۸ پاسخ

اون چیز سفید ها رو باید تمیز کنی وقتی میمونه داخلش میسوزه بچه من هر بار بازش میکنم میشورمش

خیلی از این پرستارا منحرف و مشکل دارن سعی کن پوشک رو خودت عوض کنی فقط

سفیدارو باید تمیز کنی بله سوراخه‌ عزیزم منم اولش ترسیدم ولی همینجوریه

دخترمن بازه سوراخش همچیش مثل ما ادم بزرگا سفیدیا قشنگ میشورم با دستمال پاک میکنم

مال دختر منم سفید داره میشورمشون
سوراخ که همه بچها دارن
ولی خب سعی کن به کسی اعتماد نکنی خودت بشور همیشه
من پسرم یساعت پیش دوستم گذاشتم هیچ وقت نمیبخشمش بیضه پسرم وفشارداده بود بعد فهمیدم پشت دستم وداغ کردم به کسی اعتماد نکنم

من تو اون سن دوسه روز یکبار باز میکردم کامل میشستم اون سفیدیاشو 😊از خود دکترش پرسیده بودم میگفتن حتما بشورید

نباید اصلا دست کاری کنی اگه میبینی مشکله خو ببرش دکتر دست کاریش نکن بچه رو

ولی ب سوراخش توجه نکردم هیچ

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۵#
پرستار گفت خانم مگه میشه بچه سر جاشه گفتم نیست بیاییم نگاه کنید یه بچه دیگه جای پسر من خوابیده اومد و رفتیم بالا سر تخت پسرم دست و پاشو گرفت بالا اسم رو دستبندو خوند گفت مگه اسم شما این نیست گفتم آره گفت خوب پسر شماست دیگه گفتم نه پسر من که اینجوری نیست عوض شده گفت خانوم اینجا صدتا دوربین هست مگه میشه عوض بشه یکی دیگه از پرستارا اومد گفت چی شده گفتم این پسر من نیست ایشون میگن دستبندو پا بندش اسم منه پس عوضش کردن پرستار یه نگاه انداخت گفت خانم همین پسر شماست منتهی امروز نوار مغز داشت ما مجبور شدیم موهاشو بزنیم واسه همین یکم تغیرکرده بازم نگاش کردم اینبار با دقت تر دیدم راست میگه موهاشو زدن پشت پای پسر من یه لکه قهوه ای بود پاشو بردم بالا گفتم پوشکشو باز کنید دیدم درسته همون لکه قهوه ای روی باسنشه موهای پسر من با اینکه نارس بود خیلی پر و بلند بود جوری که مامانم تعجب بود که اگر سر وقت دنیا میومد دیگه چقدر موهاش بلند و پرتر میشد واسه همین الان که زده بودنش کلا عوض شده بود چهرش عصابم خورد شد گفتم با اجازه می موهاشو زدین نگه این بچه صاحب ندارخ که هر بلایی دلتون میخواد سرش میارین این نشد که بی اجازه ازش آب کمر گرفته بودین .. چرا زنگ میزنید اجازه بگیرید پرستارشم گفت این بخش کلا هرکا ی بخواد اجازه داره بدون رضایت از والدین واسه نوزاد انجام بده موهای پسرتون پر بود هرچی تلاش کردیم چسپونک نوار مغز به کف سر نمیچسبید مجبور شدیم بزنیمش اینو گفت و رفت منم نگاه میکردم بهشون اشک می ریختم آخه پسر من بوره بعد سرشو که. زده بودن دورتر جون همه بچه ها شده بود اینهو کسایی که شیمی درمانی میکنم موهاشون ابرو هاشون مژه هاشون میریزه نگاش میکردم دلم کنده میشد
مامان جوجه طلایی🐣 مامان جوجه طلایی🐣 ۶ ماهگی
منم تا فهمیدم اب دور بچم کم شده دوباره استرس گرفتم و فشارم رفت بالا روی ۱۷ دیگه هرکاری کردن پاین نیومد و مجبور شدن منو ارژانسی عمل کنن و دختر تو ۳۱ هفته باوزن ۱۱۰۰به دنیا اومد😔منم داخل اتاق عمل خونریزی شدید کردم و چون از کمر بی حس بودم میشنیدم و همینطور روده هام ب رحمم چسبیده بود یعنی عمل نیم ساعت سزارین برای من ۲ساعت طول کشید وضعیت بدی داشتم داخل اتاق عمل مدام برام اکسیژن میزاشتن و قسمت دردناکش اینجا بود ک بچم به سختی نفس میکشید اصلا ب من نشونش ندادن فورا بردنش ان آی سو چون شدید ب اکسیژن احتیاج داشت و همه ی اینا مقصرش من بودم بخاطر ی بی احتیاطی و منم بعد از ریکاوری منتقل کردن ب آی سیو قسمت مادران پرخطر چون اصلا کسیژن خونم بالا نمیومد و نمیتونستم نفس بکشم دائم اکسیژن بهم وصل بود داشتم دیونه میشدم پاره تنم ب دنیا اومده بود چندتا اتاق اونطرف تر داشت زجر میکشید و هیچ کاری از دست من بر نمیومد حتی توان نداشتم ازجام بلند بشم برم ببینمش فقط عکسشو شوهرم نشونم داد ک زیر دستگاه بود اکسیژن داشت خدا میدونه اون لحظه مردم زنده شدم تا اینکه فرداش ب هزار بدبختی بلند شدم رفتم ببینمش ولی چون سوند بهم وضل بود اجازه ندادن ک داخل بشم با گریه برگشتم ب پرستارم گفتم سوند منو دربیارین بچم منتظرم میخوام برم پیشش تا اخردراوردن رفتم برای بار اول دختر کوچولومو دیدم دلم پر میکشید ببینمش اخه خدا اونو بعد ۸سال بهم داده بود ولی دکترش گفت اصلا دخترت حتی چندثانیه بود اکسیژن نمیتونه تحمل کنه
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۷#
خلاصه مامانم اومد و خواهرم و دخترمم باهاش بودن خواهرم کلی از پرستار خواهش کرد که اجازه بده نی نیمو ببینه قبول نکرد منمو صدا کرد که پسرت شیر میخواد رفتم شب بدم یهو پرستار گفت به همراهات بگو برن دیگه نیان منم گفتم آخه چند روز دخترمو ندیده بودم واسه همین اومده بود منو ببینه و داداششو گفت نه اجازه نیست بگو برن منم رفتم جلو در گفتم برید دیگه و رفتم پسرمو بغل کردم و شروع کردم شیر دادنش یهو پرستار بلند شد رفت بیرون صدای مامانم زد گفت دخترش اجازه داره بیاد از دور داداششو ببینه اما نزدیک نشه چون دارو بهش نمی‌زنیم ممکنه بازم عفونت بگیره بعد دیدم دست دخترمو گرفتو آورد با فاصله که داداششو ببینه دخترمم با دیدن داداشش کلی همونجا اشک ریخت من باورم نمیشد که انقد نسبت به داداشش احساس داشته باشه کلی آروم و بی صدا فقط اشک می‌ریخت بعدشم رفت منم نزدیک یک ساعتی بچه رو شیر میدادم و یادم میداد که چجوری پوشکشو عوض کنم بعد رفتم بیرون دیدم که سر دخترم تو بغل مامانمه و داره گریه میکنه گفتم چرا نرفتین دخترم گفت مامان تورو خدا داداشمو بردار ببریم خونه من نمی‌رم تا داداشم نیاد حالا دیگه نمی‌دونستم چطور اینو توجیح کنم خلاصه با کلی اصرار که مامان خیلی زود ما هم میاییم فرستادمش رفت خونه اون یکی دوز که دکتر گفته بود دیگه پسرم دارو دریافت نمیکنه اصلا آروم قرار نداشتم هر لحظه میترسیدم یه چیزی پیش بیاد واسه همین کل شبانه روز یا داخل ان ای سی یو بودم یا پشت در شیشه ای پسرمو نگاه میکردم و دعا میکردم اتفاقی پیش نیاد حقیقتش یه سری مسائلی اونجا دیده بودم که گفتنی نیست و حسابی منو ترسونده بود