اعصابم انقدر خورده که میتونم الان مادرشوهرمو از وسط دوتا کنم..
پسرمن با پسر خواهرشوهرم تو یک مهد هستن
امروز که رفتم دنبالش خواهرشوهرمو دیدم میگفت یک ماهه میخوام بیام از ایلیا خبر بگیرم همش مریض میشیم..
گفت مامانم گفته تو خواهری نمیری از بچه داداشت خبر بگیری انقدر لاغر شده لاغر شده که حد نداره و دکتر واسش ازمایش نوشته که شاید کلیه هاش مشکل داره😐
منو میگین یکدفعه از 🙂شدم 😡
گفتم کی گفته بچه من وزنش خیلی کمه؟..والا بهداشت که میگه رو نموداره..
این مامان تویه که همش میخواد دم بچه های من یه مشکلی ببنده..
گفتم برو به مامانت بگو دست از سر بچه های من ورداره..یکدفعه دیگه بشنوم این حرف هارو رفته جایی زده اونوقت خیلی بد میشه..
ازمایشم دکتر واسه عفونت ادرار نوشته بود که خداروشکر جوابش خوب بود بعد ببینین مادرشوهر عفریته من رفته اینور اونور نوشته گفته دکتر شک کرده کلیه هاش مشکل داره
اخه زنیکه این حرفارو از کجات درمیاری..زنگ زدم به شوهرم گفتم اومدی باید بری خونش جلوشو جمع کنی..
اونوقت منه بدبخت هرسال روزمادر و مناسبت ها بهترین چیز بهش میگیرم..
به خواهرشوهرم گفته به زهرا بگو شبها جوراب پاش نکنه درصورتیکه من اصلا جوراب پاش نمیکنم..🤦🤦

۸ پاسخ

منم پسرم یه مدت شیر خوب نمیخورد. مادرشوهرم به تمام فامیل خبر داده بود، همه زنگ میزدن احوالپرسی. خیلی خیلی بهم برخورد. زنگ زدم بهش ، هر چی تو دلم بود گفتم. شوهرم هم گفت هروقت احوال آریانو نیپرسه بگو خوبه. هیچی در موردش نگو بهش اصلا. میره دنیا رو پر میکنه

خداروشکر تو میتونی جوابشو بدی.. من که اصلا بلد نبستم بغضم میگیره تو تنهای گریه میکنم.... مادرشوهرم.. خواهرشوهر منم با بچهام همین رفتارو دارن.. هی میگن ببین بچه فلانی هم سن پسرته چقدر درشتع بچت ریز میزس..

همه اشون همینن ، خوبه جوابش دادی من همچین جسارتی ندارم

عزیزم خب اخلاق مادرشوهرتو میدونی چرا از زندگیتون بهش میگید که ۱٠بزاره روش به فامیل بگه هر چی داخل زندگیتون اتفاق میفته بهش نگید

😂من خواهر شوهرم همینه
هی میگه وااااای چقدر لاغره
درصورتی بچه رو نموداره قشنگ

واقعا اینا همه رو گفتی؟؟دمت گرم من ک انگار لالم

وای همشون همینن اه حالم ازشون بهم میخوره

زر زده 🤣ب ی ورت هم نباشه

سوال های مرتبط

مامان دخمل کوچولوم مامان دخمل کوچولوم ۷ ماهگی
از بد شانسی ها بگم زیاده اولین پنچشنبه بابام بود فرداش یعنی جمعه شب یلدا بود دنیز دو روز بود بخاطر تب واکسن چهار ماهگی بستری بود من بردم واکسن زدم آوردم شیر دادم بعد دادم به دختر خواهر شوهرم نگهداره چون خونه کثیف بود یعنی هزار تا ظرف خورده بودن میخواستم خونه رو تمیز کنم با اونا ... دیدم دنیز میلرزه دستاش مشکی شوده نفس نمی‌کشه فقط جیغ کشیدم بچه رو برداشتم زنگ زدم به شوهرم رفتم توی کوچه نمیدونم کی آمد رفتیم بیمارستان خلاصه بستری کردن مادر شوهرم رفته بود گفته بود به دکتر که این از دهنش کف آمده اعلام تشنج اینا آمدن دیدم میخوان آمپول تشنج بزن خلاصه با هزار بلا نذاشتم بزن آمپول رو شب تا صبح نخوابیدم فردا که پنچشنبه میشه تا شب گریه کردم شبش توی خواب میگفتم بابا بسه دیگه به اون خدات بگو بسم نیست نه فردا ولم کن از این بیمارستان رفته بود خواب مامانم میگفت چرا اون دختره رو تنها گذاشتی الان که من نیستم برو پیشش بگو بابا گفت فردا میری خونه همون جوری که گفت شود دلم برای بابام تنگ شوده کاش پیشم بود🙂💔از اون موقعه نمیاد خوابم باهام قهر