۴ پاسخ

روایت بر اساس واقعیت و ضمن روحیه بخشی به مادران نوشته شده ❤️🙏
برای خواندن ادامه تایپک های قبل و بعد را ملاحضه کنید

خدا را بابت سلامتی بچه و خودت هزاااااران بار شکر 🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲 میشه لطفا درخواست منو قبول کنی داشته باشمت؟ ممنون میشم

ای جانم خداروشکر پسر قوی برای سلامتیت جنگیدی و به جمع خانوادت اضافه شدی 🥹❤️

عزیزم ۲۸هفته زایمان کردین؟؟؟سزارین؟؟

سوال های مرتبط

مامان ✨محمد یاسین✨ مامان ✨محمد یاسین✨ ۳ ماهگی
#تجربه🌟
اگه شما هم حس می‌کنید تو گلوی بچتون خلط هست ولی علائم دیگه‌ای از سرماخوردگی نداره ممکنه اون خلط نباشه 🙂😀 من توجه کردم هر موقع که پسرم بالا میاره مخصوصاً اگر از دماغش بزنه بیرون بعد از اون خس خس می‌کنه انگار که توی گلوش خلط هست 🤔ولی متوجه شدم که این همون شیری است که بالا آورده حتی ممکنه گاهی اوقات از دماغش بیرون نزنه ولی اون شیر تا همون مسیر اومده و دقیقاً بعد از اینکه بالا میاره متوجه میشم خس خس می‌کنه🙃 سعی کنید بینیشون رو مرتب تمیز کنید چون خودشون راحت تر میشن 🧡
خواستم بهتون بگم که ماهایی بچه‌هامون سرما بخورن دارویی نمی‌دن تا یه مدت و کاری از دستمون بر نمیاد، بلکه از استرس‌هامون کم بشه🥺 و ممکنه سرماخوردگی نباشه پس همیشه جای نگرانی نیست😊
و اگه احیاناً حس کردید سرما خوردگیه با روغن زیتون قفسه سینه شون رو چرب کنید حتی کمرشون هم چرب کنین اشکال نداره چون راه دیگه ای نیست تو خونه کرد 🥲 و خودم چند بار چرب کردم حس کردم بهتر از قبل میشه🙂
امید وارم براتون مفید باشه🫶






بارداری زایمان سونوگرافی
مامان آناهید 🩵🌈 مامان آناهید 🩵🌈 ۱ ماهگی
۱۳.بعد از ۴ ساعت رانندگی تو ترافیک رسیدیم اکبرآبادی ، رفتم nicu بالا سر دخترم با همون شکم هفت لایه پاره و بخیه ها وایسادم . خداروشکر لوله اکسیژنو از دهنش دراورده بودن و فقط توی بینیش اکسیژن زده بود ، زردی گرفته بود و زیر دستگاه بود و چشماشو پوشونده بودن و دخترم آشفته بود و تند تند نفس میکشید و هی گریه میکرد . گریه میکرد و من هییییییچ کاری از دستم برنمیومد حتی شیر نداشتم بهش شیر بدم . فقط دستامو ضد عفونی کردم و انگشتمو گذاشتم روی لبش و شروع کرد مکیدن انگشتم و آروم شد و خوابید .🥲 (عکس مال همون شبه )
۱۴ . با دل خون برگشتم خونه و از اون روز تا یک هفته برنامه ی هر روز من رفتن به اکبرآبادی بود . تو شلوغی شب عید ، تو ترافیک ، تو لحظه ی تحویل سال که دخترکم تو nicu تو بغلم بود ، یک هفته گذشت و وضعیت دخترجان بهتر شد و منم در تلاش بودم که بهش شیر بدم ... سینمو نمیگرفت ، مک نمی‌زد . دکتر هم میگفت دخترت هنوز داره دارو میگیره و تا وقتی هم که نتونی بهش شیر بدی اجازه نمیدیم مرخص بشه 🥲 حالم بد بود ، خیلی حالم بد بود به حدی که غذا از گلوم پایین نمیرفت ، شب خوابم نمیبرد ، به دست و پای سوراخ سوراخ و کبود دخترم فکر میکردم و کارم شده بود گریه . وقتی دخترمو میذاشتم اونجا و میومدم خونه احساس میکردم بدترین مادر دنیام 😞

۱۵ . بعد از یک هفته دیگه روز آخر با صورت خیس و اشکی بهشون التماس کردم با رضایت شخصی دخترمو بدن ببرم خونه . خودم میذارمش زیر سینه انقدر تلاش میکنم تا بالاخره سینمو بگیره ( که بالاخره گرفت خداروشکر )
خلاصه بالاخره تونستیم مرخصش کنیم دخترمو و اون لحظه که تو بغلمون گرفتیمش و نشستیم توی ماشین قشنگ ترین لحظه ی زندگی من و پدرش شد .