تجربه سزارین پارت سوم :
چند دیقه بعد گفت الان بچت ب دنیا میاد
یهو صدای گریه ش اومد
میتونم بگم یکی از قشنگترین لحظات زندگیم بود
اون لحظه حس میکردم صدای هییییچ بچه ای تو دنیا به قشنگی صدای بچه ی من نیست 😍😍😍
بعد چند دیقه پسرمو اوردن پیشم و دیدمش
تو زایمان قبلیم بخاطر بیهوشی این لحظات قشنگ رو از دست داده بودم .
بعد اتمام عمل خانم دکتر اومد بالا سرم و گفت بند ناف دور گردن بچه بود فشارت بالا بود ولی خدارو شکر همه چی به خیر گذشت .
بعد منو بردن ریکاوری
هیشکی نبود جز من و پرسنل اتاق عمل 😄
هی صداشون میکردم میگفتم منو نمیبرین بخش ؟
بابا خسته شدم منو ببرین دیگه 😁
اخر یکیشون گفت چرا انقدر عجله داری
گفتم میخوام بچمو ببینم 🤣🤣🤣
یکی دیگه اومد گفت هردو بچت خیلی بانمکن 😄
هربار میگفتن ۲۰ دیقه بعد میبریمت بخش
بعد ۲۰ دیقه دوباره میگفتن ۲۰ دیقه هم صبر کن
خوابمم نمیبرد .
بالاخره انتظار سر اومد و بردنم بخش
خدارو شکر همه چی به خیر گذشت .
شب گفتن باید بلند شی راه بری
دفعات اول یکم سخت بود ولی یهویی بلند نمیشدم
از فرداش وضعیت بهتر شد کمکم راحتتر میتونستم از جام بلند شم هرچند به کمک نیاز داشتم ، از روز سوم مستقل تر بودم .
ولی بعنوان کسیکه تجربه هردو سزارین با بیهوشی و بی حسی رو داشتم توصیه میکنم تا جاییکه براتون امکانش هست زیر بار بیهوشی نرید ، لحظات قشنگی رو از دست میدین ، من ب بیهوشی حساسم و استفراغ های بعدش امونمو میبرید اینبار خیلی راحت بودم .
راستی من پمپ درد هم داشتم که خیلی خوب بود تو کنترل درد کمکم کرد .
بازم سوالی داشتین در خدمتم .

۵ پاسخ

دکترتون کی بودن؟

اجی خصوصی پیام دادم

ببخشید شما اسم پسرتونو علیهان گذاشتین؟

عزیزم دقیقا چند هفته بهتون تاریخ سزارین داد دکتر؟

یعنی چون بند ناف دور گردن نی نی بود فشارتون بالا میرفت؟

سوال های مرتبط

مامان کیانا مامان کیانا ۲ ماهگی
تجربه ی من از زایمان سزارین پارت ۳
دکتر بیهوشی یه نگاه به موهام انداخت و گفت چه خوشگله و فلان و بیسار من فقط سر تکون دادم😂 یه خنده ریزی کرد بعد گفت من دکتر بیهوشی ام منم انقدر از سوند کلافه بودم فقط گفتم خوشبختم😂 امپول بی حسی اصلا درد نداشت با اینکه سه بار اون سوزن بی صاحابو کرد تو کمر من
خلااااصه پاهام داغ شد و بی حسیم شروع شد، من بعد از بی حسی حالم خیلی بد شد تنگی نفس گرفته بودم و حالت تهوع شدیدی داشتم خیلی بد بود واقعا، هی تند تند با صدای بلند نفس میکشیدم دکتره به جای اینکه دلداریم بده فقط گفت خانوم چیکارمیکنی حواسمون پرت میشه😐😂 میخواستم فحشش بدم که دیگه صدای گریه ی بچمو شنیدم و خیالم از بابت سالم بودنش راحت شد، متاسفانه حالم انقدر بد بود بچه رو نشونم ندادن وقتی رفتم ریکاوری اونجا اوردن گذاشتنش کنار سینم که مک بزنه بازم درست درمون نشونم ندادنش ولی ماشالله بین بچه های دیگه خیلی ساکت و اروم بود بچم، حدود دو ساعت تو ریکاوری بودم یه بار وقتی بی حس بودم اومدن شکممو ماساژ دادن فکرمیکردم همین یه باره ولی زکی🤣 دوبار دیگه هم وقتی داشتم از ریکاوری میومدم بیرون و بی حسیم تقریبا رفته بود ماساژ دادن که یه دور رفتم اون دنیا و برگشتم
موقع خروج از ریکاوری اومدن فشارمو چک کردن گفتن خیلی پایینه برش گردونید تو ریکاوری به پرستاره گفتم خانوم ماساژم دادید فشارم اومد پایین ولم کنید برم تروخدا حالم خوبه گفت نه مسئولیت داره و فلان، ولی بعد از یه ربع باز چک کردن فشارم یکم اومد بالا و راهی بخش شدم
بله و باز دوباره جا به جایی و این بار با درد جای بخیه
با کمک شوهرم و پرستار منو انداختن روی تخت بخش و سریع دکمه ی پمپ درد رو فشار دادم ولی تا اثر کنه دیگه دردامو کشیده بودم و تف بهش😂
مامان لنا💕 مامان لنا💕 ۵ ماهگی
تجربه سزارین ۲
رفتم داخل اتاق عمل بلند شدم دراز کشیدم روی تخت بعد یه خانومه اومد باهام صحبت کرد و دکتر بیهوشی اومد من گفتم پمپ درد میخوام برام وصل کرد دکتر بیهوشی بعد خانومه منو نشوند یکم سرمو به جلو نگه داشت و آمپول رو زد دکتر و سریع منو خوابوند دستامو باز کرد گفت خودتو تکون نده بعد کم کن پاهام حالت گز گز کرد دکتر اومد پرده رو کشیدن خانومه همینجوری باهام صحبت می‌کرد من گفتم انگار زیر شکمم خیس شده دکتر گفت آره دارم با بتادین پاک میکنم حالت خیلی مونده بیست دقیقه دیگه بدنیا میاد نگو بریده بوده😂یهو دیدم تکون تکون داد بچرو از تو شکمم کشید بیرون یه نفر با ارنجاش افتاد سر شکمم و فشار داد بعد صدای گریه بچه اومد گرفتش بالا یه لحظه دیدمش از بالای پرده دیدم دکتر بچمو برد فکر کردم گذاشته یکی دیگه بخیه بزنه هی میگفتم دکتر داره بخیه میزنه میگفتن آره بابا خود خانم دکتره انقدر فوضولی کردم که پرده رو داد پایین بهم چشمک زد تا خیالم راحت شد یعنی بهتریییین بخش زایمانم اتاق عمل بود خیلی باحال بود بعد دخترم گریه میکرد آوردن گذاشتن رو سینم سرشو چسبوندن به صورتم شروع کرد مکیدن صورت من و آروم شد🥲🥺🥺بعد بردنش شروع کرد گریه من همینجوری اشکام میومد و میگفتم خدایا شکرت یهو احساس خشکی گلو کردم گفتم انگار نفس تنگی دارم بعد اکسیژن گذاشت گفت یچیزی برات میزنم بخواب مقاومت نکن بعد سریع خوابم برد تو ریکاوری اکسیژن وصل بود بهم و خواب بودم ولی می‌شنیدم صداهارو صدای گریه دخترمم میومد ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه دخترم به دنیا اومد ساعت ۹ من تو ریکاوری بیدار شدم آوردن گذاشتن سر سینم شروع کرد مکیدن و شیر خوردن
مامان 👶🏻Raian مامان 👶🏻Raian ۳ ماهگی
سلام مامانای گل اومدم از تجربه سزارینی بگم
منی که بچه اولم طبیعی ب دنیا آوردم سر این بخاطر بند نافش مجبوری سز شدم
از اولشم استرس داشتم رفتم اتاق عمل تمام بدنم ویبره میرفت بعد عمل هم کم کم اثرات بی حسی میرفت و دردام شروع می‌شد پمپ دردم داشتم ولی اصلا اثر نداشت برام انگار الکی وصل بود شبش پرستارا سوندمو در آوردن و گفت دیگه باید آروم آروم راه بری واین خیلی سخت بود مامانم پیشم بود خیلی کمکم کرد یک ساعت تمام طول کشید تا سرویس به ب سختی رفتم خیلی درد داشتم ولی واقعا راه رفتن خوبه انگار آدم بهتر می‌شد ب سختی راه میرفتم مامانمم دستمو میگرفت منو راه میبرد روز دوم ترخیص شدم خلاصه بچم هم رفته بود دستگاه روز سوم منو خواستن بیمارستان ب بچم شیر بدم منو با اون همه درد رفتم شبشم اونجا بودم فرداش بچم ترخیص کردن
الانم دیروز بخیه هامو رفتم در آوردم بازم تو نشستن بلند شدم خیلی اذیتم آروم آروم راه میرم خلاصه ک بگم اصلا سزارینو دوست نداشتم چون تجربه هر دو تا رو دارم زایمان طبیعی رو بیشتر دوس داشتم بعد ب دنیا اومدن بچه بدن آدم سبک میشه آدم قبراق سرحال میشه بدن با بدن هم فرق میکنه خیلی راضی آن از سز ولی من اصلا راضی نبودم
مامان رادمان مامان رادمان ۳ ماهگی
تجربه ی زایمان سزارین پارت ۳
خب اینم بگم که من دوتا آمپول ریه وقتی ۳۴ هفته بودم زدم
یکی هم ۳۷ هفته زدم یکی هم دقیقا روز سزارین زدم
دیگه ۳۶ هفته به بعد بچه کامله ولی خب هرچی بیشتر بمونه بیشتر وزن میگیره و تکاملش بیشتره....
رفتیم اتاق عمل
لباسمو‌اوردن دقیقا جلوی چشمم یه چیز آبی دیگه هم جلوی لباسم گذاشتن که چیزی نبینم
دکتر بیهوشی گفت بلند شم بشینم
پشتم توی‌کمرم دوتا آمپول زد
تا زد از نوک پام‌داغ شد تا زیر سینه هام ....
سریع بی حس شدم
دکتر گفت پاتو تکون‌بده
ولی من نمی‌تونستم ...
بعدش شکممو شست و شو دادن
فقط حس میکردم که روی شکمم یکاری دارن انجام میدن ولی خب دردی نداشتم
تا اینکه صدای گریه ی پسرم رادمان و شنیدم 🥹🥹🥹وای خیلی حس خوبی بود
انشالله قسمت همتون
اول از دور نشونم داد بعدش رفت تمیزش کرد آورد صورتشو چسبوند به صورتم و بوسش کردم🥲
یکم حالت تهوع گرفته بودم که سریع به دکتر بیهوشی گفتم
یه چیزی زد توی سرم سریع خوب شدم😐😐
وای بعد اینکه بخیه هارو زدن
شکممو فشار میدادن😢خیلی درد داشت
با اینکه بیحس بودم ولی خیلی درد داشت
بعدش منو بردن اتاق ریکاوری
خیلی سردم بود
کلی لرز کرده بودم
میلرزیدمم
هی‌میومدن سرم میزدن برام
صدای گریه ی بچمو میشنیدم 🥹
مامای بیمارستان که از اول توی اتاق عمل بود بچمو‌اورد پیشم یکم بهش شیر دادم ‌و‌دوباره بردش
بعدش منو رادمان و بردن اتاقی که داشتیم..😍
مامان کیانا مامان کیانا ۲ ماهگی
تجربه ی من از زایمان سزارین پارت ۲
بعد از نوار قلب نوبت رسید به کابوس شب هام یعنی نگم براتون که چقدر درد کشیدم سر این سوند لامصب پرستار هی میگفت شل کن خودتو منم بدتر سفت میکردم و اون هی فشار میداد، خلاصه از من سفت کردن و از اون فشار دادن تا اینکه به زور تونست بکنه توش🤣 وای خیلی بد بود بعدش همش حس دستشویی داشتم ولی نمیومد، تا برم تو اتاق عمل و بی حسی رو بزنن این لعنتی اذیتم میکرد همش
گذشت و گذشت دکترم ساعت هشت اومد بیمارستان منم که اماده بودم گفتن اول منو میفرستن، تا این جمله رو گفتن دست و پاهام یخ شدن و استرسام شروع شدن
کمکم کردن نشستم روی ویلچر بعد از جواب دادن به سوالای تکراری و مزخرفشون راهی اتاق عمل شدم، از زایشگاه اومدیم بیرون تا مامانمو دیدم بغض گلومو خفه کرد انگار داشتم میرفتم قتلگاه
رسیدیم پشت در اتاق عمل از رو ویلچر خوابوندنم روی برانکارد ( انقدر جا به جا شدن با سوند سخت بود واسم که نگم براتون) هی میگفتم تروخدا سوند رو مواظب باشید کشیده نشه😂 از شانس بدی هم که داشتم پرستاری که منو اینور اونور میکرد یه پسر جوون بود
رفتیم اتاق عمل و باز دوباره جا به جایی داشتم دیگه حالم داشت بهم میخورد، از رو برانکارد به زوور سر خوردم روی تخت اتاق عمل و بلافاصله دکتر بیهوشی اومد
مامان 💙 نویان💙 مامان 💙 نویان💙 ۳ ماهگی
💢(تجربه سزارین)💢
شب پنج شنبه رفتیم بیمارستان تا تشکیل پرونده بدیم برای فردا که عمل بشم رفتم بخش زایشگاه همه سونو هارو نگاه کردن منو رد کردن گفتن برو پایین یچیز شیرین بخور بیا بالا نوار قلب بگیریم رفتم امدم بالا بهم گفتن تو نمیتونی الان سزارین کنی اخه 36 هفته 6 روز هستی طبق یکی از سونو ها ولی طبق ان تی 37 هفته 2 روز بودم گفتن ما قبول نمیکنیم زیر 37 هفته زنگ دکترم زدن گفت معاینه کنید ببینید چجوریه معاینه کرد بسته بودم اما درد داشتم بعد معاینه یه کمر درد شدید افتاد به جونم امدم خونه دکترم زنگ زد گفت فردا برو بیمارستان منم میام رفتم حمام اماده شدم خلاصه شد ساعت 7 رفتم بیمارستان دکترم هم بود همه پرستارا میگفتن بچت اگر الان به دنیا بیاد حتماً میره دستگاه کلی گریه کردم پرستار امد بهم سرم و سوند وصل کرد سوند خیلی بد بود همش احساس میکردی داری جیش میکنی داخل خودت خیلی میسوخت احساس کردم پرستار بد گذاشته بود بعد بردنم اتاق عمل رو یه تخت نشستم گفتن خم شو خم شدم گفتن ننرس فقط بتادین میزنیم الان بعد یه لحظه سوزن فرو کرد چیزی متوجه نشدم فقط بهم گفتن فوری بخواب خوابیدم پاهام بی حس شد دکتر امد پارچه اینا پهن کرد رو شکمم بعد برش زد ساکشن اینا رو متوجه میشدم اما درد نداشت بعد بچه رو آوردن پیشم انقدر سفید بود خدااااا 😍😍😍 صورتش انقدر کوچولو بود تا به دنیا امد گفتم سالمه گفتن اره اونجا بود فقط خدارو شکر میکردم بعد بردنم بیرون از اتاق عمل نیم ساعت اونجا بودم تا بی حسی بره بعد بردنم بخش بعد هم بچه رو آوردن پیشم و تمام 🥰💞😘
مامان امیر حسین 👶🏻 مامان امیر حسین 👶🏻 ۱ ماهگی
الان یه چیزی یادم اومد چقدر دیونه بودم وقتی رفتم برای زایمان همش میگفتم نکنه بچمو با بچه ی دیگه عوض کنن نکنه بعد من نفهمم اینا 🤣وقتی بچه رو از شکمم در اوردن صدای گریشو شنیدم فقط چیزی نمیدیدم چون پرده زده بودن بعد بهشون گفتم بیارین بچمو ببینم کوش بعد دستیار دکتر گفت بردنش رفت 😐. گفتم چرا خب اول میزاشتین ببینمش توروخدا بچم با بچه های دیگه قاطی نشه بعد خندید گفت نه خانم چجوری قاطی بشه اسمش روی دستبند دستش نوشته شده از عمل تموم شدی بیرون بهت نشونش میدن بعدش میدن دست همراهت خلاصه اینجا دلهره گرفتم گفتم وای الان مطمئنم عوضش میکنن من چجوری تشخیص بدم بچمه یانه کلن خیلی فوبیای این اتفاق رو داشتم چشمم به در بود که فقط زودتر تموم بشه بخیه زدن و منو‌ببرن بیرون ببینمش بعدش که از اتاق عمل بردنم ریکاوری بچمو اوردن پیش صورتم گفت بیا اینم بچت ببینش همین اول که نگاش کردم وای کپی شوهرم بود 🤣🤣🤣 فهمیدم این اصلا بچه خودمه بابا مشخصه کلن مو‌ نمیزنه خیالم راحت شد خندم گرفته بود بخاطر این افکارم 😐😂 بعدش بچم یجوری بود انگار شوهرمو کوچولوش کردن گذاشتن کنارم 🤣🤣🤣
مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۳ ماهگی
زیر عمل فقط داشتم خدارو صدا میزدم و گریه میکردم دکتر گفت چرا گریه میکنی؟مگه صدای گریه اشو نمیشنوی؟حالش خوبه داره گریه میکنه دیگه گفتم سالمه؟گفت آره چرا نباشه فقط کوچولوعه🥹پسر من با وزن ۹۵۰ گرم بدنیا اومد اندازه عروسکه🥹بچه رو بردن ان آی سیو منم بردن ریکاوری و کم کم بی حسیم رفت و دردام شروع شد ولی من فقط واسه بچم گریه میکردم چی از زایمانم تصور کرده بودم و چی گذرونده بودم....زمین تا آسمون با هم فرق داشتن ولی بازم شکر..یکساعت رو ریکاوری بودم و بعد منو آوردن کنار یه تخت دیگه که ببرنم بخش و بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!!بلندم نکردن بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!! و من مردم تا اینکارو کردم یکساعت از عملت گذشته تقریبا بی حسیت رفته و باید همچین کاری بکنی!!با اون تخت آوردنم بخش و بردنم تو اتاق و دوباره کنار تخت گفت خودتو بکش رو تخت!اصلا به همراهام زنگ نزده بودن که من اومدم بخش و بیان کمکم کنن یا حتی خودشون همچین کاری بکنن..و من بخاطر بچم تحمل کردم چون اونجا برای بچه های نارس بهتر از جاهای دیگه بود🙂نیم ساعت گذشته بود و تازه به خواهرم اطلاع دادن من اومدم بخش و من زار زار از دوری بچم گریه میکردم چون نمیدونستم حالش چطوره چون ندیده بودمش(ادامه تاپیک بعد)
مامان نیلا مامان نیلا ۲ ماهگی
من تجربه سزارینمو بگم .من ساعت یک ظهر اب وکیک خوردم اخه قرار نبود عمل بشم .که یهو گفتن نه باید عمل بشی به دکتر گفنم کیگ خوردم گفت اشکال نداره دو سه ساعته دیگه میام تاعملت کنم .منو بردن توبخش تا ساعت ۳ بعدش بردن سوند وصل کنن که خیلی برام درد داشت پرستاره گفت خانوم این کاراچیه میکنی به زور فشار داد متو با ترس و درد نازاحتی بردن اتاق عمل .رفتم تو اتاق عمل پرستارا گفتن چرا رفتی گیک واب خوردی باید بی حسی بشی منم گفنم دیسک کمر دارم باید بیهدش بشم گفتن بیهوشی خفه میشی توعمل منم ترسیدم که یهو دکترم اومد .ازترس داشتم سکته میکردم به دکترم گفتم خبلی میترسم .من دکتر بیهوشی رو ندیدم بالای سرم بود .دکترم دید که ترسیدم اشاره کرد بهش یهو دیدم لامپای اتاق عمل دارن گم نور میشن .بعد چشمامو باز کردم دیدم دخترم به سینمه تو بخش داره تتد تند شیر میخوره .پرستارا مبومدن شکممو فشار میدادن منم گیج بودم . .شبم تا ۱۲ ناشتا بودم بعدش راه رفتم .در کل سزارین خیلی راحتی اگه برگردم بازم میرم سزارین
مامان راܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ࡍ߭👼🩵 مامان راܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ࡍ߭👼🩵 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت آخر♾️
بعد وقتی اینطوری گفتم گفتن فورا برو رو تخت دراز بکش ببینم سر بچه نیست؟
بله سر پسر گلم بود🥹
گفتن بدو تو اتاق زایمان منم مثل پنگوئن صدو هشتاد درجه پاهامو باز کرده بودم و میدوییدم🤣
رفتم رو تخت پاهامو دادم بالا یه چیزی مثل آب خنک بود ریختن رو واژنم یکم بی حس شد بعد یه آمپول زد کنار لبه های واژنم بی حس شد کامل
دیگه با تمام وجودم چهار پنج تا زور محکم زدم و ساعت ۲:۴۵ عصر روز شنبه پسر قشنگم ب دنیا اومد🥹
واییی خدا چ حس قشنگی بود اون لحظه
انشالله قسمت تمام اقدامی و چشم انتظارها بشه ب زودی😍❤️
وقتی دنیا اومد دیگه هیچ دردی نداشتم فقد گفت چندتا سرفه بزن تا جفت هم بیاد بیرون
بعدش دیگه ۲۰ دیقه طول کشید بخیه هامو زد و با گل پسرم اومدم تو بخش🥹🩵
و تا ۱ روز بعدش هم بستری بودم و روز یکشنبه مرخص شدیم🥲
نافش هم روز هشتم افتاد🫠
خیلی ببخشید ک تجربمو براتون دیر نوشتم🙏
روزهای اول خیلی سرم شلوغ بود این روزا هم مثل افسرده ها شدم خیلی تو خودمم ولی چون خیلی منتظر تجربه زایمانم بودین ب احترام خودتون براتون نوشتم
اگه کم و زیادی داشت دیگه ببخشید بیشتر از این نتوستم بهتر بنویسم🌹