۲۱ پاسخ

مبارک باشه.آفرین خیلی شجاع بودی .

خداروشکر 😍
هرچند خیلی سخت گذشته
خدا جبران می‌کنه برات و خیلی هم شیرینه
خوش به حال اونایی که طبیعی میارن واقعا بدن به روز رسانی میشه یه تخلیه فوق العاده‌ست برای سلامت بدن
قدم ابرا خانم هم پرخیر و برکت باشه

عکس نی نی تم بزار ببینیم

مبارکه ابرا جون به فکرت بودم خیلی سخته ماما همراه نگرفتی ؟

خداروشکر عزیزم مبارک باشه

مبارک باشه عزیزم منم 18 ساعت درد شدید کشیدم

خداروشکر قدمش نیک و مبارک حالا نی نی تو بزا من ببینم سفید و بور شده 😋😍

چقد تو فکرت بودم
بسلامتی عزیزم مبارکت باشه😘

مبارکه عزیزم انشالله بخوشی بزرگش کنی

مبارکه عزیزم ایشالله قدمش پر خیرو برکت باشه براتون❤️

مبارک عزیزم

اع ب سلامتی مبارکه عزیزم

چند هفته و چند روزی بودی عزیز ؟

مبارکه

به سلامتی مبارک باشه عزیزم ❤️

مبارکه گلم چند هفته بودی

بسلامتی عزیزم برای بخیه ها تا سه روز اول فقط خیلی اذیتی بعدش بهتر میشه از روز پنجم ششم هم خیلی اذیتش کمتر میشه

مبارکه برا مام دعا کن

مبارکت باشه عزیزم

مبارکه گلم خوب بخیه خوردی
بس من. چی بگم داخلی بیرونی یه عالمه بخیه خوردم

مبارک عزیزم به سلامتی 😍😍😍😍

سوال های مرتبط

مامان مهراد مامان مهراد ۱ ماهگی
سه روزه طبیعی زایمان کردم
شنبه ساعت هفت صبح که از خواب بیدار شدم رفتم سرویس خونریزی کردم اماده شدم و رفتم بیمارستان دهانه رحمم دوسانت باز شده بود ولی بستری نمیکردن گفتن برو زیر دوش اب گرم و راه برو ساعت ده بیا ساعت ده رفتم هنوز تغییری نکرده بود گفت عصر بیا دیگه امدم خونه و درد داشتم و راه میرفتم ساعتای چهار عصررفتم دهانه رحمم ازدوسانت بع سه سانت باز شده بود ماما گفت میخوای کمکت کنم گفتم اره گفت تو زور بزن بعد دو سانتم اون باز کرد شدم پنج سانت ماما گفت یک ساعت راه برو که بعد بستریت کنم ساعتای شیش عصر بستریم کردن بعد دکتر امد کیسه اب و پاره کرد از اون جا دردام خیلی خیلی زیاد شد دهانه رحمم ب هشت سانت رسید باز ماما گفت بیام کمکت کنم فک کردم مث اون دفعه دردی چیزی نداره تا امد دستشو روی شکمم فشار میداد و اونجا روهم محکم فشار میداد نفسم بند امده بود نتونستم بزارم ادامه بدم. باز خیلی درد داشتم دیگه گفتم دوباره بیاد دیگه فول شدم و باید زور میزدم ساعت هشت و خورده شده بود دیگه زور زدم و ساعت یه ربع به نه بردن منو اتاق زایمان ساعت نه دیگه زایمان کردم
مامان بنیامین مامان بنیامین ۳ ماهگی
تجربه زایمان2


سخت بود 37هفته بودم خیلی اذیت شدم
گفتم نمیتونم تحمل کنم پرستار گفت سنت کمه بدنت ضعیف گفتن دکتر بیاد از کمترت امپول بزنه گفتم بیاد ازم امضا گرفتن دکتر امد 5بار امپول زد هعی سفت میکردم اخرش داشت میرفت گفتم تو رو خدا دکتر درد دارم گفت ی بار دیگ میزنم زد دردام کمتر شد هیچی نمیتونستم بخورم من تو اون روز هیچی نخوردم جز یدونه اب میوعه تو زایمانم ی جوری خوابم میومد به پسرتار میگفتم من نمیتونم خوابم میاد درحال زایمان هعی چشامو میزاشتم رو هم اونم هعی میگفت زور بزن کسیه ابت پاره کردیم خطر داره
منم ترسیدم
انقدر درد داشتم از تخت میومدم پایین ی کارای میکردم اخرش سرم هم از دستم پاره شد دوباره ازم رگ گرفتن هعی میترسیدم میگفت زور بزن خودش میرفت دنبال کاراش پرستاره منم میترسیدم رفتم دسشویی اب گرم گرفتم رو پاهام یهویی امپول تای ساعت درد نداشت دردام شروع شد بچه سرش نمیومد
با زور یهویی سرش امد دیدم ی تیغی کشیدن دو نفرم بالا تختم شکمم رو فشار میدادن هعی بچم امد گریه نکرد تو لونه گیر کرده بود نمیدونم چی خورده بود اونجا هعی میگفتن تنفسش رفت تو شیشه من حتی ندیدمش گریه نکرد بچم
بردنش گفتم ببینمش حدقل گفتن نه
3ساعت بخیه میزدن بهم همش فکرم به بچم بود درد داشتم میگفتم تو رو خدا زود بخیه کنید برم پیشه بچم
بخیه شدم بردنم تو بخش یدونه بچه دو شب بیمارستان بستری بودم