۹ پاسخ

سلام عزیزم برای من زده نصف پودر بسته تو ۳۰ سی سی اب مخلوط بشه
روزی یکبار
شماهم همینطور دادین؟

من اینو‌تو سه چهار سیسی آب حل میکردم میدادم ده تا ساشه دادم

سلام عزیزم شما پودر رو توی چند میلی اب حل میکنی عزیزم ؟؟؟

روش نوشته شده چندسال به بعد؟؟روی اونکه من خریدم نوشته ۲سال به بالا

البته اونکه من گرفتم رنگ جعبه اش صورتیه

من پسرمو زورهم میکنم نمیخوره خودشم امروزبدترشده آبریزش بینی هم داره عطسه پشت عطسه همشم بیقراره،خودم آزیترو وپلارژین میدم بخور سالبوتامول وپالمیکورت و اینکه شما گفتین

اهان آخه نوشته ۴ساعت حاظرشدس فقط بایدبمونه ؟

منم خریدم همون روزکه گفتین من میریزم ۳سی سی سرنگ کامل نصف کمترازیه فنجون نمیخوره فقط یکم ازسرنگ میتونم بدم شماچجورمیدی ؟؟چن سی سی

من پسرم دوماه تکوتوک سرفه خلصدار داره....دکتر دوبار بردم میگه سرما نخورده ریفلاکسشه خلط میاد رو گلوش بچم گریه میکنه که گلوشو صاف کنه

سوال های مرتبط

مامان کیاشا❤️ مامان کیاشا❤️ ۷ ماهگی
🍽️ چرا باید بذاریم بچه‌ها موقع غذا خوردن کثیف‌کاری کنن؟
🍇 بچه‌ها با حواسشون یاد می‌گیرن، مخصوصاً وقتی تازه غذا خوردن رو ‌شروع میکنن. اگه بهشون اجازه بدیم غذا رو ببینن، بو کنن، لمس کنن و مزه کنن، کم‌کم با بافت‌ها، شکل‌ها و رنگ‌های مختلف آشنا میشن.
🍉 توی روش "از شیر گرفتن نوزاد" (BLW)
خیلی مهمه که به روند طبیعی یادگیریشون احترام بذاریم. این که مدام دست و صورتشون و پاک کنیم، میتونه این تجربه رو خراب کنه و حتی یه حس بد نسبت به غذا خوردن درونشون ایجاد کنه.
🍒 اگه بذاریم خودشون غذا رو کشف کنن، حتی اگه یه کم شلخته‌بازی کنن، باعث میشه کنجکاوی، استقلال و اعتمادبه‌نفسشون تو غذا خوردن بیشتر بشه. این به این معنی نیست که تمیزی مهم نیست، فقط بهتره آخر غذا تمیزکاری کنیم. هر لقمه و هر کثیف‌کاری یه تجربه جدیده که کلی چیز ازش یاد می‌گیرن😊



کلی تجربه های جدید داریم پس اگه توهم میخای ازاین تجربه ها آگاه باشی به ما ملحق شو
فقط کافیه روبیکا نصب کنی و ایدیتو برامون بزاری تا به جمع ما ملحق بشی 💥💥
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۱ ماهگی
💥پارت چهارم💥
مادرم که از بیمارستان مرخص میشه منو بغل نمیکنه پدرمم هم چنین زن عموم با افتخار منو بغلش گرفته و جلو ماشین سوارشده و همگی اومدن خونه خواهر برادرام اومدن خونه دیدن مادرم زن عموم براشون گفته که خاست خدا بوده و هر زنی توی این سن باردار نمیشه و خلاصه من شدم کوچیک ترین اعضای خانواده زیبایی که خدا به من محبت کرده بود باعث شده بود که زود خودمو توی دل همه جا کنم و خواهر برادرامو جذب خودم بکنم ناگفته نماند که پدرو مادرم پیش بچه ها خجالت می‌کشیدن به من نگاه کنن یا منو بغل کنن مدت ها گزشت و خانواده و همه با وجود من در این خانواده کنار اومدن. چون پدرو مادرم همسن پدربزرگ و مادر بزرگ من بودن همیشه خجالت می‌کشیدن مرخصی بعداز زایمان مادرم تموم شد و وقت سره کار رفتن مادر اومد این بار هم مادرم راضی نمیشد منو ببره مهد کودک محل کارشبزاره از همکارانش خجالت می‌کشید خلاصه منو برد و گزاشت مهد کودک و زود زود میومد بهم شیر میداد وقتی من گرسنه میشدم شیر مادرم از سینه هاشو می‌ریخت بیرون. این جوری شد که مادرم یواش یواش آزمن خوشش اومدشدیم مادرو دختره جون جونی مادرم شبا منو کناره خودش میخابوند بعضی شبا که بقیه خاب بودن منو میزاشت وسط خودشو بابام با من حرف میزدم بازیم می دادن اما وقتی دیگه از بچه ها بیدار میشدن همه چی برمیگشت به روز اول خلاصه جونم بگه براتون روزها در پی روزها گزشت من شش سالم تموم شد و از مهد کودک اومدم خونه تا برم مدرسه اول ابتدایی بخونم.
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۱ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده