سوال های مرتبط

مامان شاه پسر⁦❤️⁩ مامان شاه پسر⁦❤️⁩ ۱۰ ماهگی
پارت دوم زایمان
بعد اصلاً کلاً خیلی حالم بد بود نمی‌تونستم حتی یه لباس ساده رو تن کنم همسرم گرفت لباسامو تنم کرد بعد خوشحال بود از اون طرفم دست و پاشو گم کرده بود می‌ترسی بعد شروع کرد موهامو بستن و چه بدونم تو اون موقعیت واکس می‌زد و می‌گفت باید امروز تو خوشگل بری بیمارستان من می‌دونم امروز آخرین روزیه که ما میریم بیمارستانو با بچمون برمیگردیم منم خندم گرفته بود برو بابا من هنوز ۳۷هفته ام کفشامو پام کردو یواش بردم پایین منم رنگم عین گچ دیوار شده بود شانس آورده بودیم من ساک بچه ساک خودمو جلو تر جمع کرده بودم خلاصه ما ساعت ۷:۲۵دقیقع راه افتادیم ۸:۰۰رسیدم بیمارستان همسرم گفت پرونده هاتو بیارم گفتم نبابا میرم سر میزنم میام وسط راه ترسم گرفت نکنه معاینه ام کننن گفتم نامه سزارینمو بیار خلاص گف تو بر بالا منم میام من دیگه از اونجا به بعد همسرم و ندیدم🫥😶رفتم اتاق زایمان گفت بخواب معاینه کنم گفتم من سزارینمیم چی میگی داد زد تو که انقد بلدی میموندی خونت معاینه کرد باز نبودم آن استی گرف رنگش پرید سریع دستگاه اکسیژن و آورد و یه عالمه پرستا رو سرم بودن من یکدفعه بستری شدم بازم من فک میکردم یه شب مراقبت فردا مرخص میشم🤣همه دستور پاهاشونو گم کرده بودن زنگ زدن دکترم آقا نگو دکترم گفته حاضرش کنید سریع بره اتاق عمل ضربان قلب بچه پایین بود سطح اکسیژن خون خودم پایین بودو شرایط داشت بدتر می‌شد تااا....
مامان علیسان جان مامان علیسان جان ۱۴ ماهگی
دیشب بدترین شب بود
با پسرم بازی کردم یه بادکنک بزرگ داره که داخلش یه توپ داره
بعد اینو خیلی وقت بود نذاشته بودم دم دستش
دیشب داشتم اسباب بازی هاشو مرتب میکردم که یهو اینو دیدم و دادم دستش
اینو هل داد و خودشم چهار دست پا افتاد دنبال این بادکنک
باور میکنین یه ثانیه هم نشد من تازه امدم رو مبل بشینم که یهو دیدم علیسان نیس
با اون بادکنک رفته بود اتاق ما
اتاق خودمونم تاریک
بغل در اتاق هم اتو و میزش بود
رفته بود اتاق تاریک بود درم نیمه بسته
خودشم مونده بود پشت در
داشت گریه میکرد کم کم
بعد تا منو از لای در دید خندید😬
منم دارم گریه میکنم اون لحظه
شوهرمم رفته بود اتاق علیسان خوابیده بود چون آقا از سر کول باباش بالا میره شبا
من به همسرم گفتم تو برو اتاق علیسان بخواب...
خلاصه شوهرمم اینقد خوابش عمیق بود که متوجه نشد
بعد به علیسان گفتم مامان برو اونطرف تا در باز کنم نمیدونم متوجه شد یا نه
چند دقیقه بعد دیدم یکم کشید کنار تا تونستم در باز کنم کامل
آوردمش بیرون در اتاق هم کلا بستم
چقد بد گذشت اون لحظه بهم...
از دست این وروجک ها چکار کنیم😆
مامان شاه پسر⁦❤️⁩ مامان شاه پسر⁦❤️⁩ ۱۰ ماهگی
پارت پنجم زایمان 💥💥💥
دکتر اومدواقا من تازه اونجا از زبون دکتر شنیدم میگف آره بچها گفتن ضربان قلب بچه رو نود هستش مادرم حالش جلب نیس تا گفتن یزره بخاطر اکسیژنی که بهش وصل کردن بچه یکم ضربان قلبش اومده بالا گفتم سریع ببرین اتاق عمل هی تو حین عمل می‌پرسیدن خوبی من میگفتم آره یکدفعه حالت تهوع وحشتناکی بهم دست دادند وحشتناک بچه اینو جا انداختم من شام خورده بودم اما بخاطر حال بدیام بالا آوردم بخاطر این زود عمل شدم. خلاصه گل پسرم آقا شاهان دنیا اومد بند ناف گره زده بود دور گردنش با وزن ۲۶۰۰بچم لاغر بود ماشالاا چشماا درشتتت اصلا به صورت لاغرش نمی‌خورد تماس پوستی برقرار کردنو دکتر گف چیه بچه شیطون ضعیفییی مامانا من ویارای وحشتناکی نمی‌تونستم چیزی بخورم بخاطر همین بچم انقد ضعیف بود خلاصه بخیه زدن فرستادن ریکاوری من ساعت ۷: ۲۵دقیقع راه افتادیم سمت بیمارستان ۸:۰۰رسیدم 8:30بستری شدم ۹:۰۰ آقا شاهان به دنیا اومد منو دادن ریکاوری من انقد خستهه بودم از اتاق عمل اومدم بیرون باز همسرم و فرستاده بودم دنبال لباس بهشون اینا باز من همسرم و ندیدم ...🥲خلاصه رفتیم بخش شاهان اون موقع خیلی ساکت بود بر عکس تخت بغلیم بچش خیلی جیغ میزد مامانم مثلا همراش بود ولی فک کنم اون همراه نیاز داشت خرو پفش هم جارو برداشته بود بعد زایمان راه رفتنمم اصلا اذیت نشدم تختم برقی بود آوردن رو زمین دوتا پرستا یواش کمکم کردن اصلا اذیت نشدم صد بار برگردم عقب باز سزارینمو انتخاب میکنم رو سوممم سر پا شدم اما پدرم در اومد تا ۵۸ روز خونریزی داشتم 😂همسرممم همش میترسید من چیزیم شده باشه به جا بچه هی میگف خانوم خوبه خانوم خوبه هی به مامانم می‌گفته زمین داره میلرزه 😂😂😂اینم از خاطر زایمان حمایت کنید خاطره عمل صفرام هم میگم😂😂😂
مامان هلنا ♥️✨ مامان هلنا ♥️✨ ۱۴ ماهگی
امروز یه اتفاق وحشتناک افتاد برامون...
صبح داشتم شیشه هاشو میشستم و با تلفن خرف میزدم که شنیدم هلنا عوق میزنه، دیدم رفته سراغ گلدون و خاک ریخته رو زمین دست کردم دهنش ته گلوش یه برگ خشک بزرگ کاج مطبق بود هرچی دست میکردم در نمیومد و داشت میرفت تو ریه ش و بچه نفس نداشت
با هر مکافاتی بود درش اوردم اما بازم عوق میزد نفس نمیکشید
خوابوندمش رو شکم اینقد زدم تو کمرش تا یکم خودشو کنترل کرد
دیدم خون بالا اورد
گذاشتمش تو تختش و تند تند لباس عوض کردم همون حین دوباره خون استفراغ کرد
نفهمیدم چطور رسیدم بیمارستان
ثانیه ها انگار ساعت بودن
دویدم تا اورژانس داد میزدم کمک کنین
سریع معده شو شستشو دادن و عکس از ریه و گردن گرفتن
که خداروشکر بچه حال اومد
چندساعت بستری بود هلنا
برگشتیم تو پارکینگ مثل اسب گریه میکردم 🤣
توروخدا مراقب وسایل خونه باشین
هرچیزی که فکر میکنین ممکنه بیوفته یا خطرناکه رو بردارین
مخصوصا گیاها اینا اکثرا سمین
هلنا حدود دوهفته‌س چهار دست و پا میره و من هرچقد به همسرم میگفتم فایده نداشت تا آخر کار دستم داد ...
مامان پناه مامان پناه ۱۷ ماهگی
دوستان همسر من خیلی عصبیه همش دنبال شره واسه دعوا امشب رفتیم با خانوادم شام بیرون موقع برگشت دخترم گریه کرد رفت تو ماشین بابام اینا کلا ۳دقیقه اونجا بود بعد اومد تو ماشین خودمون شروع کرد هرچی بلد بود به منو خانوادم فحشای خیلی خیلی زشت به من داد که حالا که رفته تو اون ماشین باید تو ماشین خانواده منم بره اصلا خانوادش با ما نبودنا دخترم بیدار بود انقدر داد زد فحشای زشت داد که بچم از ترس چسبیده بود به من یهو خوابید دخترم فقط زیر سینه میخوابه ولی امشب از ترسش منو محکم چسبیده بود چند بار با سرعت زیاد زد یهو رو ترمز پیاده شد از ماشین که بیاد منو بزنه میگفت باید بذاری تو ماشین مامان بابای منم بره شروع کرد مرده هامو فحش دادن بابامو مامانمو نفرین کردن بعد میخندید به خدا دخترم از ترس غش کرده چیکار منم دارم میمیرم فقط با مردن یادم میره این اتفاقو میخوام کریه کنم بغض داره خفم میکنه اما نمیتونم هیچکاری بکنم دخترمم شیر خودمو میخوره چجوری بهش شیر بدم اخه یاد معصومیتش میوفتم که اونجوری از ترس منو چسبیده بود دلم می‌خواد بمیرم