۲ پاسخ

بقیه اش کو

خب ادامش

سوال های مرتبط

مامان علی کوچولو⁦♡⁩ مامان علی کوچولو⁦♡⁩ ۹ ماهگی
سلام خانوما انشالله که همتون نینی هاتون و به سلامتی به دنیا بیارید و انشالله خدا دامن همه اونای که در انتظار نی نی هستن و سبز کنه
من درست پارسال دو ماهم بود و اربعین نزدیک بود خیلی دوست داشتم برم همه مخالفت کردن بهم گفتن توهین کردن خلاصه خیلی حرفا زدن
ومن چون بچم و نظر کرده بودم و اعتقاد داشتم که هیچ اتفاقی نمی افته
خدا خودش داده خودشم مواظبه به خودم واجب دونستم برم تا به بقیه هم ثابت بشه بخدا من از شماها بچم و بیشتر دوست دارم بیشتر نگرانشم ولی خیلی ها این و نفهمیدن و خیلی باهام بد حرف زدن خلاصه من رفتم و خداروشکر بچم سالم و سلامت به دنیا امد
حتی من قبل اینکه برم کربلا دهانه رحمم 30 بود
رفتم امدم دوبه رفتم سنو گرافی دهانه رحمم 32 شده بود
فکر کنید من کلی راه رفتم ماشین سوار شدم چقدر هم بد رانندگی می کردن
ولی خداروشکر امام حسین بچم و سالم سلامت نگه داشت خواستم به قولم عمل کنم که اینارو گفتم
چون از خدا خواسته بودم اگه رفتم امدم بچم سالم بود میگم به همه که تو محافظ بودی
مامان گیلاس مامان مامان گیلاس مامان ۱۰ ماهگی
تجربه من از زایمان طبیعی ‌
بدن با بدن فرق داره ۳ تا زایمان داشتم ولی هیچکدوم مثل هم نبود
ماه آخر بارداری درد داشتم ماه درد، تا رسیدم ب ۳۸و ۳۹ هفته ک دردام بیشتر شده بود هر لحظه احساس میکردم چیزی نبوده ب رایمان ولی خبری نبود، ۳۹ هفته و ۳ روز رفتم پیش دکتر گفت هنوز وقت و موقع معاینه ۱ سانت بودم و با معاینه تحریکی ۱ونیم بود گفت تا فردا حتما زایمان میکنی ولی خبری نشد هر شب نزدیکی داشتم بعضی روزا دوبار، پله بالا پایین میکردم پیاده روی میکردم پتو لگد میکردم نشسته راه میرفتم و کلی دمنوش خوردم چون ماما همراه گفت خوبه ولی باز نشدم دیگه قید ماما رو هم زدم دیگه نرفتم پیشش
تا شد ۳۹ هفته ۶ روز خیلی دردای عجیبی داشتم نزدیک ب ۱۰ دقیقه و ۱۵ دقیقه همش درد داشتم ی شب کامل درد داشتم تا صبح شد خیلی ترشح ژله ایی داشتم دردام نزدیک ۵ دقیقه بود آماده شدم رفتم بیمارستان
ی خوبیش این بود ی آشنا داشتیم توی زایشگاه ولی شیفتش تمام شد منو سپرد دست ۲ ماما دیگه
ادامه تاپیک بعدی میزارم قشنگا🌹
مامان آیدا👶💖 مامان آیدا👶💖 ۳ ماهگی
منم تا فهمیدم اب دور بچم کم شده دوباره استرس گرفتم و فشارم رفت بالا روی ۱۷ دیگه هرکاری کردن پاین نیومد و مجبور شدن منو ارژانسی عمل کنن و دختر تو ۳۱ هفته باوزن ۱۱۰۰به دنیا اومد😔منم داخل اتاق عمل خونریزی شدید کردم و چون از کمر بی حس بودم میشنیدم و همینطور روده هام ب رحمم چسبیده بود یعنی عمل نیم ساعت سزارین برای من ۲ساعت طول کشید وضعیت بدی داشتم داخل اتاق عمل مدام برام اکسیژن میزاشتن و قسمت دردناکش اینجا بود ک بچم به سختی نفس میکشید اصلا ب من نشونش ندادن فورا بردنش ان آی سو چون شدید ب اکسیژن احتیاج داشت و همه ی اینا مقصرش من بودم بخاطر ی بی احتیاطی و منم بعد از ریکاوری منتقل کردن ب آی سیو قسمت مادران پرخطر چون اصلا کسیژن خونم بالا نمیومد و نمیتونستم نفس بکشم دائم اکسیژن بهم وصل بود داشتم دیونه میشدم پاره تنم ب دنیا اومده بود چندتا اتاق اونطرف تر داشت زجر میکشید و هیچ کاری از دست من بر نمیومد حتی توان نداشتم ازجام بلند بشم برم ببینمش فقط عکسشو شوهرم نشونم داد ک زیر دستگاه بود اکسیژن داشت خدا میدونه اون لحظه مردم زنده شدم تا اینکه فرداش ب هزار بدبختی بلند شدم رفتم ببینمش ولی چون سوند بهم وضل بود اجازه ندادن ک داخل بشم با گریه برگشتم ب پرستارم گفتم سوند منو دربیارین بچم منتظرم میخوام برم پیشش تا اخردراوردن رفتم برای بار اول دختر کوچولومو دیدم دلم پر میکشید ببینمش اخه خدا اونو بعد ۸سال بهم داده بود ولی دکترش گفت اصلا دخترت حتی چندثانیه بود اکسیژن نمیتونه تحمل کنه
مامان هانا مامان هانا ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت اول
باید بگم ک من بارداری فوق‌العاده راحت و خوبی داشتم ماه های اول فقط کمی حالت تهوع بود ک با لواشک اوکی میشد فقط همین نه ویاری نه هیچی تمام کاری خونه رو خودم انجام میدادم هر روز جارو می‌کشیدم و....
خلاصه عالی بود همه چی هم نرمال بود سنو هفته ۳۲رو ک رفتم دکترم گفت این آخرین سنو هست و همچی هم نرمال بود اینم بگم من قصد داشتم طبیعی زایمان کنم حتی ماما همراه هم گرفته بودم چون نظرم این بود ک هرچیزی روش طبیعی خودش خوبه🫠
ماه های آخر من ماه درد داشتم هر روز هم منتظر بودم زایمان کنم چون خودم ۴۵روز زودتر دنیا اومده بودم میگفتم دخترمم حتما زود دنیا میاد خلاصه ۳۶هفته و چهار روز اینا بود ک من لک دیدم درد هم ک داشتم گفتم دیگه امروز فردا زایمان میکنم دیگه ورزشهای لگنی و پیاده روی رو به طور مرتب انجام میدادم گذشت شد۳۷ ک دیدم نه خبری نیس بخاطر لکی ک دیده بودم و دردی ک داشتم تصمیم گرفتم برم سنو ببینم وضعیت بچه چطوره چون به هیچ عنوان دوست نداشتم برم بیمارستان ک اذیتم کنن رفتم سنو ک گفت وزن بچه ۳۳۰۰هست و تپله🫠،چند روزی گذشت دردم هنوزم درد دارم و زایمان نمیکنم از طرفی میترسیدم بیشتر از بمونه و وزنش زیاد بشه ۳۷هفته ۴روز رفتم مطب دکتر سنو رو نشونش دادم وزن رو ک دید گفت چون تپله معاینه تحریکی میکنم ک کمک بشه زودتر زایمان کنی برامم آزمایش دیابت نوشت گف حتما بگیر ،معاینه تحریکی کرد گفت یه سانت باز شده گف روزش،پیاده روی،رابطه داشته باش ک کمک بشه زودتر زایمان کنی خلاصه من رفتم خونه به امید اینکه فردا پس فردا دردم میگیره و زایمان میکنم🥴
مامان دلانا مامان دلانا ۵ ماهگی
ی تاپیک دیدم.. ناخداگاه رفتم به پارسال همین موقع های خودم…
از وقتی خواستم اقدام کنم ب بارداری، برام تشخیص تنبلی تخمدان دادن و من ناامید ترین و غمگین تربن ادم دنیا شدم، همش این ترسو داشتم ک نتونم مادر بشم، کلی نذر و نیاز کردم.. سه ماه طبیعی اقدام کردیم و در نهایت ماه چهارم با اولین دز قرص و امپول تحریک تخمک گذاری باردار شدم.. اونم با چه داستانایی…. ماه چهارم خیلی امیدوار بودم خیلی منتظر بودم دقیقا روز ۳۰م سیکلم روزی ک باید پریود میشدم بی بی چک زدمو در نهایت ناباوری ی خط خیلی خیلی کمرنگ که با چشم ب سختی دیده میشد افتاد🥲 کلی گریه کردمو لباس پوشیدم رفتم ازمایشگاه، ازمایش دادم بعدازظهر جوابش اومد بتام ۵۷ بود، ازونجایی‌که استاد شده بودم توو این راه میدونستم باید ۴۸ ساعت بعد تکرارش کنمو دوبرابر شده باشه که بارداری سالمی باشه، چون میدونستم داروهای تحریک تخمک گذاری ریسک بارداری خارج رحمی رو بالا میبرن.. خوشحالترین بودم و از ی طرف استرس ۴۸ ساعت دیگه رو داشتم. دو روز بعد تکرار کردم بالا رفته بود ولی دو برابر نشده بود.. دقیق یادم نیس چند بود..
ادامه کپشن
مامان پسری مامان پسری ۱۲ ماهگی