یادش بخیر انگار همین دیروز بود 😊
پارسال اینموقعه ها حدود دوفته بود که ازموعد پرویودیم گذشته بود.
برا اینکه از بیبی چک خاطره خوبی نداشتم هروقت میزدم بعدش سریع پریود میشدم میترسیدم بزنم و اصلا هم انتظار نداشتم که باردار شم چون تقریبا یکسالی بود اقدام کرده بودم و باردار نمی‌شدم بخاطر کمی تنبلی تخدان. از اونجا ک منو همسری خیلی عاشق بچه بودیم و توهرجمعی میرفتیم یه کوچولو اونجا بود خیلی سرگرم می‌شدیم.
بلاخره دلو به دریا زدمو یه تست دادم که دوهاله انداخت انقد خوشحال بودیم ک انگار کل دنیا مال ما شده بود ولی به کسی نگفتیم تا دوازدهم بهمن که تست دوم رو دادم و دوباره دوتا خط انداخت بعدشم برا اطمینان بیشتر رفتیم آزمایشگاه گفتن ساعت 4جوابش آمادست از اونجا ک من از آمپول و خون دادن میترسیدم ولی این دفعه با دل شیر آماده بودم دیگه ساعت 4با شوهری رفتیم جوابو گرفتیم همونجا از خوشحالی داشتیم بال درمیاواردیم و به خانواده‌ام ن زنگ زدیم اوناهم چون نوه اولی شون بود کلی خوشحال شدن و الان حاصلش آقا شاهانه که 12بهمن 4ماه و 14روزش میشه.
خدایا شکرت کهکراغ دلمونو روشن کردی و تو اوج نا امیدی زندگیمون این امیدو بهمون هدیه کردی الهی هرکی نداره بهش بده و هرکیم داره خدانگهش داره ❤️❤️

تصویر
۹ پاسخ

🥹🥹🥹🥹خییییلی زود دارن‌ بزرگ‌میشن‌من دلم‌برا حاملگیم‌و روزای اولی که‌تازه ب دنیا اومده بود تنگ شده 🥲

عزیزدلممممم💜

🧿🧿آمین

مامانایی که هنوز غذای کمکی شروع نکردید
پاشید بیاید گروه تلگ.رام قدم به قدم باهم شروع کنیم
تمام توضیحات راجب روش blw کامله
به جاییکه که پول بدی دوره شرکت کنی
بیا همرو توضیح دادم
نزدیک سه هزارتا مامان عضون بیا که جا نمونی
ایدی پایین میرارم

‏@foodideaforbabies

مرسی از همتون خدا گلهای شمارم براتون نگه داره 😘❤️

الهی شکر💓💓

الهی عزیزم خدا حفظش کنه براتون
الهی دلخوشی هاتون زیادتر بشه

خدا برات حفظش کنه

ای جانم خدا حفظش کنه براتون

سوال های مرتبط

مامان کیــــ💙ــاشا مامان کیــــ💙ــاشا ۶ ماهگی
پارسال روز مادر بود بابام زنگ زد گفت دخترم اماده شو بیا پاساژ طلا فروشا میخوام برای مامانت کادو بگیرم گفت تو بیا منم از اینطرف میام اگه خودم بیام دنبالت دیر میشه
اماده شدم رفتم من زودتر از بابام رسیده بودم از اونجایی هم که یک هفته بود که پریودیمم عقب افتاده بود از فرصت استفاده کردم و با هزار جور استرس و دلهره رفتم داروخونه یه دختر خیلی خوشگلیم پشت میز نشسته بود گفت جانم
گفتم بی بی چک میخوام گفت اوه اوه مبااارکه انقد ذوق کرده بودم ک نگوووو
خودمم دلهره داشتماا
ولی وجودم پر از خوشی بود انگار میدونستم که چمه و چرا پریودیم عقب افتاده
بعدازظهرش که اومدم خونه از بی بی چک استفاده کردم خیلییی زود دوتا خط بنفش رنگ افتاد روش
بغض کردم ولی از خوشحالی
دلم نمیخواست اصلا ثانیه ها بگذرن خیلی لحظه های خوبی بودن...
روز زن بود و منم قشنگترین هدیه رو از خدا گرفته بودم
روز مادر بود و فهمیدم که خدا منم لایق مادر شدن دونسته
امروز از اون روز یک سال میگذره
تو این یک سال قشنگترین حس ها و تجربه های زندگیمو داشتم با وجود پسرم خدایا شکرت بابت وجود پسرم ❤️🥹
الهی که دامن همه چشم انتظارا سبز بشه به حق این روز عزیز که شب آرزو هاست و خیلی عزیزه

شـــــکر ایـــــــزد مـــــنانــ کـــهـ از خــــــانهـ صـــدایـ خنــــدهــ هـــــایـ پــــسرم مــــــی آیــــــد🥹❤️🥹
( جورابای نوزادی باباشه🥹❤🥰)
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 3#
روز به روز لاغر تر میشدم زیر چشمام گود شده بود رنگم زرد بود و همینطور وزن کم میکردم جوری که دکتر دیگه واسم لیدی میل نوشت گفت بخور که داری خیلی وزن کم میکنی خوبی ماجرا به این بود که هروقت میرفتم پیش دکترم سونم میکرد می‌گفت خدارو شکر بچه همه چیش خوبه و اینجا تنها دلخوشیم به همین بود . انقد خواب و خیابان واسه بارداریم داشتم اما همش دود شده بود رفته بود هوا چون از درد حتی نمی‌تونستم بشینم یادمه یه روزایی یهو لباس زیرم خیس میشدم انقد استرس می‌گرفتم سریع میرفتم مطب واسم تست کیسه آب می‌گرفت اما منفی میشد خود دکترمم که پریناتولوژیست بود ( از دکتر زنان یه رده بالاتر) نمیدونست اینهمه ترشحات از کجا میاد و براش عجیب بود چون تمام آزمایشهای ادرارم منی بود یعنی حتی عفومتم نداشتم . خلاصه اینکه همچنان استراحت بودم و درد داشتم و دائم بستری میشدم . خوبی ماجرا به این بود که من خونمون طبقه بالا خونه مامانمه و مامانم برام غذا میآورد و کارامو میکرد . تو همین گیرو داد سر یه مسئله ای از شوهرم ناراحت شدم و رفتم خونه مامانم واقعا نمی‌دونم چی داشت سر من میومد . یه احساس عجیب و غریبی داشتم دلم میخواست شوهرم کل توجهش به من باشه اما چون تازه مغازه گرفته بودیم شوهرم خیلی گرفتار بود به من نمیتونی زیاد رسیدگی کنه اینجا بود که من دیگه واقعا مثل کوه آتشفشان شده بودم و تحمل هرچیزی برام غیر ممکن بود بازو بندیلمو جمع کردم و گفتم اصلا نمی‌خوام ببینمت رفتم طبقه پایین خونه مامانم
مامان نی نی💙🧿 مامان نی نی💙🧿 ۶ ماهگی
تویی که تا دیروز دختر مامانت بودی و امروز مامان شدی🥹 روزت مبارک💙🤍💚


پارسال شب یلدا خونه پدر شوهرم بودیم و همه فامیلاشون بودن
جاریم ۳ ماهه باردار بود و همه بمن میگفتن نوبتیم باشه نوبت فاطمه جونه

منم بعد ازدواج تصمیم بارداری نداشتم تقریبا ۵ ۶ ماهی بود تو اقدام بودم و نمیگرفت
شاید بعضیا بیمنظور و با منظور میگفتن‌ولی یکم دلم پر بود حالم خوش نبود و فکر میکردم نمیتونم باردار شم
باید ۲۵ ام آذر پریود میشدم و نشده بودم ولی خب میگفتم شاید پریودم نامنظمه
خلاصه بیخبر از همه جا نگو یک ماهی هست ی گل پسر تو دلم بوده و من خبر نداشتم 🤱🏻

روز یک دی برگشتم تهران بمحض رسیدنم به خونه بیبی چک زدم (به شوهرم نگفتم میترسیدم منفی شه و ناراحت بشه)
وای خدایا خط اول پر شد تا خط دوم ظاهر شه مردم و زنده شدم مثبت بود و باورم نمیشد همیشه بیبی چکام ی خطی بودن

بازم اعتنا نکردم صبح روز دوم دی پارسال رفتم آزمایش بتا و تقریبا همین ساعتا بود که جوابم گرفتم و مثبت بود

خدایا ازت ممنونم که منم لایق مادر ی فرشته کوچولو شدن دونستی👶🏻
یکسال از اون روز گذشت
و الان ی فرشته کوچولو تو ننو کنار مادرش خوابیده و مامانش داره گهواره گردی میکنه
الهی دامن همه اقدامیا سبز بشه و طعم شیرین مادر شدن رو بچشن💚

۱۴۰۳/۱۰/۰۲ ساعت ۱۸/۱۸

💙💚💙