو صورتم کشیدن و دکترم کارشو شروع کرد و همزمان داشتن باهام حرف میزدن و در مورد اسم پسرم حرف میزدن و خیلی زود در حد ۵ دقیقه بعد حس کردم یه چیزی رو دارن از تو شکمم میکشن بیرون که همونجا دکترم گفت وای چه پسر قشنگی..
اینو که گفت به پهنای صورت اشک شوق میریختم و به دکتر گفتم بچم سالمه؟ گفت آره که سالمه بذار الان صداش هم درمیاد که همونجا صدای گریه پسرم اومد🥺
قشنگترین حس دنیا رو داشتم اون لحظه.. ساعت ۱۱:۱۵ دقیقه پسر قشنگم دنیا اومد💙
من منتظر بودم پسرمو بیارن نزدیک صورتم اما نیاوردنش و به فاصله چندقدمی گذاشتنش یه سمت اتاق و همینجور که بخیه میزدن من داشتم از دور پسرمو نگاه میکروم و اشک میریختم که یه آقایی ازم پرسید درد یا ناراحتی داری گفتم نه گفت اشکه شوقه؟ خندیدم گفتم آره
بعد اون رو مثل یه خواب یادمه یه حالت گیجی داشتم یادمه همونجا دکتر بیهوشی بهم گفت یکم بخواب برات یکم داروی خواب آور زدم! و همینجور که به پسرم نگاه میکردم خوابم برد
و نفهمیدم کی بردنم تو ریکاوری
تقریبا ۲ ساعت تو ریکاوری نگهم داشتن و اینقد اونجا گیج بودم که یادم نمیاد موقعی رو که بچمو آوردنو بهش شیر دادم!

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان پری ماه مامان پری ماه ۴ ماهگی
بعد بردنم داخل و گفتم من بیهوشی نمیخوام ، اسپاینال کنید ، دیگه سوزن که زدن توی کمرم یه مقدار درد داشت اما قابل تحمل بود و بهم گفتن سریع دراز بکش ، بعدش دکتر خودم اومد و کلی باهام گفت و خندید و سر به سرم گذاشت که استرس نداشته باشم ، ماماهای اتاق عمل هم خیلی خوب بودن و مدام باهام شوخی میکردن که جو واسم سبک باشه ، لحظه ای که تیغ رو کشید روی شکمم اصلا چیزی نفهمیدم فقط میترسیدم به دکترم گفتم اگر حس کردم چی گفت حس نمیکنی نگران نباش ، چند دقیقه گذشت و یه دفعه دیدم دکترم داره میگه وای قربونت برم چه دختر پر مویی چتری زده واسمون ، و چند لحظه بعد صدای گریه دخترم اومد ، انقدر گریه کردم و دعا کردم در اون لحظه که خدا میدونه ، آوردنش گذاشتنش روی صورتم باهاش حرف زدم اروم اروم شد ، بعدم نیم ساعت بخیه زدن زمان برد و ساعت ۱ بردنم ریکاوری ، اونجا یه ماما اومد بالای سرم و یک ساعت سینه من رو با دست گرفته بود که بچه بتونه شیر بخوره ، باهام حرف میزد که دخترت خیلی خوشگله و کل اتاق عمل میان میبینمش حالا
مامان دلسا🩷و آرسام🩵 مامان دلسا🩷و آرسام🩵 ۶ ماهگی
تو اتاق عمل یکم رو ویلچر موندم تا اومدن بردنم داخل یه اتاق بزرگتر بود حالت نیم دایره که پنج شش تا اتاق بود پورتال دورش توی هر کدوم یه عملی انجام میشد یه لحظه استرس شدید گرفتم ولی خودمو آروم
میکردم و همه تو اتاق عمل با مهربانی برخورد می‌کردند دکتر بیهوشی اومد و بهم گفتند خم شم به جلو شونه هامو هم شل کنم اصلا درد آمپول و نفهمیدم فقط سرما اون ماده که ضدعفونی کرد و فهمیدم گردنم خشک شده بود دکتر می‌گفت مایع نخاعی خیلی کم میاد بیرون مگه میشه اینجوری هی ازم میپرسیدن پاهات گرم نشد ولی خبری از گرم شدن پاهام نبود گفتن حالت گز گز و خواب رفتگی هم نداره من پاهام تو حالت عادی هم یکم حالت خواب رفتگی داره که گفتم آره داره سریع گفتم ارومیه دراز بکش سریع لباسمو کشیدن حالت پرده بالا جلو صورتم و پارچه انداختن روی شکمم و دوباره محل برش و ضدعفونی کردند به دکتر گفتم من همه چی و حس میکنم هنوز بی حس نشدم گفت تا بی حس نشی ما شروع نمی‌کنیم نترس چیزی نگذشته بود که تیغ و کشید روی پوستم برش و حس کردم و یکم درد و سوزش داشت دوباره گفتم نبر من درد دارم دوباره کشید که گفتم من درد دارم دکتر گفت پاتو تکون بده ببر بالا که بردم بالا گفت که بالاتر که کلا بردم بالا😂 بعدش سریع دوباره دکتر بیهوشی رو صدا کردند دکتر اومد از قسمت آنژیوکت یه آمپول بهم زد من برگشته بودم تو مانیتور نبض و فشارمو میدیم یهویی نمیرم 🤣🤣🤣🤣 که دکتر یه ماسک گذاشت جلو صورت ام گفت توش نفس بکش آخرین چیزی که از دکتر پرسیدم گفتم بهوشم میکنید که گفت آره دیگه وقتی تو اون ماسک نفس کشیدم چیزی نفهمیدم و به یه خواب عمیق رفتم🥹
مامان سورنا 🐧 مامان سورنا 🐧 ۵ ماهگی
پارت ۲
من رو تخت که دراز کشیدم یه صدای ترقی اومد از شکمم و یه درد خیلی شدید پیچید همسرم بیدار شد تا دسشویی همراهی کرد منم خودمو سفت کرده بودم که نریزه رفتم دسشویی دیدم آبه که ازم میریزه
مامانمم تو اتاق خوابیده زود زنگ زدم دکترم ( مامای خصوصی گرفته بودم که خیلی کمکم کرد) دکتر گفت اگه دردات زیاده و منظم برو بیمارستان بستری شو منم بیام منم دردام هر ۵ دقیقه ۳۰ ثانیه می‌گرفت
مامانمو بیدار کردم کاملا هم خونسرد بودم بیشتر انگار شوهرم قرار بود زایمان کنه انقد که استرس داشت😂
خلاصه آماده شدیم و ساعت ۲ و نیم رسیدیم بیمارستان همزمان دکتر هم رسید معاینه کرد گفت ۵ سانتی
تا بستری بشم ساعت شد ۳ و نیم و رفتیم اتاق زایمان بهم دستگاه وصل کردن که صدای قلب بچه رو بشنون
دردا هم ۲ دقیقه یبتر ۳۰ ثانیه می‌گرفت که با تنفس عمیق و شکمی کنترل میکردم
منم نشسته بودم رو توپ و دکتر کمرم ماساژ میداد
ساعت ۶ بود که گفت برو رو تخت که داری زایمان میکنی
ساعت ۶ و ۵۰ دقیقه پسرم به دنیا اومد خیلی درد داشت ولی واقعا می‌ارزید
بچه رو همینجوری لخت گذاشتن رو سینم که اینم سعی می‌کرد سینمو بگیره😂
ولی بچه ها نی نی که میاد بیرون دردا کلا میره همینجور که بچه رو سینم بود گفت یه زور بزن جفت بیاد بیرون که منم همون کارو کردم
۱۵ دقیقه هم طول کشید که بخیه بزنه که اصلا درد نداشت چون بی حسی میزنن
اینم از تجربه زایمان من
پسرم ۵ اردیبهشت ۴۰ هفته و ۰ روز به دنیا اومد
مامان نورا و نخودچی مامان نورا و نخودچی ۲ ماهگی
#تجربه_زایمان_طبیعی
*قسمت هفتم*
دیگه درد ها شدید شد ، همینجور صلوات می‌فرستادم تو دلم و تک تک کسایی که بهم التماس دعا گفتن چه غریبه چه آشنا رو داشتم تو ذهنم یاد میکردم ، که گفت هر موقع انقباض داشتی بهم بگو و آمپول فشار رو کم کم تزریق میکرد بهم ، با زدن آمپول فشار دیگه به همه جام زور میومد، درد ها خیلی به نظرم بیشتر از زایمان اولم بود ، دیگه صدام از درد در نمیومد ، ماما رو شروع کردم صدا کردن ، اونها هم مشغول انتقال دادن من به اتاق زایمان شدن، لحظه به لحظه زایمانم رو یادمه خیلی دقیق یادمه🥹
هنوز دکترم نیومده بود
ولی نی نی من عجله داشت دنیا بیاد ،قبلش به این چیزا که فکر میکنی استرسی میشی وای دکتر اگه نیاد چی؟! ولی تو اون لحظه اینقدر درد داری که برات اصلا مهم نیست کی هست کی نیست ، مهم اینه که بزاییی تا دردت تموم بشه😬😂
آنقدر درد داشتم و بهم زور میومد که همینجوری فقط بی مهابا و ناخودآگاه داشتم زور میزدم که ماما بهم گفت یهو زور نزن داری پارگی میدی، حواسم اومد سرجاش ، سعی کردم یکم خودم رو کنترل کنم ، البته خیلی شرایط سخت و دشواری هست ، ولی تلاش کردم تکنیک تنفسی رو رعایت کنم و زور زدنم رو کنترل کنم، ماما بهم گفت بزارمش رو شکمت گفتم آرههه ، چند لحظه بعد پسرکم رو گذاشت رو شکمم ، به محض گذاشتنش💦 خودش رو راحت کرد😹 (اینم گفتم واسه مامانایی که پسر دارن خودشون رو آماده کنن)


.
.
.
.
.
ادامه دارد....
مامان دلآنا مامان دلآنا ۱ ماهگی
مامان شاهان مامان شاهان ۴ ماهگی
"پارت۳ اتاق عمل"
اومدن با ویلچر بردن بخش عمل اونجا چن تا سوال پرسیدن و بعدش نیم ساعت منتظر نشستم و اومدن بردن اتاق عمل، تا اتاق عمل کلی شوخی کردن باهام تو اتاق عمل روی تخت دراز کشیدم توی سرم آمپول زدن نشستم و به کمرم آمپول رو زدن و خیلی زود دراز کشیدم ولی بی حس نشدم بعد8دیقه بهم گفتن پاهاتو تکون بده ولی نتونستم تکون بدم سنگین شده بودن
بعدش دکترم اومد که عمل رو شروع کنه دونفر هم بالا سرم داشتن باهام حرف میزدن و سرگرمم میکردن ولی همینکه دکتر چاقو رو به شکمم زد قشنگ حس کردم ولی چیزی نگفتم و درد تا آخرین لحظه تحمل کردم ولی همینکه دکتر گفت پاهای بچه تو لگنه و در نمیاد من دردم بیشتر شد جوریکه انگار واژنم رو داشتن با دریل میسابیدن، بعدش دکتر یه وسیله مث انبر بود اونو گذاشت زیر شکمم و شکممو داد بالا که راحت بچه رو در بیاره که انگار من از درد مردمو زنده شدم که داشتم از درد داد میزدم ولی دکتر بیهوشی گفت چن دیقه تحمل کن بچه رو بردارن بعدش بیهوشت کنم، تا آخرین لحظه درد رو تحمل کردم و پسرم بدنیا اومد و گریه کرد بالا سرم و من بیهوش شدم...
مامان نی نی مامان نی نی ۱ ماهگی
تجربه سزارین
ساعت پنج صبح رفتیم بیمارستان بستری شدم ۳۸ هفته ودو روز
رفتم زایشگاه اومدن سرم وصل کردن بعدش هم سوند
خودمو شل گرفتم که اذیت نشم یکم سوزش داشتم که تا یه رب اوکی شد
تقریبا ساعتای هشت اومدن بردنم سمت اتاق عمل
من خیلی دوست داشتم بیحس بشم که لذت ببرم از هر لحظه وبدنیا اودن پسرمو ببینم خودمم به دکتر بیهوشی گفتم بیحس میخوام
چند دقیقه بعدش دکتر بیهوشی امپول رو زد ب کمرم که دردش قابل تحمل بود بعدش گفت بخواب
خوابیدم دکترم اومد بالاسرم با قیچی یه نیشگون از شکمم گرفت که گفتم حس پارم هنوز
چقد دقیقه بعد دوباره دکتر گفت انگشتاتو تکون بده منم پامو میاوردم بالا اصلا بیحس نشد
هر چقدر صبر کردن بیحس نمیشد منم هی میگفتم منو بیهوش نکنین ها😆
دکتر بیهوشی ماسک اورد که دوباره گفتم بیهوشم نکنی گفت نه اکسژنه
که بعد اون دیگه هیچی نفهمیدم بیدار که شدم فقط درد داشتم
ده دقیقه درد شدید داشتم که سریع برام مسکن زدن وعالی بود تمام دردم رفت بعدم بچمو اوردن که کلا هیچ دردی حس نمیکردم
دوسه بار تو ریکاوری شکممو فشار دادن دردم میومد ولی در حد یک دقیقه
کلا سزارین عالی بود درد شدید من تو ریکاوری بود که اونم ده دقیقه بود مسکن زدن اروم شدم
شیاف هم فقط یبار تو بخش برام زدن بعدش خودم میگفتم لازم ندارم
من فکر میکنم خود آدم باید دهنشو اماده کنه بدون استرس فقط لذت ببره
مامان دلوین جونم مامان دلوین جونم ۵ ماهگی
#پارت پنجم زایمان
دیگخ با اینکه زایمان اولم بود و اگاهی کافی نداشتم از اتاق عمل ولی سزارین رو به طبیعی ترجیح دادم و اومدن برام سوند رو وصل کردن که دردس واقعا قابل تحمل و رو به کم بود و من اصلا اذیت نشدم،سوار ویلچر شدمو به سمت اتاق عمل رفتم، دکتر بیهوشیم یه مرد مسن و مهربون بود که باهام کلی شوخی کرد و گفت دخترم بیهوشی میخوای یا بیحسی گفتم اقای دکتر بیهوشی،گفت دخترم بیحسی بهتره چون تا 7 الی 8 ساعت اول که خیلی درد داری هیچی متوجه نمیشی،گفتم باشه فقط یه کاری کنید که من بخوابم و هیچی نفهمم،دکتره به شوخی گفت وا تو چه جور مامانی هستی ،همه میخوان بجه هاشون رو ببینن ولی تو میخوای بخوابی اشکال نداره،توی سرمم یه امپول زد که واقعا بعد از 10 ثانیه چشمام داشت گرم میشد و میخوابیدم ولی به حرف دکتر گوش کردم و بعد از 5 دقیقه الی کمتر صدای گریه دخترم اومد و من از خوشحالی اشک ریختم و کمی حالت تهوع بهم دست داد که بازم توی سرمم امپول زدن که قطع شد،و بعد با خیال راحت چشمام رو بستم تا بخوابم،واقعا ریکاوری برای من خیلی زود گذست بخاطر اون امپول خواب اور برام شاید تایم اون موقعه 10 دقیقه گذشت....