پارت پنجم زایمان 💥💥💥
دکتر اومدواقا من تازه اونجا از زبون دکتر شنیدم میگف آره بچها گفتن ضربان قلب بچه رو نود هستش مادرم حالش جلب نیس تا گفتن یزره بخاطر اکسیژنی که بهش وصل کردن بچه یکم ضربان قلبش اومده بالا گفتم سریع ببرین اتاق عمل هی تو حین عمل می‌پرسیدن خوبی من میگفتم آره یکدفعه حالت تهوع وحشتناکی بهم دست دادند وحشتناک بچه اینو جا انداختم من شام خورده بودم اما بخاطر حال بدیام بالا آوردم بخاطر این زود عمل شدم. خلاصه گل پسرم آقا شاهان دنیا اومد بند ناف گره زده بود دور گردنش با وزن ۲۶۰۰بچم لاغر بود ماشالاا چشماا درشتتت اصلا به صورت لاغرش نمی‌خورد تماس پوستی برقرار کردنو دکتر گف چیه بچه شیطون ضعیفییی مامانا من ویارای وحشتناکی نمی‌تونستم چیزی بخورم بخاطر همین بچم انقد ضعیف بود خلاصه بخیه زدن فرستادن ریکاوری من ساعت ۷: ۲۵دقیقع راه افتادیم سمت بیمارستان ۸:۰۰رسیدم 8:30بستری شدم ۹:۰۰ آقا شاهان به دنیا اومد منو دادن ریکاوری من انقد خستهه بودم از اتاق عمل اومدم بیرون باز همسرم و فرستاده بودم دنبال لباس بهشون اینا باز من همسرم و ندیدم ...🥲خلاصه رفتیم بخش شاهان اون موقع خیلی ساکت بود بر عکس تخت بغلیم بچش خیلی جیغ میزد مامانم مثلا همراش بود ولی فک کنم اون همراه نیاز داشت خرو پفش هم جارو برداشته بود بعد زایمان راه رفتنمم اصلا اذیت نشدم تختم برقی بود آوردن رو زمین دوتا پرستا یواش کمکم کردن اصلا اذیت نشدم صد بار برگردم عقب باز سزارینمو انتخاب میکنم رو سوممم سر پا شدم اما پدرم در اومد تا ۵۸ روز خونریزی داشتم 😂همسرممم همش میترسید من چیزیم شده باشه به جا بچه هی میگف خانوم خوبه خانوم خوبه هی به مامانم می‌گفته زمین داره میلرزه 😂😂😂اینم از خاطر زایمان حمایت کنید خاطره عمل صفرام هم میگم😂😂😂

۶ پاسخ

سلام رفقا
اگه نمیدونی برای کوچولوت چه غذایی درست کنی بدو بیا گرهمون تو تلگرام
انواع غذاهای کمکی+دستور پخت
@madaran_1403
اینم لینکشه 💞
اومدی بگو از طرف فری اومدم✨

خداروشکر راضی بودی ...
بیشتر مامانا میگن راضی نیستن

خیلی دکتر مهمه تو سزارین واقعا

عزیزم خداروشکر بسلامتی کوچولوتو بغل گرفتی من ۱۰ ساعت درد طبیعی کشیدم ولی آخرش سزارین شدم و خدااااروشکر که سزارین شدم چون دردش خیلی قابل تحمل تره تا طبیعی و اینکه من ۸۰ روز خونریزی داشتم و دااااغون شدم😬😂

عزیزم خداروشکر ک دوتاتون سالم و سلامتین. منم اصلا با سزارین اذیت نشدم خیلی عالی بود. اینقدر ک درد نداشتم پرستار می‌گفت شیاف بیارم برات میگفتم ن حالم خوبه نمیخام.
راه رفتنمم اذیتم نکرد خودم تنها بدون کمک راه میرفتم تو سالن بخش. فقط پسرم ان ای سی یو بود خیلی حالم گرفته شد همش گریه میکردم. فرداشم ک ترخیص شدم روز دوم مجبور شدم برم پیش پسرم بمونم اصلا استراحت نکردم

خدایی هیچی مثل سزارین نمیشه انشالله داماد بشه گل پسر صفراتم بگو من فردا میام میخونم با تچکر😅😅

سوال های مرتبط

مامان شاه پسر⁦❤️⁩ مامان شاه پسر⁦❤️⁩ ۱۰ ماهگی
پارت دوم زایمان
بعد اصلاً کلاً خیلی حالم بد بود نمی‌تونستم حتی یه لباس ساده رو تن کنم همسرم گرفت لباسامو تنم کرد بعد خوشحال بود از اون طرفم دست و پاشو گم کرده بود می‌ترسی بعد شروع کرد موهامو بستن و چه بدونم تو اون موقعیت واکس می‌زد و می‌گفت باید امروز تو خوشگل بری بیمارستان من می‌دونم امروز آخرین روزیه که ما میریم بیمارستانو با بچمون برمیگردیم منم خندم گرفته بود برو بابا من هنوز ۳۷هفته ام کفشامو پام کردو یواش بردم پایین منم رنگم عین گچ دیوار شده بود شانس آورده بودیم من ساک بچه ساک خودمو جلو تر جمع کرده بودم خلاصه ما ساعت ۷:۲۵دقیقع راه افتادیم ۸:۰۰رسیدم بیمارستان همسرم گفت پرونده هاتو بیارم گفتم نبابا میرم سر میزنم میام وسط راه ترسم گرفت نکنه معاینه ام کننن گفتم نامه سزارینمو بیار خلاص گف تو بر بالا منم میام من دیگه از اونجا به بعد همسرم و ندیدم🫥😶رفتم اتاق زایمان گفت بخواب معاینه کنم گفتم من سزارینمیم چی میگی داد زد تو که انقد بلدی میموندی خونت معاینه کرد باز نبودم آن استی گرف رنگش پرید سریع دستگاه اکسیژن و آورد و یه عالمه پرستا رو سرم بودن من یکدفعه بستری شدم بازم من فک میکردم یه شب مراقبت فردا مرخص میشم🤣همه دستور پاهاشونو گم کرده بودن زنگ زدن دکترم آقا نگو دکترم گفته حاضرش کنید سریع بره اتاق عمل ضربان قلب بچه پایین بود سطح اکسیژن خون خودم پایین بودو شرایط داشت بدتر می‌شد تااا....
مامان شاه پسر⁦❤️⁩ مامان شاه پسر⁦❤️⁩ ۱۰ ماهگی
پارت ۱ـ
زایمان💥💥
بچها من کلا بارداری پر خطری داشتم از ۴ ماهگی تا ماه آخر استراحت مطلق بود تو یه ماه کلا سرویکسم ریزش کرد اومد باید دکتر گف باید بخواب همه چه از اینجا شروع شد که من از سیزده بدر درد داشتم ببخشید همش اسهال بودم کلا حالم جالب نبود دکترم نامه سزارین اختیاری بهم داده بود برای ۲۴ فروردین گذشتتت هی من جدی نگرفتم دردمو تا ۲۰ که اتفاقا مهمونی دعوت بودیم من گفدم نمیتونم نرفتم رفتم حموم و شروع کردم حموم شستن🤣🤣آقا نگو مامانم اینا آمده بودن ترسیده بودم چرا در باز نمیکنم انقد جیغ زدن هی گیر دادن بیا بریم بیمارستان دردت هیچیت عادی نیس مامانای گهواره هم میگفتن تو خیلی همیشه در داری خدا خیر بده مامان آوینا رو تو گهواره همیشهه میگف تروخدا برو بیمارستان منم به مامانم اینا گفتم ۴ روز موندههه کوچ یه هفتس برا خودش همسرم اومد خونه و داشتم راجب این حرف میزدم بعد زایمان میرم خونه مامانم اونم لج کرده بود نه باید بیای خونه خودمون تخت داره حموم تو خونس دستشویی خونس منم میگفتم خونه ما پله داره نمیتونم دو طبقه بیام بالا خلاصه دعوامون شد من عصبیییی شدم حالم بدتر از اونی که بود شد جوری شک بهم وارد شده بود که رنگ روم از درد سفید شده بود
مامان شاه پسر⁦❤️⁩ مامان شاه پسر⁦❤️⁩ ۱۰ ماهگی
بیاین یه درد دل کنم باهاتون بچها من پسرم از تایمی که به دنیا اومد تا دوماه نیم کلا شیر خودمو دادم کلا اینو میگم خیلی پسرم اذیت میکرد همه اطرافیان تو مهم راه میرفتم از بدو تولد پسر هی میگفتن سیرت کمه سیر نمیشه هی میگفتن مخصوصا مادر شوهرم به زور شیر خشک گرفتن اگه شیر من برای پسرم کافی نبود چجوری ۲۶۰۰ بود با شیر خودم شد ۵کیلو ؟؟؟اقا خلاصه شیر خشک گرفتن من باز نمی‌دادم فقد شیر خودم ۱۲ شب یه شیشه ۱۲۰ میدادم وسلام میرف تا ۱۲ شب فرداش کلا ماهی بدون شیر خشک همسرم غر میزد شیر خشک بده فلان ۴ماهگی پسرم من مجبور شدم عمل کنم صفرام تا بیست روز نتونستم شیر درست حسابی بدم پسرم بیشتر کشش به شیر خشک گرف باز من دادم بهش تا ۷ ماهگی شیر دادم بعدشم دندون درآورد گاز میگیره نمیخوره اصلا همسرم غر میزنی تو به این بچه شیر ندادی مادر خوبی نیستی فقد شیر خشک میگی منم میگم ۶ ماه که شیر دادم میگه نه فلان دلم گرفته از دست این حرفاش میگه یوقت به شاهان نگی شیرکوه حلالیت نمیکنم اصلا شیر ندادی به بچه تو من چی بگم به این ادم؟؟
مامان حامی کوچولو💙💚 مامان حامی کوچولو💙💚 ۱ سالگی
مامانا بیاین خاطره زایمان و عکسی که دارین بذارین
ببینیم

شب موقع خواب یه استرس عجیبی داشتم هم خوشحال بودم هم میترسیدم از اتاق عمل نیام بیرون چون تاحالا اتاق عمل ندیده بودم
ساعت حدود ۲ بود همسرم با ترس پرید چی شده درد داری
با اشاره میگم نوچ
و فقط هق هق میکنم
اونم از ترس نمیدونه چیکار کنه رفت اب بیاره با کله خورد تو در دیوار منم وسط گریه خنده ای مگه خندم بند میاد😂😂
بغلم کرد و دلیلشو بزور پرسید و ای اونم گریه و دلداری میده میگفت تو اول منو میکشی بد خودت میمیری مثلا منو اروم میکرد 😂😂
خلاصه که دیگه جفتمونم نخوابیدیم و پاشیدیم حاضر شدیم و راهی بیمارستان و....

تو اتاق عمل هم از استرس نمیتونستم بشینم بی حسی بزنن
دکتر نازنینم اومد بغلم کرد اروم شدم دلداریم داد و گفت کمرتوشل کن بی حسی بزنن و من دیگه هیچی نفهمیدم و عالی بود همه چی
دکترم گفت خب مامان پسرم داره میاد اماده ای دعا کن تا بیارم تو بغلت و بهترین تجربه از اتاق عمل و زایمانم بود کل کادر درمان بیمارستان عالی بودن مخصوصا بچه های اتاق عمل انقد که باهم شوخی کردیم و خندیدیم دکترم میگفت بهم انرژی میدی تو دختر
این عکسم هم برای فردای زایمانمه
و دکترم بهترین و صبور ترین دکتره
خانم دکتر نوشین نظری‌
تو هربار ویزیت با استرس میرفتم همچین ارومم میکرد
۱۴۰۲/۰۱/۲۲
مامان علیسان جان مامان علیسان جان ۱۴ ماهگی
دیشب بدترین شب بود
با پسرم بازی کردم یه بادکنک بزرگ داره که داخلش یه توپ داره
بعد اینو خیلی وقت بود نذاشته بودم دم دستش
دیشب داشتم اسباب بازی هاشو مرتب میکردم که یهو اینو دیدم و دادم دستش
اینو هل داد و خودشم چهار دست پا افتاد دنبال این بادکنک
باور میکنین یه ثانیه هم نشد من تازه امدم رو مبل بشینم که یهو دیدم علیسان نیس
با اون بادکنک رفته بود اتاق ما
اتاق خودمونم تاریک
بغل در اتاق هم اتو و میزش بود
رفته بود اتاق تاریک بود درم نیمه بسته
خودشم مونده بود پشت در
داشت گریه میکرد کم کم
بعد تا منو از لای در دید خندید😬
منم دارم گریه میکنم اون لحظه
شوهرمم رفته بود اتاق علیسان خوابیده بود چون آقا از سر کول باباش بالا میره شبا
من به همسرم گفتم تو برو اتاق علیسان بخواب...
خلاصه شوهرمم اینقد خوابش عمیق بود که متوجه نشد
بعد به علیسان گفتم مامان برو اونطرف تا در باز کنم نمیدونم متوجه شد یا نه
چند دقیقه بعد دیدم یکم کشید کنار تا تونستم در باز کنم کامل
آوردمش بیرون در اتاق هم کلا بستم
چقد بد گذشت اون لحظه بهم...
از دست این وروجک ها چکار کنیم😆
مامان دلبندم👶🏻 مامان دلبندم👶🏻 ۱۳ ماهگی
سلام خانما من چون شوهرم تک فرزنده بشدت اصرار داشتم که طبیعی زایمان کنم ناگفته نماند هم اینکه از سز میترسیدم هم اینکه دلم میخواس بچم طبیعی بدنیا بیاد ولی خب دکتر از قبل گفته بود نمیشه و یه درصدم بخواد بشه زایمانت خیلی سخت میشه ولی خب من مرغم فلج بود برا اینکه بتونم طبیعی زایمان کنم کلی هزینه کردمو رفتم بیمارستان خوب (بیمارستان بازرگانان زایمان کردم) نگم از زایمانم واقعا وحشتناک بود غیرقابل توصیفه ۱۸ ساعت درد کشیدم بیشتر از پنج سانت دهانه رحمم باز نمیشد چندین ساعت تو همون پنج سانت موندم میخواستن ببرن سزارین خودمو شوهرم نزاشتیم گفتم تا اینجا خیلی زحمت کشیدم و نمیخوام سز شم اسمشم میومد تن و بدنم میارزید استرس میگرفتم... دکترای شیفت قبل و شیفت بعد هم ک اومده بودن همه بالا سرم بودن اتاق پر آدم بود چن نفر مخصوصا یکی از کارکنای بخش زایمان همسن مامانم بود کلی برام گریه کرد دستشو گذاشته بود روسرم آیت الکرسی میخوند خلاصه کنم دهانه رحم من باز نمیشد بچه هی میومد برمیگشت ۴۱ هفته ی کامل بودم آخر خودشون دهانه رحممو پاره کردن بچم با دست بدنیا اومد جفت کنده شده بود مونده بود داخل بعد بدنیا اومدنش بی جون بود تا صداش دربیاد مردمو زنده شدم وحشتناک بود الانم بخاطر درد رفتم دکتر معاینه کرد گفت بخاطر زایمان سختی که داشتی و اینکه دهانه رحمتو پاره کردن و بعد بخیه زدن و هنوز خوب نشده و خیلی زمان میبره تا خوب شه گفت از الان ب بعدم حداقلش ۶ ماه زمان میبره تا خوب شه قرص داده با اپلیکاتور داخلم بزارم پماد داده و دارو دیگه🤕
مامان نیکا مامان نیکا ۱۷ ماهگی
دلم برای حاملگیم تنگ شده 🤐🤢🤦🏻‍♀️
من بشدت حاملگی سختی داشتم همش حالت تهوع انواع و اقسام مریضیا رو هم گرفتم 1ماه اخرم استراحت مطلق شدم و همه اینا تنها تو شهر غریب بودم کسی نبود یک لیوان اب دستم بده 🤧 ( استراحت مطلق شدم مامانم خونه زندگیشو ول کرد یک ماه اومد موند پیشم ولی قبل از اون و بعد از اون کسی نبود )
ولی الان هرچی نزدیک تولد دخترکم میشم بیشتر دلتنگ پارسال میشم
روزایی پر از استرس شیرین
اون کاراته بازیاش تو دلم
اون استرس وزنش 😖🤦🏻‍♀️ (دکتر میگفت وزن بچه بشدت کمه😖 خب بذار بدنیا میاد وزن میگیره دیگه . اصلا قراره به این دنیا بیاد که رشد کنه حالا چه دو کیلو بدنیا بیاد چه ۵ کیلو چه فرقی میکنه؟🙄)
یه شبایی بود اینقدر تو دلم وول میخورد نمیتونستم بخوابم از شدت بی خوابی و درد گریه میکردم 😒
وای نگم از عفونت ارداری که از اول تا اخرشم داشتم و اون تندتند دسشویی رفتنا 😖
برنج نون مرغ ماکارونی ویار داشتم نمیتونستم بخورم و شیرینی جات (بخاطر دیابت بارداری 😖)
فقط خیار میخوردم 🫠
بعد با تمام این تفاسیر باز دلم واسه حاملگیم تنگ شده 🥴 چقدر عجیبه 🤦🏻‍♀️
کسی مثل من هست؟ واسه چی اینجوری شدم؟
درواقع دلم قنج میره واسه اون استرس روزای اخر که لحظه شماری میکردیم به روز عمل برسیم و اون روز اتاق عمل که فوق العاده حس رویایی و عجیبی داشت 😍
هنوزم که هنوزه ویدیو اتاق عملو میبینم بغض میکنم 🥺 خیلی حس خوبی بود 🥺
من حتی دلم برای بیمارستانمم تنگ شده چون عمل خیلی خوبی داشتم 🤣
ولی اصلا نمیتونم به بچه دوم فکر کنم . همینم بزور نگه میدارم تازه خیلی روزا کم میارم چه برسه به دوتا 😑
_ عکس دو روز قبل عملم هست 🥴
اصلا شکم نداشتم بزور دستمو گذاشتم که بگم جوجه دارم🤣
مامان کارِن❣️ مامان کارِن❣️ ۱۴ ماهگی
دیشب شب خیلی سختی بود ، کارن جونم از تخت افتاد، براتون تعریف کنم لااقل شما حواستون باشه ،هرچند که من همیشه تمام تلاشمو میکنم.
تخت کارن بغل تخت ما هس ، ارتفاعش هم حدود ۳۰ سانت از تخت خودمون بالاتره ، همیشه که تو تخت وایمیساد انگار خودش احتیاط داشت پرت نمی‌کرد خودشو ،حتی رو تخت ما هم که می‌خوابید ۴ دست و پا میومد لبه تخت و میموند، نمیومد پایین گریه میکرد تا من بیام ، ولی دیشب در کمال ناباوری در کمتر از یک دقیقه ،از تخت خودشو انداخت پایین ،من به هوای اینکه باباش رو تخت دراز کشیده حواسش هست ،رفته بودم شیشه شیرشو بشورم ،صدای محکمی داد بچم ربع ساعت جیغ بلند می‌کشید قرمز شده بود همه جاش، دو دقیقه قبلش هم اب داده بودم بالا آورد ، و من بیشتر ترسیدم ، همسرم به من می توپید و من به اون ، خلاصه گفتم هرجور شده بریم بیمارستان ضربش بد بود بالا آورده ،زنگ زدم اورژانس گف نگران نباشید ولی ببر عکس بگیر ،رفتیم بیمارستان بسیار شلوووووغ، با التماس که توروخدا این بچه الان گشنه میشه خوابش میگیره فقط عکس بگیرین ، دست و پاهاشو چک کردن گفتن اکیه ،تشکیل پرونده دادن و گفتن برا سی تی بچه باید بخوابه ،حالا منی که داشتم تلاش می‌کردم خواب نره ،بچمم هم گشنه شده بود گفتن چیزی ندین ،چهل دقیقه تمام گریه ریز میکرد و میگف هِم هِم ،جیگرم آتیش میگرف ،با لالایی خوابوندمش ،رفتیم سی تی گفتن اینجا خیلی سرد میشه پتو داری بندازی روش منم که عجله ای رفته پتو نداشتم ،شال مامانم انداختم زیرش شال خودمو روش ، اومدم بیرون از اتاق سی تی فقط اشک میریختم که بچم گشنه بود الآنم سردشه ،خدا کنه چیزیش نشده باشه ، خدارو هزاران بار شکر که هیچی نبود ولی خب تا صبح دو ساعت دو ساعت گف بیدار کنین چک کنین.