۷ پاسخ

موهاش فقط🥰🤩🤩🤩🧿🧿🧿🧿

عزیییزم چقدم قشنگه😍😍

مادرشوهر من گفت هرکدوم دختر دار شدین گوشواره که مال خودم بوده میدم به دخترتون
جاریم اولی 3تا پسر داشت دومی یه دونه پسر من باردار شدم دختر شد
بعد سه ماه حامله بودم جاری اولیم حامله شد دختر شد قرار شد بده من ک من زایمان کردم اون زایمان کرد شب شیشه داد گوشواره رو به اون قایمکی ما بعد چند وقت خبر شدیم
هیچی دیگه مجبور شد یکی واسه دختر منم بگیره

آخی ب سلامتی

دعا کن منم بچه دار شدم دختر بشه پیروز میدون بشم 😂

چ خوشگله😍😍😍😍
خدا حفظشون کنه

سلام عزیزم حالتون خوبه

سوال های مرتبط

مامان هامین مامان هامین ۲ سالگی
امروز یه چیزی شنیدم خواستم اینجا بگم شاید واقعا لازم باشه اونم بحث مهم محافظت جنسی از بچه هامون و یاد دادنش
مامانمینا یه همسایه دارن که یه دختر هم سن پسر من داره و یه پسر ۷ ساله از نوزادی این بچه مامانش میسپاردش دست اونیکی همسایه که سه تا پسر داره تو رده سنی ۸ تا ۱۸ سال پسر وسطیش با داداش من دوسته امروز خونه مامانمینا بود با داداشم بازی کنه میگفت هانا دختر همسایه دیروز از صبح خونه ما بوده مامانش رفته تو یکی از شعبه های رای گیری مسئول صندوق شده گفتم پس دستشویی مامانت میبره بچه رو گفت اره ولی هانا نمیذاره پوشکش کنن من دستاشو گرفتم داداش دختره بچه پوشکش کرده من واقعا برام عجیبه که یه مادر چطور میتونه همچین ریسکی کنه اونم مادری که مذهبی خودش به شدت و چادریه من بحثم اصلا این نیست که مذهبیا باید بیشتر دقت کنن نه اصلا بیشتر میخوام بگم مذهبی غیر مذهبی نداره ماها باید حفاظت جنسی از بچه هامون از همین بچگی بهشون یاد بدیم درسته که پسرهای همسایه بچه های خوبین ولی اینهمه خونسردی یه مادر نسبت به این موضوع واقعا عجیبه برام کاش بفهمیم وقتی بچه دار میشیم در برابرش مسئولیم
مامان هامین مامان هامین ۲ سالگی
سلام مامانا ،یکم درد و دل داشتم
من مامان دوتا پسر کوچولم پسر کوچولوی من الان یک سال و ده ماهشه خیلی روزهای سختی رو گذروندم الان که بچه هام بزرگتر شدن خیلی خیلی بی حوصله و عصبی شدم ،احساس کم بودن میکنم به حال مادرهایی که یک بچه دارن غبطه میخورم ناشکری نمیکنم عاشق بچه هامم ولی خب همیشه تو جمع ها و جاهایی که میرم من نمیتونم به دوتاشون برسم هم خودم و هم بچه هام سردرگمیم
احساس میکنم صبر و همه آرامشم رو برای همیشه از دست دادم از اون دختر اروم و صبور و مهربون هیچی نمونده انقدر که پسر بزرگم کولیک داشت و رفلاکس پنهان و تا هفت ماه همش گریه بعدش هم که لج و اعصاب خوردی بعدش هم ناخواسته باردار شدم یه بارداری سخت و پر از استرس چند روز قبل از زایمانم یکی از نزدیکام فوت شد و ووووو خیلی داستانهایی که پسر دومم داشتم
خیلی قوی بودم یه تنه و دست تنها بچه هام رو تا اینجا رسوندم ولی الان دیگه بریدم خیلی خسته ام بیشتر بخاطر اینکه نمیتونم مادر همراه و خوشحالی برای پسرام باشم ناراحتم ،دعواشون میکنم خودم بیشتر از اونا گریه میکنم و داغون مییشم ولی نمیتونم رو اعصابم کنترل داشته باشم چند جلسه تراپی هم رفتم ولی بخدا وقت اونم‌نداشتم و اصلا بهتر نشدم
ترو خدا تا وقتی از ارامش اعصابتون مطمئن نشدین بچه دوم‌نیارین چون واقعا از دنیا و همه چیزای مورد علاقتون که دور میشید هیچ یه مادر افسرده هم میشین