#تجربه زایمان (پارت۲)

منو نشوندن رو تخت سفید و گفتن فکتو بچسبون به سینت. از آمپول بی حسی هیچی نفهمیدم و فقط توی واژنم یه جرقه حس کردمو منو سریع خوابوندن رو تخت. دستامو از هر طرف بستن و یه پرده سبز کشیدن که جلومو نبینم. هیچچ حسی توی پاهام و شکمم نداشتم. پرستارا همش باهام شوخی میکردن که جو عوض بشه. پرستار بیهوشی که بالای سرم بود، بهم گف که هرعلائمی برات اومد سریع بهم بگو. یبار سرم درد گرف، یه بار گفتم دارم بالا میارم، یبار سرگیجه اومد. هربار که اینا رو میگفتم ، داخل سرمم یه آمپولی تزریق میکرد تا خوب شم. یهو یه صدای خرچ خرچ شنیدم و فهمیدم که بلههه دارن شکممو برش میزنن. وای خیلی چندش بود اینجاش. قشنگ متوجه میشدم که گوشتمو میبرن ولی دردی نداشت. تا اینکه... (ادامه تاپیک بعدی)

وای که از بی حسی همینو میترسم که صدای باز شدن شکممو بشنوم😂😂

یا خدااا، شکمم درد گرفت😖😅😐

عزیزم کدوم بیمارستان زایمان کردی؟ واسم دکترت رو اگه دلت میخواد بگو ممنون

چه جالب که متوجه شدی من اصلااااا نفهمیدم و وقتی بچمو اوردن جلو چشمام من هنو فکرمیکردم هنو شروع نکردن