احساسات خیلی بدی سراغم اومده
اینکه به آخرای بارداری رسیدم دلم گرفته
اینکه از صبح تا شب توی خونه هستم و دیگه سر کار نمی‌رم بدتر میکنه حالم رو...
اون روزا همش دعا می‌کردم زودتر مرخصیم اوکی بشه و نرم... اما می‌بینم الان واقعا توی خونه، تک و تنها واقعا اذیت میشم...
استرس زایمان رو دارم، ترس دارم...
میترسم این روزای اخر زبونم لال اتفاق بدی بیوفته...
همیشه روز تولدم همین حال و هوای بد رو داشتم، ی حس ناشناخته و عجیب...
اما امسال برام بیشتره این حس
از ی طرف هم خوشحالم دیگه چند روز دیگه دخترم رو می‌بینم، خوشحالم بابت اینکه خدا لیاقت مادر شدن رو بهم داد...
اما به این فکر می‌کنم که چطوری می‌خوام ازش مراقبت کنم، ی ترسی میوفته توی وجودم که اگ نتونم چی...
الان نمی‌دونم بگم ۲۴ سالمه یا ۲۵...
فردا میشم ۲۴ سال و ۱ روز...
۲۳ سالگی رو پشت سر گذاشتم با تمام اتفاقای تلخ و شیرینش... از پارسال تا الان اتفاقای خوب زیادی واسم رقم خورد🌱 شکر بابت همه شون❤️
بماند به یادگار از
۳دی ۱۴۰۳

۹ پاسخ

وقتی نفس رو دنیا اوردم
22سالم بود، من تک دختر که تازه تو6ماهی رفته بودم تو خونم اشپزی رو داشتم یاد میگرفتم
همش سرم تو کتاب بود یا کنار دوستام
شروع زندگی مشترکم با فوت مادرم شد
همسرم و اینترنت بهم اشپزی یاد دادن
زایمانم دوهفته عمم منو نگه داشت دیگه به اسرار خودم چون همسرم تنها بود اومدم خونم
و خودم بزرگش کردم دست تنها
حتی واکسناشم تنها بودم چون همسرم محل کارش شهر کناریمون بود فاصلش نیم ساعته
با اژانس میرفتم میومدم، اونم تو شهری که تابحال زندگی نکرده بوم
خدای ما از همه بزرگتره، جوری راه رو برات هموار میکنه و مادری رو تو وجودت میذره که انگار ده تا بچه بزرگ کردی

ببین اصلا سخت نیست
فقط و فقط تنها مشکلت میشه کم خوابیدن .
بچه اوایل جز شیر خوردن و پوشک عوض کردن دردسر دیگه ای نداره
الکی به خودت استرس نده
فقط یه مدت بیخیال تمیز کردن خونه شو و خودتو درگیرش نکن فقط و فقط استراحت کن
یه هفته نشده عادت میکنی به همه چیز

تولدت مبارک عزیزم .ما همه با تجربه هامون یه ادم قوی میشیم .هیچی تو دنیا یه زنو مثل مادر شدن قوی نمیکنه .حستم به خاطر تولدت و نزدیک بودن زایمانته .

تولدت مبارک عزیزم
روزای خوشی رو داری سپری میکنی
ان شاءالله نی نی بیاد به این چیزا فک نکن
خودت رو درگیر این چیزا نکن
به اینده قشنگش فک کن
این افکار باعث افسردگی بعد زایمان میشا
ان شاءالله مادر بشی همه چیز به خوشی میگذره

نرگس جان نگران نباش همه این وضعیت داریم . هر کسی ی نوع گرفتاری . من الان کرج زندگی میکنم و شاغل هستم مادرم تهران گفته فقط ۱ هفته میام پیشت. باید غصه بگیرم که بعدش چیکار کنم بیخیال خدا هر دردی بده درمانش هم میده . پس ما رو مادر کرده صبر و‌تحملش را هم میده .
تولدت مبارک باشه خدا پس امسال هدیه تولدت بهت دختر نازنین میده .

ابدا ابدا ابدا از زایمان نترس. من همیشه فوبیای پاره شدن کیسه آب داشتم. و میگفتم اگر اینجوری بشه من از ترس سکته میکنم.چون سزارین بودم و اصلا طبیعی برام خطرناک بود بخاطر چسبندگی جفت. دقیقا کیسه آبم پاره شد ۶ روز زودتر از موعد سزارینم. ولی انقدر آرامش داشتم حد نداره.شوهرم تعجب کرده بود اصلا. حس میکنم زمان زایمان خدا یه قدرت عجیب میده و حس ترس آدمو رها میکنه...در مورد بچه داری چالش زیاد هست ولی سعی کن از همون اول حتما به همسرت کار بدی و شریکش کنی تا عادت کنه. گاهی شیر بدوش بده بهش و حتما خوب بخواب. مهمترین چیز بعد زایمان آرامش خودته...خونه و زندگی و خاله زنک بازی که کی اوند کی نیومد کی چقدر داد کی نداد و...همه رو بریز تو سطل آشغال

منم انگار افسرده شدم هیچی امیدوارم نمیکنه همش از زندگی خستم فقط وقتایی بچم لگد میزنه و تکون میخوره ذوق میکنم

تولدت مبارک باشه عزیزدلم تو تنها نیستی بیشتر ماها داریم با این احساسات دست و پنجه نرم میکنیم من خودم ماه بعد زایمانمه همش انگار تهه دلم خالیه ازین ک همش خونه ام ازین ک پس کارام برنمیام ازین ک انگار در برابر همه چی ناتوان شدم کلافه ام جدیدا انگشت های دستم درد شدید گرفته صبح حتی دره بتری روغن و نتونستم باز کنم از درد انگشت گریم گرفت

هیچ سختی نداره به جز بی خوابی خب اینم میگذره ما هم همینطور بودیم استرس کشیدیم و من هنوز هم خوابم کمه اما ببین با تموم سختیاش نزدیک دو ماه گذشت برام سخته ولی نگران نباش میتونی منم فک میکردم نمیتونم بچه نگهدارم اما تونستم تنها هم هستم شوهرمم سر کاره وقتی هم میاد خستس وقتی مادر بشی قوی میشی صبور میشی مسئولیت پذیر میشی فقط دو چیز خیلی سخته که اونم میگذره
یکی دخالت اطرافیان که باید پوستت کلفت باشه و اهمیت ندی در نهایت کار خودتو انجام بده اینطوری بهتر میتونی بچتو نگهداری و خودتم آرامش بیشتری داری
یکی هم بیخوابی خیلی سخته اما آدم قدرت پیدا میکنه تحمل میکنه مثل همه مامانای دیگه
و در آخر اینکه اصلا استرس نداشته باش فقط به لحظه دیدار فک کن خدا خودتو بچتو سالم حفظ کنه در کنار هم اگه احساس کردی بعد از زایمان بازم ناراحتی بیا و با ما حرف بزن چون منم این حسا رو تجربه کردم کاملا طبیعیه و درکت میکنم
ببخش زیاد صحبت کردم ❤️

سوال های مرتبط

مامان آرش کوچولو مامان آرش کوچولو ۹ ماهگی
امروز 1403/2/24امروز روزی که ما تک رقمی شدیم 😍
روزی که هیچ موقع فکر نمیکردم به این زودی بیاد 🤗
همیشه وقتی خانومایی که هفتشون بالا بود میدیدم که میگن رد مون نمیگیره خیلی دیگه نمونده بهشون حسودیم میشد 😅
ولی تا چشم بهم زدم منم به اینجا رسیدم 😍
اصلا باور نمیکنم که فقط 9 روز دیگه مونده شایدم زودتر پسرم میاد بغلم 🤗🥰
ولی این روزا خیلی سخته خیلی حس حال عجیبی دارم😵
از طرف خیلی خوشحالم که قرار ثمره عشقمونو بغل بگیرم 😍
از ی طرف استرس که الان اب دورش کم شده 😭
از ی طرف ترس دارم از زایمان 🥺
از ی استرس و ترس اینکه نتونم از پس مسولیت که خدا دارم بهم میده نتونم خوب بر بیام 🥺
خدایا خیلی خیلی ممنونم ازت که توانشو دادی تا اینجا رسوندم 😘
خدایا خودت به همه ی مامانای باردار توان بده که نی نی هاشونو بغل بگیرن خدایا خودت نگهدار همه ی کوچولو ها باش نگهدار پسر منم باش 🥰
خدایا دامن همه ی اقدامی هارم سبز کن 😊
🥳تک رقمی شدنمون مبارک 🥳
*به وقت *
38 هفته و 4 روز 🤰
مامانا برام دعا کنید درد خودم بگیره 🤲
مامان محمدجواد💚 مامان محمدجواد💚 ۳ ماهگی
پسرم...سفر ۹ماهه ی من و تو هم به آخر رسید❤️خداروشکر بابت تک تک لحظه هایی که تو وجودم بودی،بابت تک تک ضربان های قلب کوچیکت🤲🍃
از روز اول که فهمیدم خدا تو رو بهم داده ترس از دست دادنت رو داشتم،نشد تو بارداری مادر قوی ای باشم برات...از حق نگذریم همه جوره صفر تا صد خودم رو گذاشتم برای مراقبت از پاره ی تنم💞
اما انقدر نگران روزهای گذشته بودم و ترس از آینده رو داشتم که نشد لذت ببرم تو این مسیر از داشتنت،نشد با خیال راحت قربون صدقه ات برم و با لگد هات کلی کیف کنم...انگار فقط مراقبت‌ ازت بود که شد وظیفم
دلم میخاد از فردا که تو رو میدن بهم و برای اولین بار میگیرمت تو بغلم،تموم کنم نگرانی هامو...دلم میخاد با خندت بخندم،با گریه ات گریه کنم،باهات بزرگ شم،رشد کنم و قوی شیم کنارهم 💚
جان دلم... سال پیش تو چنین روزی من یکبار از دستت دادمو خیلی دلم شکست...گلایه میکردم با وجود این همه ارادتم به خانم، چرا تو چنین روز مبارکی من بچم رو از دست دادم،اما شکر🍃🤲شکر که محبوبم دقیقا یکسال بعد اون روز سخت تو رو دوباره بهم بخشید و شب ولادت حضرت زینب برای اولین بار من و تو همدیگه رو میبینیم❤️🤲همون روزی که برای من خیلی مبارکه و قراره بهترین اتفاق زندگیم تو این روز رقم بخوره..نوشتم که هیچوقت یادم نره این لطف و مرحمت و معجزه...❤️🍃
به امید دیدن روی ماهت پسرم🌙
بریم که باهم قشنگ ترین فصل زندگی رو شروع کنیم... برامون دعا کنید🤗
۱۵آبان۱۴۰۳🤲🍃❤️
مامان سبحان و مَهلا مامان سبحان و مَهلا ۹ ماهگی
نه ماه بارداری منم تموم شد...
فردا میرم برای بستری
روزی ک فهمیدم باردارم دلم نمیخواست بفهمم چند هفته م میگفتم بزار بگذره یه چند هفته بعد برم سونو ک یکم زمان برام زودتر بگذره،و خوب مثل برق و باد گذشت انقدر زود گذشت ک هنوز کلی کار نکرده دارم و حس میکنم اصلا امادگیشو ندارم،اما واقعا از این وضعیتی ک دارم خسته م انکار بیشتر دلم میخواد این بارو بزارم زمین،این نه ماه خیلی خلق و خوم بالا و پایین بود و این خیلی اذیتم میکرد،بی حالی و توان نداشتن برای کارام واقعا اذیتم کرد، سه ماه اول ک حالم خیلی بده بود و همش توی جا اقتاده بودم،بعدشم ک شوهرم سر این دیسک گردن افتاد تو خونه و من دیگه اصلا نفهمیدم چی داره بهم میگذره،همه ی کارهای خونه افتاد روی دوشم بعدم ک ماه رمضون و بعدشم اثاث کشی و بعدم ختنه کردن سبحان وقتی خودم به عقب نگاه میکنم میبینم چه نه ماه پر تلاطمی ،از خدا ممنونم ک یکبار دیگه لطف مادر شدن رو بهم داد و این دفعه بهم یه دختر داد ک بتونم براش مادری بکنم و خلع هایی ک خودم داشتم رو نزارم اون هم بچشه،فقط ازش میخوام هیچوقت منو شرمنده بچه هام نکنه،و هیچوقت مایه سرافکندی و ناراحتی بچه هام نباشم،جای تعجب اصلا نگران فردا نیستم نمیدونم انگار یه امپول بی حسی بهم زدن،بعداز سبحان فکر میکردم حاملگی و زایمان خیلی سختی دارم اما انگار دست خدا رو پشت سرم حس میکنم،همه ی امیدم به امام حسینه و تمام حس میکنم خدا از آرامشش توی وجودم ریخته بمونه به یادگار از اخرین شب بارداری