الان یه چیزی یادم اومد چقدر دیونه بودم وقتی رفتم برای زایمان همش میگفتم نکنه بچمو با بچه ی دیگه عوض کنن نکنه بعد من نفهمم اینا 🤣وقتی بچه رو از شکمم در اوردن صدای گریشو شنیدم فقط چیزی نمیدیدم چون پرده زده بودن بعد بهشون گفتم بیارین بچمو ببینم کوش بعد دستیار دکتر گفت بردنش رفت 😐. گفتم چرا خب اول میزاشتین ببینمش توروخدا بچم با بچه های دیگه قاطی نشه بعد خندید گفت نه خانم چجوری قاطی بشه اسمش روی دستبند دستش نوشته شده از عمل تموم شدی بیرون بهت نشونش میدن بعدش میدن دست همراهت خلاصه اینجا دلهره گرفتم گفتم وای الان مطمئنم عوضش میکنن من چجوری تشخیص بدم بچمه یانه کلن خیلی فوبیای این اتفاق رو داشتم چشمم به در بود که فقط زودتر تموم بشه بخیه زدن و منو‌ببرن بیرون ببینمش بعدش که از اتاق عمل بردنم ریکاوری بچمو اوردن پیش صورتم گفت بیا اینم بچت ببینش همین اول که نگاش کردم وای کپی شوهرم بود 🤣🤣🤣 فهمیدم این اصلا بچه خودمه بابا مشخصه کلن مو‌ نمیزنه خیالم راحت شد خندم گرفته بود بخاطر این افکارم 😐😂 بعدش بچم یجوری بود انگار شوهرمو کوچولوش کردن گذاشتن کنارم 🤣🤣🤣

۱۱ پاسخ

من کپ عمش بود وقتی دیدیمش😂 بعد الان کپ من شده هرکی میبینتش میگه این رقیه کوچولوئه🥰😂

من رفتم بیمارستان علوی دادنش به یه دختر دانشجو با اون همه درد موقعه بخیه داد میزدم دانشجو بلدنیست الان بچم میندازه بیارینش پیشم بعد از دختره خجالت میکشیدم نگاش کنم

برا منم دکترساعت نشون داد بعدبچه رو نشون دادن بعد بردن گفتم چقدزشته گفتن چطور دلت میاد. کجاش زشته 🤣🤣🤣من و شوهرم میگیم این اینقدر خوشکله نکنه مال ما نیس

من حین عمل بهم نشونش دادن بوسیدمش ولی انقدر شبیه خودمه بین صدتا بچم میبود پیدا میشد 😂

😂😂😂

وااچرا نزاشتن همون لحظه بچه توببینی
ماله من همون لحظه عمل اوردن گذاشتن روصورتم منم بوسیدمش اون لحظه خیلی قشنگه ازشوق اشک ازچشام میبارید🥹

منم اینقدر دخترم شبیه باباشه که حد نداره

تجربه مشترک🤣🤣🤣🤣
البته من یکهفته بعد دیدمش ولی هنوز نگرانم نکنه عوض شده باشه
ولی بقول شما دخترم کپی باباشه🤣🤣🤣

من همیشه به این چیز فکر میکنم..

😑😂😂😂😂الاهی بگردمت مادر است دیگر😍😘🫡

منم ترس اینو داشتم زایمان طبیعی بودم تا کشیدنش بیرون دیدمش

سوال های مرتبط

مامان 🇳​🇦​🇫​🇦​🇸​ مامان 🇳​🇦​🇫​🇦​🇸​ ۳ ماهگی
بابت تاپ قبلی خواهر شوهرم امروز اومد خونمون ... دو ماه مریض شده بود نیومد بعد زایمانم منو ببینه.. بعد برگشت گفت پریسا جون ببخشید مریض بودم نیومدم ببینمت ... گفتم مهم نیس بعد برگشت بچمو ببینه اتاق گفت وایییی چقد کوووچولو ریزه میزس ... گفتم عععع الهه خانوم خواب بود یهووو در باز کردین بچه میپره از خواباااا بعد گفتم بچه ها اولش همینن بعد بزرگ میشن کیان منم همین بود وزنش برابر نفس سه کیلو چهارصد جفتشونم الان ماشالا دو سال و خورده ای ۲۶اسفند می‌ره تو ۳سالگی انشاالله اما خوووب بعدش نشستیم میوه اینا آوردم بعد گفت بده بغلش کنم گفتم نه شرمندتم ... میترسم بچه سرما بخوره راهی این بیمارستان اون بیمارستان بشم ...،🥴🫠🫠 خندید گفت هر هر هر هر ر🤣🤣🤣منم گفتم آره هار هار هار راست میگم نه؟گفت آره حق میدم برا منم ماسک زده بود خانوم گفتم با خدا الان که بگه بده بغلش کنم🤣🤣🤣 بعد داداشش اومد بالا گفت یجوری گفتی بهش بر نخوره گفتم آره بابا خیالت تخت آخ😂😂😂😜😜
مامان دونه ی الماس مامان دونه ی الماس ۴ ماهگی
تجربه سزارین پارت سوم :
چند دیقه بعد گفت الان بچت ب دنیا میاد
یهو صدای گریه ش اومد
میتونم بگم یکی از قشنگترین لحظات زندگیم بود
اون لحظه حس میکردم صدای هییییچ بچه ای تو دنیا به قشنگی صدای بچه ی من نیست 😍😍😍
بعد چند دیقه پسرمو اوردن پیشم و دیدمش
تو زایمان قبلیم بخاطر بیهوشی این لحظات قشنگ رو از دست داده بودم .
بعد اتمام عمل خانم دکتر اومد بالا سرم و گفت بند ناف دور گردن بچه بود فشارت بالا بود ولی خدارو شکر همه چی به خیر گذشت .
بعد منو بردن ریکاوری
هیشکی نبود جز من و پرسنل اتاق عمل 😄
هی صداشون میکردم میگفتم منو نمیبرین بخش ؟
بابا خسته شدم منو ببرین دیگه 😁
اخر یکیشون گفت چرا انقدر عجله داری
گفتم میخوام بچمو ببینم 🤣🤣🤣
یکی دیگه اومد گفت هردو بچت خیلی بانمکن 😄
هربار میگفتن ۲۰ دیقه بعد میبریمت بخش
بعد ۲۰ دیقه دوباره میگفتن ۲۰ دیقه هم صبر کن
خوابمم نمیبرد .
بالاخره انتظار سر اومد و بردنم بخش
خدارو شکر همه چی به خیر گذشت .
شب گفتن باید بلند شی راه بری
دفعات اول یکم سخت بود ولی یهویی بلند نمیشدم
از فرداش وضعیت بهتر شد کمکم راحتتر میتونستم از جام بلند شم هرچند به کمک نیاز داشتم ، از روز سوم مستقل تر بودم .
ولی بعنوان کسیکه تجربه هردو سزارین با بیهوشی و بی حسی رو داشتم توصیه میکنم تا جاییکه براتون امکانش هست زیر بار بیهوشی نرید ، لحظات قشنگی رو از دست میدین ، من ب بیهوشی حساسم و استفراغ های بعدش امونمو میبرید اینبار خیلی راحت بودم .
راستی من پمپ درد هم داشتم که خیلی خوب بود تو کنترل درد کمکم کرد .
بازم سوالی داشتین در خدمتم .
مامان 💙araz🌈 مامان 💙araz🌈 ۲ ماهگی
زایمان طبیعی 🦋🥰پارت3️⃣ یادم رفت بگم ۳۹ هفته کامل بودم خب بعد ماما گفت سریع برو رو تخت آن اس تی گرفتن خداروشکر خوب بود بعد گفت پاشو بریم زایشگاه وای هر کاری میکردم نمیتونستم از درد کمرم از رو تخت پاشم بعد کمکم کردن پاشدم رو ویلچر نشستم سریع بردنم زایشگاه گفتن یه نیم ساعتی زایمان میکنی سریع لباسام در آوردن رو تخت دراز کشیدم سرم زدن آن اس تی میگرفتن و بعد گفتن زور بزن وای نمیدونم چرا اصلا نمیتونستم خوب زور بزنم🤣ماما اومد الکی گفت زور بزن بچت داره میمیره😒احمق ها آخه آن اس تی وصل بود همه چی هم خوب بود خلاصه دکترم اومدم با کمک او یه چندتا زور سزدم گفتن سر بچه اومده وای نمیدونم چرا منم هميشه میخواستم موقع ک سر بچه اومد دست بزنم به سرش🤣خلاصه تو دلم نموند دست زدم دیدم عه موهاشه راستشو بخوایین یکم ترسیدم 🤦‍♀️🤣خلاصه منو سریع بردن اتاق زایمان و اینم بگم ک دردی نداشتم اون موقع ببخشید فقط بد جور یه فشاری به مقعد و واژنم ميومد خب گفتن زور بزن دکترم هم کنارم بود وای موقع زور زدن یه جوری دستشو گرفته بودم محکم فشار میدادم فک کنم شکسته بود🤣🤦‍♀️خلاصه یه چند بار زور زدم عاقا آراز بدنیا اومد سریع گذاشتن رو شکمم 🥹بخدا ک موقع بارداری اصلا هیچ حسی بهش نداشتم ولی موقع که دیدمش 😭بهترین حس دنیا رو تجربه کردم انگاریهمهخوشحالی دنیا رو بهم داده بودن 🥹🫀❤️الهی من فدات بشم عشقم آراز جان ساعت .۱:۱۰ با وزن ۳۲۰۰ قد ۵۰ خلاصه بعد هم گفتن یکم سرفه کن جفت بیاد سرفه کردم جفت اومد بعد بخیه زدن هر چقدر گفتم چندتا بخیه زدین گفت بخیه ک نمیشماریم🤣آخه منم میخواستم بدونم ک چندتاست موقع افتادن بفهمم که همش اوفتاده یا ن خلاصه نگفتن بعد رفتیم بخش ساعت ۱۰ شب هم ترخيص شدیم 🥹رفتیم خونه‌مون 🥲🌈
مامان حلما مامان حلما ۲ ماهگی
رفتم داخل کمکم کردن برم روی تخت عمل گفت شونه هات بنداز شل بگیر خم شو من با زدن امپول توی کمرم قلقلکم میگرفت هی تکون میخوردم اونم هی امپول در میورد دوباره میزد تو کمرم من اشکم در اومده بود میگفتم بخدا درد نداره قلقلکم میاد چقدر اون لحظه وحشتناک بود تنها قسمت بد عملم همون امپول بود.. بعد زدن امپول زود کشیدنم بالا دراز کشیدم پاهام داغ شدن دکتر اومد روی شکمم بتادین میکشید من حس میکردم گفتم من هنوز حس میکنم گفتن نه چیزی نیست بعد از چند دقیقه تخت تکونای بدی میخورد من حالم بد شد تپش قلب شدید گرفتم و حالت تهوع و نفس تنگی مجبور شدن بیهوشم کنن وقتی صدای بچمو شنیدم گفتن ببینمش اوردنش من فقط مژه هاشو دیدم گفتم قربونت برم مامانی و بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم حتی صدای گریه های بچه رو نمیشنیدم.. بعد از تموم شدن عملم قبل اینکه ببرنم ریکاوری من بهوش اومدم و پرسیدم بچم کجاست تعجب کردن که چقدر سرحالی😂ولی من خیلی حالم خوب بود انگار سبک شده بودم بردن ریکاوری با پرستارا چقدر حرف زدم