۷ پاسخ

وقتی هیچ صدایی ازشون نمیاد باید ترسید

خدا بهش رحم کرد‌. من هم از این برای دخترم خریدم . یک روزه شکستش. الان بدون شیشه و عروسکش می زنم به برق. خیلی جنس شیشه اش بدرد نخور بود‌.
.

وای خدا خیلی رحم کرده🥺

بزرگا بدتراز کوچیکان عزیزم 😣😣

اووف باز خوبه دختر بزرگ داری کمک حالت باشه ما ک پیرمون دراومد خاهر😭

منم دقیقا عین همینو داشتم بچه ها شکستن من شیشه هاشو خوب خورد کردم از چراغش استفاده میکنم عروسکشم نگه داشتم🥲ولی جلو دست بچه این چیزارو باید سریع جمعش کرد بازم خدا رحم کرده چیزیش نشده

تصویر

پیرمون کردن

سوال های مرتبط

مامان دو تیکه ابر کوچولو☁️☁️ مامان دو تیکه ابر کوچولو☁️☁️ ۱۲ ماهگی
بچه ها … امشب شب تولد شما دو تاست
پارسال این موقع من بیمارستان بستری بودم و اخرین ساعتایی بود که شما تو دلم بودین و قرار بود فردا صبحش به دنیا بیاین
چه دلم تنگ شد برای اون روزا
چه زود گذشت یکسال
چه سخت و چه شیرین گذشت
چقدر وجودتون قشنگه
فارق از اینکه چقدر سخت بود و چقد بی خوابی کشیدیم و …
میخوام بگم هر لحظه این یکسال که مادر شما بودم ته ته تهش برام عشق بود
ی عشق بی حد و مرز که هیچوقت تجربه نکردی
ی عشقی که انگار نفوذ میکنه تو تنت
عشقی که وقتی بچت تب میکنه تو اشکات میریزه و میگی من مریض شم بجای تو مامان
عشقی که وقتی میخوری به ی جا و خودت دردت نمیگیره مامانت دردش گرفته
عشقی که با هر قدم شما هزاران جون به جونای مامان اضافه میشه
چقدر خوشحالم که یکسال گذشت و بزرگ شدنتونو دیدیم
دیدیم که چجوری آغو گفتید
چجوری غلت زدین
چجوری چهاردست و پا رفتین
و اولین قدم هاتون …
اخ از اولین قدم ها
شکوفه میزنم و گل میدم وقتی میبینم راه میرین بزرگ شدین
خیلی زمان طولانی نگذشته
همش یکسال
ولی چقدر قشنگ رشد کردید
ی روزی همین نزدیکی ها دوتایی تون روی ی مبل یکنفره جا میشدین ولی الان از همون مبل میرین بالا و از موفقیت تون ذوق میکنین
انگار که این روزا خیلی دوست تون دارم
امسال این موقع دیگه تو دلم نیستید ولی تو قلب و جون و وجودمین
یک سالگی تون مبارک
مامان پناه🧚 مامان پناه🧚 ۱۴ ماهگی
بابا بزرگم فوت کرد
رفتیم شهرستان همه بچه ها تو اتاق بودیم توی اون جمع من از همه یه سال بزرگتر بود البته با یکی از دختر خاله هام هم سن بودم
کلا ده سالم بود یه دختر بچه ده ساله
بچه ها بالشتا رو گذاشته بودن وسط و داشتن بازی می‌کردن
خاله ها و داییام و اعصاب درستی نداشتن و از فوت پدر بزرگم همه عصبی بودن
صدای بچه ها بالا رفت
داییم اومد یهو با داد اومد وسط اتاق و من از چشای قرمزش ترسیدم و دویدم رفتم تو حیاط
یهو دیدم همه تو حیاطن و همه فرار کردن منو دیدن ولی بقیه بچه ها تو اتاق بودن سر همین فقط من تنها شدم مقصر
مامانم جلو همه به بدترین شکل ممکن دعوام کرد
جوری بغض کرده بودم که داشتم خفه میشدم
من اصلا تو اون بازی نبودم و یه گوشه نشسته بودم و داشتم به بقیه بچه ها می‌خندیدم تنها گناه من خنده بود اونا بودن که اتاق و بهم ریخته بودن
اون لحظه خیلی بد بود حس میکردم جلو همه ضایع شدم
همه بزرگترا یجور خاصی نگام میکردن و نچ نچ میکردن که چه بچه بدی مامانشو همش حرص میده
تازه داییم هم دوباره اومد رو ایوان و باز هم منو دعوا کرد ولی حتی اجازه ندادن که من از خودم دفاع کنم چرا؟ چرا واقعا؟
مگه چهار تا دونه بالش اینقدر ارزش داره که یه دختر ده ساله تو جمع اونجوری دعوا بشه؟
خب گناه من چی بود؟
نکنید توروخدا با بچه هاتون اینکارا رو نکنید🌿