روزی ک مرخصم کردن بدترین روز زندگیم بود دخترمو گذاشتم اومدم خونه کل راه رو گریه کردم فرداش از بیمارستان زنگ زدن ک دخترت خیلیی گریه میکنه باید بیای رفتم اونجا باورتون نمیشه تا صدامو شنید اروم شد همه پرستارای بخش تعجب کردن بعد دکترش بهم گفت کیمسیش کن منم بغلش کردم پرستارش یادش رفت اکسیژنشو بزاره منم سردر نمیاوردم رفت بعد ۲ساعت باعجله اومد داد زد فلانی موزاد اکسیژن نداره همشون اومدن فکر کردن اتفاقی افتاده ولی درکمال تعجب دخترم دختری ک تا دوساعت پیش حتی یک دقیه بدن اکسیژن نمیتونست الان تو بغل من ۲ساعت بدون اکسیژن تحمل کرده بود همه برای بار دوم تعجب کرده بودن و اینطوری شد ک اکسیژن دخترم کلا قطع شد و از دستگاه جداشد کار من هر روز این شده بود شیر بدوشم و صبح برم بیمارستان تا شب صبحا خوش حال بودم ک میرم پیشش شبا موقع برگشت فقط گریه میکردم ۱ماه تمام کارم شده بود همین بعضی وقتا کم میاوردم چون اصلا نمیتونستم استراحت کنم تازه زایمان کرده بودم ولی خداروشکر خداهوامو داشت دختر بعد یک ماه مرخص شد و اوردمش خونه والانم ک دارم مینویسم تو اتاق با اینکه خوابیده ولی داره زور میزنه
همه اینارو گفتم ک بگم توروخدا تو بارداری استرس نداشته باشین داروهای ک دکتر میگه رو حتما بگیرین و بخورین بخاطر بی احتیاطی من دختر دقیقا دوماه زودتر ب دنیا اومد وکلی زجر کشید

۱۳ پاسخ

پسر منم یه ماه زودتر به دنیا اومد ولی نمیدونم بل خاطر کدوم بی احتیاطیم بود

غمگین بود ولی برات خیلییی خوشحالم ک الان حال دوتاتونم خوبه خدارو میلیاردهابارشکرش. خدا همه بچه هارو حفظ کنه واسه ماروهم همینطور الهی آمین🤲

آخیییییی 😭😭♥️♥️
الهی شکر ک اون روزا گذشت
خدا برا همدیگه حفظتون کنه

الهی چ زایمان سختی مگ استرس چیو داشی
الان چرا زور بزنه نی نی دل‌درد ینی

خدا حفظش کنه
منم اینارو کشیدم یه دختر. کوچیک خونه داشتم از یه طرف اون تنها بود از طرف دیگه دوتا بچم هم بستری بودن و منم باید می موندم پیششون کارم شده بود گریه خداروشکر خوب شدن و مرخص شدن ولی دختر بزرگترم خیلی آسیب دید اون مدت

عزیزم خداحفظش کنه برای منم دعاکن این ماه حامله شدم۲سال اقدامم🥺

منم مثل تویادخودم افتادم🙃شکرالان پیشمونه من بااون حال ان ای سیو اجازه دادن هرشب پیشش بمونم یعنی خودمم باورداشتم دخترم با دیدن من بهتر میشد .چه روزایی بود خدا 😭فقط یه چیزی حالم بدترمیکنه اون رو مرخص شدنی مامانم ماعلین وبردم سوارماشین بشه من چون همراه بودم همش بدجورتشنم شد رفتم دم دراب بخورم برم یه خانوم مسنی بود اومد گفت خوشبحالتون دارین میبرینش گفتم بله بلاخره داریم میریم گفت ما دست خالی میریم خونه بدفعمیدم نی نی شون ب رحمت خدا رفته خیلی ناراحت شدم فک میکردمن تازه زایمان کردم نمی دونست دخترم دستگاه بود ومن قبل یه سقط داشتم منم سختی کشیدم

عزیزم خدا بچتو برات نگه داره و از این ب بعد روزای شادی رو کنار خانواده داشته باشید ❤💚

انشالا هیچوقت دیگه گریه به چشمات نیاد جز اشک ذوق🙏
خدایا شکرت هزاربار که بچه هامون صحیح و سالم پیشمونن🥺

عزیزم مادر شدن واقعا سخته
الان خدادوشکر که حالش خوبه

ایشالله از این به بعد مواظب باش عزیزم دیگ الهی تنش سالم سلامت باشه چقد ناراحت شدم چقد سختی کشیدی

خدا حفظش کنه

😢😢

سوال های مرتبط

مامان آیدا👶💖 مامان آیدا👶💖 ۳ ماهگی
منم تا فهمیدم اب دور بچم کم شده دوباره استرس گرفتم و فشارم رفت بالا روی ۱۷ دیگه هرکاری کردن پاین نیومد و مجبور شدن منو ارژانسی عمل کنن و دختر تو ۳۱ هفته باوزن ۱۱۰۰به دنیا اومد😔منم داخل اتاق عمل خونریزی شدید کردم و چون از کمر بی حس بودم میشنیدم و همینطور روده هام ب رحمم چسبیده بود یعنی عمل نیم ساعت سزارین برای من ۲ساعت طول کشید وضعیت بدی داشتم داخل اتاق عمل مدام برام اکسیژن میزاشتن و قسمت دردناکش اینجا بود ک بچم به سختی نفس میکشید اصلا ب من نشونش ندادن فورا بردنش ان آی سو چون شدید ب اکسیژن احتیاج داشت و همه ی اینا مقصرش من بودم بخاطر ی بی احتیاطی و منم بعد از ریکاوری منتقل کردن ب آی سیو قسمت مادران پرخطر چون اصلا کسیژن خونم بالا نمیومد و نمیتونستم نفس بکشم دائم اکسیژن بهم وصل بود داشتم دیونه میشدم پاره تنم ب دنیا اومده بود چندتا اتاق اونطرف تر داشت زجر میکشید و هیچ کاری از دست من بر نمیومد حتی توان نداشتم ازجام بلند بشم برم ببینمش فقط عکسشو شوهرم نشونم داد ک زیر دستگاه بود اکسیژن داشت خدا میدونه اون لحظه مردم زنده شدم تا اینکه فرداش ب هزار بدبختی بلند شدم رفتم ببینمش ولی چون سوند بهم وضل بود اجازه ندادن ک داخل بشم با گریه برگشتم ب پرستارم گفتم سوند منو دربیارین بچم منتظرم میخوام برم پیشش تا اخردراوردن رفتم برای بار اول دختر کوچولومو دیدم دلم پر میکشید ببینمش اخه خدا اونو بعد ۸سال بهم داده بود ولی دکترش گفت اصلا دخترت حتی چندثانیه بود اکسیژن نمیتونه تحمل کنه
مامان کوچولو🤱 مامان کوچولو🤱 ۵ ماهگی
تجربه زایمانم
پارت ۲
بعد یه روز قبل زایمانم رفتم بستری شدم بهم آمپول فشار وصل کردن دیگ کم کم دردام شروع شد ولی دهانه رحم باز نمیشد شب دکتر اومد معاینه کرد گفت بهش سون وصل کنین یعنی جونم در اومد خیلی درد داشت این سون گذاشتن تا دهانه رحمم باز بشه صبح شد دیدم خیلی درد دارم اومدن گفتن فقط دوسانت باز کردی باید باشه من گفتم دیگ طاقت ندارم درش بیارین بعد درش آوردن دیگ همینطور دردام شدید بود ولی دهانه رحم همین دوسانت مونده بود یک پرستار اومد گفت چیزی نخور احتمال داره ببریمت واسه سزارین منم تا این روز دیگ هیچی نخوردم ک شیفت پرستار عوض شد یکی دیگ اومد معاینه کرد گفت ک تو رحمت بالاست واسه همین دهانه رحمت باز نمیشه با دستش رحمم کشید پایین ک یهو ۷سانت باز کردم با اون ۲سانت قبل میشد ۸سانت ک گفت این ۲سانت دیگشم حالت سجده برو ک راحت باز بشه منم همین کار کردم بعد چند دقیقه حس کردم داره بهم زور میاد انگار میخام مدفوع کنم پرستارا اومدن گفتن برگرد گفتم نمیتونم بزور منو برگردوندن ک گفتن زور بزن من گفتم نمیتونم خیلی درد دارم بعد گفتن بهش بی حسی بزنین از کمر به پایین بی حس کردن ک بعد تونسم زایمان کنم دقیقا برج ۵روز۱مرداد ساعت ۹:۱۵شب بود ک زایمان کردم
مامان حسنا خانم مامان حسنا خانم ۳ ماهگی
تجربه زایمان #پارت دو
دردام شروع شد و من جیغ و داد هی ماما میگفت زور بزن من جیغ میزدم آخه ی ماه استراحت مطلق بودم و بچه از رحم جدا نمی شد دردام خیلی شدید بود دیگه ی سانت آخر مثل جنازه افتاده بودم رو تخت و توان زور زدن نداشتم سر بچم تو مثانه ام بود میگفتن اگر زور نزنی باید مثانه ات را پاره کنیم من واقعا دیگه نمی تونستم یهو دیدم ی پرستار در ابعاد ی غول اومد پرید سر معدم یهو بچه اومد بیرون و من از حال رفتم
خیلی بخیه خوردم از بس بخیه خوردم ترسیده بودم هم درد داشتم نمی تونستم دستشویی کنم شاش بند شدم و تو بیمارستان راه میرفتم ادرار داشتم زیاد کلیه هام درد داشت و نمی تونستم ادرار کنم هی بهم می گفتن برو آب بگیر ب خودت حتی پرستار اومد آب بهم گرفت از ترس شاش بند شده بودم دیگه اومدن سون بهم وصل کردن خودشون تعجب کرده بودن تو نیم ساعت چهار تا سون خالی شد از بس بهم سرم زده بودن کلیه هام پر بود و مثانه ام خالی نمی شد
بد بختی اونجا بود ک شیر نداشتم 😥تا پنج روز شیر نداشتم روز سوم ک تو بیمارستان بودم دیگه خود پرستارا ترسیدن شیر خشک درست کردن ب دخترم دادن زردی گرفت دخترم از بس شیر نداشتم
دو سه روز هم ب خاطر زردی بالاش بستری شد از روز ب دنیا آمدنش تا خونه رفتنم ی هفته بستری شدیم
اومدیم خونه بعد ی هفته خون ریزی شدید گرفتم بخیه هام باز شده بودم دوباره رفتم بیمارستان برا معاینه میخواستم بستریم کنند با رضایت خودم اومدم خونه
مامان هانا مامان هانا ۴ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت نهم
یه خانومه اونجا بود گف نه ممکنه دکتر دیر برسه فک کنم منظورش این بود ممکنه تا دکتر بیاد من زایمان کنم البته سر بچه اصلا وارد لگن نشده بود،یهو گفتن دکتر اومد و من رفتم رو تخت برا آمپول بیحسی آقاهه گفت یکم درد داره ولی تکون نخور من اینقد درد کشیده بود ک وقتی زد اصلا درد نداشت فقط کم کم داشت گرم میشد گفتم اخیش دستتون درد نکنه راحت شدم😂 دیگه دراز کشیدم ک کارشونو شروع کنن آقایی ک بیحسی زد گفت ببین حس می‌کنی ولی درد نداری ولی منکه چیزی حس نکردم هی منتظر بودم حس کنم شکممو برش میدن ولی اصلا نفهمیدم فقط تکونم میدادن دیگه اینجا دردام تموم شده بودفقط یه خورده سمت شونه ی چپم درد گرفته بوده داشتم فک میکردم ممکنه الان بمیرم ینی؟😂دیگه بین همین فکرا بود ک صدای گریه ی دخترم اومد😍
صدای پرستارا میومد میگفتن ماشاالله برا خودش یه با مردیه🤭 بعد از چند دقیقه دخترمو آوردن ک ببینم چه لحظه ی قشنگی بود🥺😍لپشو آوردن جلو بوسیدمش و دوباره بردن بعد از ۲۰دیقه اینا بود کار دکتر تموم شد و منو بردن ریکاوری اونجا پرستار اومد شکممو فشار داد و گفت اوه و بدو بدو رفت اونجا هم من خودمو خیس کردم گفتم ینی چی شده نکنه دارم میمیرم🥴😂با قرص برگشت یه قرصی داد بهم گفت بذار زیر زبونت باز بشه اونکه تموم شد لرزیدنم شروع شد هرکاری میکردم نمی‌تونستم جلوشو بگیرم ک ازش پرسیدم چرا لرز دارم گف عوارض قرصاس بعد شونه سمت چپمم درد داشت نمیدونم چرا ک بهشون گفتم تو سرمم یه چیزی خالی کردن خلاصه دوباره شکممو فشار داد و به پرستارا گف منو نبرن بخش اونجا واقعا ترسیده بودم جرعت نداشتم بپرسم برا چی اصلا نمیدونم چقد اونجا بودم ک دوباره اومد شکممو فشار داد اون موقع گف میتونن ببرنم همچنانم من رو ویبره بودم میلرزیدم🫠
مامان کوچولو🤱 مامان کوچولو🤱 ۵ ماهگی
بعد فرستادنم به بخش ک بچمو داخل نفرستادن گفتن فرستادیمش انایسیو منم دلم طاقت نیاورد با رضایت شخصی خودمو ترخیص کردم رفتم پیش بچه ک خیلی دستگاه عجیب بهش وصل بود پرستارا هم میگفتن احتمال زنده موندنش کمه منم فقط کارم گریه بود بعد دوروز دستگاه ازش کندن گفتن تنفسش بهتر شده بعد گفتن بهش شیر بده با شلنگ تو حلقش بود ک بهش شیر میدادن منم دادمش گفتن استفراغ سفرایی می‌کنه دیگ نده تا یک هفته ندادن بعد دوبار گفتن بده باز گفتن استفراغ کرده نده همینطور هی ندادن ک گفتن عفونت خون گرفته پلاکت های خونش هم خیلی پایینه براش دعا کن تا ۲۵روز همیطور به انایسیو بود ک بعد فرستادنش بخش باز دوبار توی بخش گفتن مشکل کبدی داره منم دیگ نتونستم گفتم شما چه دکتری هستین ک به جای خوب کردن بچه بدترش کردین من میخام با رضایت بچمو ببرم بعدش با رضایت بردمش مشهد دکتر مشهد گفت ک بچه مشکلی نداره فقط بخاطر اینکه زیاد طولانی مدت بستریش کردن هی بهش آنتی بیوتیک وصل کردن بهش شیر ندادن بچه ضعیف شده بعد آوردمش خونه ک خداروشکر حالش خیلی خوب شد
مامان 🤍آرین🤍 مامان 🤍آرین🤍 ۱۱ ماهگی
سلام دوستان
از تجربه ختنه پسرم اومدم بگم
واسه کسایی مثل خودم ک ختنه براشون مث ی غول بزرگ ترسناکه🥴🥴🥴
دیروز ساعت ۵عصر رفتیم بیمارستان عسگریه پذیرش رفتم شناسنامه پسرمو دید گفت آزاد ۴۹۰هزار تومن با بیمه ۳۹۰
بعد گفت برو طبقه بالا از داروخونه لوازم ختنه را بگیر ک ۳۹هزار تومن بود و ی برگه بهم دادن ک در مورد ختنه و شرایط نگهداری بچه داخلش نوشته شده بود و داروهایی ک باید بخریم
زمانی ک تو نوبت ختنه بودم رفتم داروخونه روبرو بیمارستان و ۱۰ تا گازاستریل و ۵ تا پماد تتراسایکلین یک درصد خریدم
ساعت ۶ نوبت پسرم شد
فقط و فقط یک همراه میگذاره باهاش بره داخل ک مامانمو فرستادم چون من اصلا دلشو نداشتم
مامانم گفت ۵ تا بچه ردیف خوابوندن کنارهم سه تا امپول زد ب دور آلت بچه و بعد ۵ دقیقه یکی یکی بردنشون داخل پیش اقای دکتر بدون همراه فقط بچه
ختنه که شد مامانم قنداقش کرد و همون موقع استامینوفن بهش دادیم ولی تا خونه گریه میکرد🤦🤦
همه مای بی بی میکردن بچه های بی زبونو پرستار ب مامانم گفته بود تو بهترین کارو کردی ک قنداقش میکنی
ولی بهش گفته بود دستاشو قنداق نکن فقط از شکم تا پاهاشو
هر بر۶ ساعت استامینوفن دادیم بهش
تا ساعت ۲ شب بی تابی میکرد و گریه میکرد ولی بعدش دیگ اروم شد
خداروشکر میکنم ک این مرحله سختم داره میگذره
انشااله برای همه مادرا براحتی و خوبی بگذره
درضمن بیمارستان عسگریه هم تمیز بود هم دکتر خوبی داشت هم خوش برخورد بودن هم نسبت ب همه جا ارزون بود
من خیلی راضی بودم و پیشنهاد میکنم ب مادرای اصفهانی ک ببرید عسگریه
موفق باشید🌷🌷🌷
مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۱۱ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم