چرا واقعا زندگی من اینطور شد اخه خدا نمیشنوه و نمیبینه یعنی تنها و بی پناهم مادرم ک تزم گرفت باهم و خواهرم ی مشکلات جدایی خودشون عذاب خودشون بس نیست برامون خدا واقعا الان ک چند وقته شوهرم اولش م شروع مرد بی غیرتی با دوستش درباره رابطه هامون و حرف میزدن حتی ب عکس گرفتن هم رسیده بود تعریف کردنتشون از زنا اونو فهمیدم تموم شد اومدم کنار بیام مشروب خوری سیگار شروع شد دوباره الان با زن مستاجرمون نمیدونه اخه چ رابطه ای داره این فک کن کسیو نشناسی نبینی امروز رفته بود کابینت ببینه ک زدن ب اشپزخونه منم ک ولد دارم صداش شنود بود زنه برگشته میکه دیروز رفتم مغازه اینارو خریدم بیست میلیون خیلی با ناز و عشوه شوهرم گفت کار خوبی کردی اینو گرفتی گفت این سرخ منه انقد راحتههههه خیلی با ناز بخدا شوهرم میگفت قشنگه خوبه نمی‌دونم الان حسی ندارم واقعا ب خواهرشم زنگ زدم گفتم خودشم گردن نمیکیره میکه سو تفاهم صداشم شنیده باز میکه نه انگار اون طلبکاره زندگیم جهنم شده خدا کمکم نمیکنه آرامش نمیده بهم را اخه مگه من چی میخوام از زندگی من چرا این همه پس متعهدم بهش ش

مقالات مرتبط

سوال های مرتبط