پارت دوم زایمان
بعد اصلاً کلاً خیلی حالم بد بود نمی‌تونستم حتی یه لباس ساده رو تن کنم همسرم گرفت لباسامو تنم کرد بعد خوشحال بود از اون طرفم دست و پاشو گم کرده بود می‌ترسی بعد شروع کرد موهامو بستن و چه بدونم تو اون موقعیت واکس می‌زد و می‌گفت باید امروز تو خوشگل بری بیمارستان من می‌دونم امروز آخرین روزیه که ما میریم بیمارستانو با بچمون برمیگردیم منم خندم گرفته بود برو بابا من هنوز ۳۷هفته ام کفشامو پام کردو یواش بردم پایین منم رنگم عین گچ دیوار شده بود شانس آورده بودیم من ساک بچه ساک خودمو جلو تر جمع کرده بودم خلاصه ما ساعت ۷:۲۵دقیقع راه افتادیم ۸:۰۰رسیدم بیمارستان همسرم گفت پرونده هاتو بیارم گفتم نبابا میرم سر میزنم میام وسط راه ترسم گرفت نکنه معاینه ام کننن گفتم نامه سزارینمو بیار خلاص گف تو بر بالا منم میام من دیگه از اونجا به بعد همسرم و ندیدم🫥😶رفتم اتاق زایمان گفت بخواب معاینه کنم گفتم من سزارینمیم چی میگی داد زد تو که انقد بلدی میموندی خونت معاینه کرد باز نبودم آن استی گرف رنگش پرید سریع دستگاه اکسیژن و آورد و یه عالمه پرستا رو سرم بودن من یکدفعه بستری شدم بازم من فک میکردم یه شب مراقبت فردا مرخص میشم🤣همه دستور پاهاشونو گم کرده بودن زنگ زدن دکترم آقا نگو دکترم گفته حاضرش کنید سریع بره اتاق عمل ضربان قلب بچه پایین بود سطح اکسیژن خون خودم پایین بودو شرایط داشت بدتر می‌شد تااا....

۳ پاسخ

منم دو روز زودتر زایمان کردم 😂🤦🏻‍♀️
من پهلوم درد میکرد نگو درد سنگ کلیه اس شوهرم گفت درد گرفته پاشو بریم دکتر بچه بدنیا میاد منم میگفتم بالا بری پایین بیایی من زودتر نمیزام درست ۱۳ ام بدنیا میارم آخرش رفتیم بستری کردن فرداش سونو گرفتن گفتن اب دور بچه تموم شده باید سزارین کنیم 🤣 آخر حرف شوهرم شد

وااااای چه پر استرس 😐☹️

بقیش

سوال های مرتبط

مامان شاه پسر⁦❤️⁩ مامان شاه پسر⁦❤️⁩ ۱۰ ماهگی
پارت پنجم زایمان 💥💥💥
دکتر اومدواقا من تازه اونجا از زبون دکتر شنیدم میگف آره بچها گفتن ضربان قلب بچه رو نود هستش مادرم حالش جلب نیس تا گفتن یزره بخاطر اکسیژنی که بهش وصل کردن بچه یکم ضربان قلبش اومده بالا گفتم سریع ببرین اتاق عمل هی تو حین عمل می‌پرسیدن خوبی من میگفتم آره یکدفعه حالت تهوع وحشتناکی بهم دست دادند وحشتناک بچه اینو جا انداختم من شام خورده بودم اما بخاطر حال بدیام بالا آوردم بخاطر این زود عمل شدم. خلاصه گل پسرم آقا شاهان دنیا اومد بند ناف گره زده بود دور گردنش با وزن ۲۶۰۰بچم لاغر بود ماشالاا چشماا درشتتت اصلا به صورت لاغرش نمی‌خورد تماس پوستی برقرار کردنو دکتر گف چیه بچه شیطون ضعیفییی مامانا من ویارای وحشتناکی نمی‌تونستم چیزی بخورم بخاطر همین بچم انقد ضعیف بود خلاصه بخیه زدن فرستادن ریکاوری من ساعت ۷: ۲۵دقیقع راه افتادیم سمت بیمارستان ۸:۰۰رسیدم 8:30بستری شدم ۹:۰۰ آقا شاهان به دنیا اومد منو دادن ریکاوری من انقد خستهه بودم از اتاق عمل اومدم بیرون باز همسرم و فرستاده بودم دنبال لباس بهشون اینا باز من همسرم و ندیدم ...🥲خلاصه رفتیم بخش شاهان اون موقع خیلی ساکت بود بر عکس تخت بغلیم بچش خیلی جیغ میزد مامانم مثلا همراش بود ولی فک کنم اون همراه نیاز داشت خرو پفش هم جارو برداشته بود بعد زایمان راه رفتنمم اصلا اذیت نشدم تختم برقی بود آوردن رو زمین دوتا پرستا یواش کمکم کردن اصلا اذیت نشدم صد بار برگردم عقب باز سزارینمو انتخاب میکنم رو سوممم سر پا شدم اما پدرم در اومد تا ۵۸ روز خونریزی داشتم 😂همسرممم همش میترسید من چیزیم شده باشه به جا بچه هی میگف خانوم خوبه خانوم خوبه هی به مامانم می‌گفته زمین داره میلرزه 😂😂😂اینم از خاطر زایمان حمایت کنید خاطره عمل صفرام هم میگم😂😂😂
مامان شاه پسر⁦❤️⁩ مامان شاه پسر⁦❤️⁩ ۱۰ ماهگی
پارت ۱ـ
زایمان💥💥
بچها من کلا بارداری پر خطری داشتم از ۴ ماهگی تا ماه آخر استراحت مطلق بود تو یه ماه کلا سرویکسم ریزش کرد اومد باید دکتر گف باید بخواب همه چه از اینجا شروع شد که من از سیزده بدر درد داشتم ببخشید همش اسهال بودم کلا حالم جالب نبود دکترم نامه سزارین اختیاری بهم داده بود برای ۲۴ فروردین گذشتتت هی من جدی نگرفتم دردمو تا ۲۰ که اتفاقا مهمونی دعوت بودیم من گفدم نمیتونم نرفتم رفتم حموم و شروع کردم حموم شستن🤣🤣آقا نگو مامانم اینا آمده بودن ترسیده بودم چرا در باز نمیکنم انقد جیغ زدن هی گیر دادن بیا بریم بیمارستان دردت هیچیت عادی نیس مامانای گهواره هم میگفتن تو خیلی همیشه در داری خدا خیر بده مامان آوینا رو تو گهواره همیشهه میگف تروخدا برو بیمارستان منم به مامانم اینا گفتم ۴ روز موندههه کوچ یه هفتس برا خودش همسرم اومد خونه و داشتم راجب این حرف میزدم بعد زایمان میرم خونه مامانم اونم لج کرده بود نه باید بیای خونه خودمون تخت داره حموم تو خونس دستشویی خونس منم میگفتم خونه ما پله داره نمیتونم دو طبقه بیام بالا خلاصه دعوامون شد من عصبیییی شدم حالم بدتر از اونی که بود شد جوری شک بهم وارد شده بود که رنگ روم از درد سفید شده بود
مامان حامی کوچولو💙💚 مامان حامی کوچولو💙💚 ۱ سالگی
مامانا بیاین خاطره زایمان و عکسی که دارین بذارین
ببینیم

شب موقع خواب یه استرس عجیبی داشتم هم خوشحال بودم هم میترسیدم از اتاق عمل نیام بیرون چون تاحالا اتاق عمل ندیده بودم
ساعت حدود ۲ بود همسرم با ترس پرید چی شده درد داری
با اشاره میگم نوچ
و فقط هق هق میکنم
اونم از ترس نمیدونه چیکار کنه رفت اب بیاره با کله خورد تو در دیوار منم وسط گریه خنده ای مگه خندم بند میاد😂😂
بغلم کرد و دلیلشو بزور پرسید و ای اونم گریه و دلداری میده میگفت تو اول منو میکشی بد خودت میمیری مثلا منو اروم میکرد 😂😂
خلاصه که دیگه جفتمونم نخوابیدیم و پاشیدیم حاضر شدیم و راهی بیمارستان و....

تو اتاق عمل هم از استرس نمیتونستم بشینم بی حسی بزنن
دکتر نازنینم اومد بغلم کرد اروم شدم دلداریم داد و گفت کمرتوشل کن بی حسی بزنن و من دیگه هیچی نفهمیدم و عالی بود همه چی
دکترم گفت خب مامان پسرم داره میاد اماده ای دعا کن تا بیارم تو بغلت و بهترین تجربه از اتاق عمل و زایمانم بود کل کادر درمان بیمارستان عالی بودن مخصوصا بچه های اتاق عمل انقد که باهم شوخی کردیم و خندیدیم دکترم میگفت بهم انرژی میدی تو دختر
این عکسم هم برای فردای زایمانمه
و دکترم بهترین و صبور ترین دکتره
خانم دکتر نوشین نظری‌
تو هربار ویزیت با استرس میرفتم همچین ارومم میکرد
۱۴۰۲/۰۱/۲۲
مامان مهراب مامان مهراب ۱۱ ماهگی
دیروز سختترین روزم رو گذروندم .واقعا سخت بود خیلی سخت .منی که همش تو بیمارستان بودم و سره کارم با مریض ها دیروز نفسم تو حلقم بود استرس گرفته بودم به زور خودم رو کنترل کرده بودم خونسرد باشم .مهراب از رو تخت افتاد پایین یکدفعه نفسش رفت کوبیدم پشتش هنوز نفسش نیومده بود بالا زدم پشت باسنش چند تا محکم جیغ زد و گریه کرد بعدش بهش فرنی دادم خورد دوبار بالا آوارد گفتم شاید زیادی دادم و استرس به خودم ندادم ولی تو ذهنم بود بعد دیدم رگه های خون تو دوتا سوراخ بینیش هست دوستم گفت زنگ ۱۱۵بزنم زدم گفت برسونم بیمارستان بردم گفتن باید بخوابونمش عکس بگیرم از حال و هوای حال بدم هیچی نگم بهتره چون از درون داغون بودم و ترسیده بودم بردم عکس گرفتن خداروشکر خوب بود .حالا بعدش رسیدم خونه شوهرم دعوام کرد مادرشوهرم دعوام کرد که آی تقصیر تو بوده .جوابشونو دادم ولی کسی از دل داغون من خبر نداره .نمیفهمن بچه راه افتاده بچه آویزون میشه چه رو تخت چه به پله چه به همه جا و امکان افتادنش هست .اونی که تمام استرس هارو یکجا کشید اونی که بچه رو تنها برد بیمارستان و آوارد اون من بودم نه اونا پس حق ندارن من رو بازخواست کنن.دلم فقط گرفته
مامان علیسان جان مامان علیسان جان ۱۴ ماهگی
دیشب بدترین شب بود
با پسرم بازی کردم یه بادکنک بزرگ داره که داخلش یه توپ داره
بعد اینو خیلی وقت بود نذاشته بودم دم دستش
دیشب داشتم اسباب بازی هاشو مرتب میکردم که یهو اینو دیدم و دادم دستش
اینو هل داد و خودشم چهار دست پا افتاد دنبال این بادکنک
باور میکنین یه ثانیه هم نشد من تازه امدم رو مبل بشینم که یهو دیدم علیسان نیس
با اون بادکنک رفته بود اتاق ما
اتاق خودمونم تاریک
بغل در اتاق هم اتو و میزش بود
رفته بود اتاق تاریک بود درم نیمه بسته
خودشم مونده بود پشت در
داشت گریه میکرد کم کم
بعد تا منو از لای در دید خندید😬
منم دارم گریه میکنم اون لحظه
شوهرمم رفته بود اتاق علیسان خوابیده بود چون آقا از سر کول باباش بالا میره شبا
من به همسرم گفتم تو برو اتاق علیسان بخواب...
خلاصه شوهرمم اینقد خوابش عمیق بود که متوجه نشد
بعد به علیسان گفتم مامان برو اونطرف تا در باز کنم نمیدونم متوجه شد یا نه
چند دقیقه بعد دیدم یکم کشید کنار تا تونستم در باز کنم کامل
آوردمش بیرون در اتاق هم کلا بستم
چقد بد گذشت اون لحظه بهم...
از دست این وروجک ها چکار کنیم😆
مامان AFRA ♥️🥰 مامان AFRA ♥️🥰 ۱۴ ماهگی
تاپییک قبلیم موضوع از این قرار بود که سه سال جلوگیری نمی کردم که باردار شم اما نمی شدم کلی گریه می کردم چون عاشق بچه بودم تا این یه خانم گفتش ۱۷سال باردار نمی شده رفته پیش یه خانم دکتری که سید هم بوده و باردار شده و گفتش دستش سبکه برو
من هم وقت گرفتم و رفتم و بعداز معاینه و کلی آزمایش نوشتن که چرا باردار نمی شم و یه هفته بعد رفتم که آزمایشم رو بدم به همسرم زنگ زدم و گفتم هزینه آزمایش فلان قدر می شه همسرم گفتش فعلا اونقدر ندارم قسط دادم و از این حرفا خلاصه من با چشم گریون برگشتم خونه و دیگه دنبال آزمایش نرفتم و خواهر شوهرم یه هفته هر روز صبح بیمارستان میلاد زنگ می زد چون بیمه تامین اجتماعی داشتیم رایگان انجام می دادن بالاخره موفق شده بود واسمون وقت بگیره و پیش ماما رفتم و ماما یه نامه و وقت داد که همسرم هم حتما بره اورولوژ و رفته بود گفته بود اسپرمت ضعیفه و کلی قرصای گرون نوشته بود چون ماشینمون رو عوض کرده بودیم قسط می دادیم همسرم امروز فردا می کرد و نخرید تا که به نفر بهش عسل ملکه رو معرفی کرده بود و با قیمت ۸۰۰هزار تومن خرید در صورتیکه داروهای دکتر سه میلیون می شد اقا یی که عسل داده بود به همسرم گفته بود قبل خواب خودت و همسرت یه قاشق مربا خوری بخورید و ثلوات بفرستید و تا ده دقیقه سکوت کنید چون من باور نداشتم به مسخره می گرفتم 😏😏و شوهرم با اسرار بهم می داد که بخورم تا این که با خانواده شوهرم رفتیم شمال ومن نوار بهداشتی برداشتم و منتظر بودم که پرییود شم و اما نشدم بازم جدی نگرفتم تا برگشتیم تهران دوازدهم و سیزدهم فروردین بود به همسرم زنگ زدم گفتم چرا من پرییود نمی شم گفتش برو بیبی چک بگیر رفتم گرفتم بله دو خط نشون داد که علاعم باردار ررریه 🤭🤭ولی هنوز باورنمی کردم
مامان نی نی کوچولو مامان نی نی کوچولو ۱ سالگی
سلام . بچه ام نه و ماه و دو روز داره . دیشب حالش خیلی بد شد ، سرفه داشت و گرفتگی شدید صدا . خلط گلو داشت . دیشب بدترین شب عمرم بود . به حدی گریه کردم که از شدت گریه بی حال شدم . مادرم و همسرم کمک کردن . اما من نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و جلوی گریه خودمو بگیرم . از سایت دکتر دکتر برای امروز صبح وقت گرفتم . رفتیم درب مطب در هوای بارونی و سرد . ماشین خودمون باتری اش خراب شده بود و مجبور شدیم با کلی استرس اسنپ بگیریم . بعد رسیدیم درب مطب دیدیم بسته است ، زنگ زدیم به منشی تو خواب بود با صدای خواب آلود گفت امروز مطب بسته است ! میخواستم بگم مرض دارین تو سایت دکتر دکتر نوبت دادین ! خودمو کنترل کردم با زبون خوش اما جدی بهش اعتراض کردم . بعدش به همسرم گفتم بره اطراف رو بگرده شاید مطب دکتر دیگه ای باز بود . نشستیم تو راهرو سرد با بچه کوچیک ، خدا کمک کرد که دکتر اومد ، گفت خواستم یه وسیله ای بردارم به منشی گفتم به کسی وقت نده ، گفتیم ما اینترنتی نوبت گرفتیم ، قبول کرد رفتیم تو مطب و بچه رو معاینه کرد ، گفت دچار عفونت شده و باید دارو بخوره اگه خوب نشد مجبور میشیم بستری کنیم بیمارستان ، دعا کنید لطفا با مصرف دارو ها خوب بشه ، از لحاظ روحی و جسمی داغون هستم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ناراحت هستم . به خدا پناه میبرم
مامان وروجک مامان وروجک ۱۳ ماهگی
بچم رو دعوا کردم عذاب وجدان گرفتم گریه کردم 😭 نزدیک پریودمه قاطی پاتی کردم...بیدارشد شستمش گذاشتم تو لگن دسشویی یکم بمونه مثل همیشه آب بازی کنه بعد پوشک جدید رو تا بستم دیدم داره زور میزنه وایسادم پی پی کرد بعد بردم شستمش اومدم پوشک جدید رو ببندم دیدم جیش زد و دستم و پارچه و زیری رو همه رو جیشی کرد (منم وسواااس) بعد حالا آنقدر وول وول میخورد و هی دست و پاشو بالا پایین میکرد هر چی میدادم بهش که دستش مشغول شه نیاره پایین به پارچه ها بزنه تا من خشک کنم که دوباره برم بشورمش اهمیتی نمی‌داد منم دستشو با اون دستم که تمیز بود نگه داشتم محکم بعد داد زدم بهش لباشو یه جوری کرد که گریه میکنن دلم پاره شد 🥲 باز دوباره گذشت و من براش شیر بادام درست کردم و داشتم کنارش توش موز میریختم (چون همش دلش میخواد پیشش باشیم همش گریه می‌کنه😵‍💫 خسته شدم هی میرم میام میرم میام برای غذا درست کردن و اینا دیگه بعضی وقتا که نمیتونم سریع برم پیشش میزارم گریه کنه تا تموم شه کارم) حالا داشتم تو آشپزخونه غذاشو آماده میکردم شروع کرد گریه دیگه ادامشو اومدم پیشش دست دست زد انقدر که یه تیکه موز افتاد رو تشک و من بی هوا داد زدم گفتم عه یهو ترسید و گریه کرد بغلش کردم آروم شد😭😭
مامان مغزپسته مامان مغزپسته ۱ سالگی