۱ پاسخ

مال من قیچیاشون کند بود برش نمی‌خورد سه تا قیچی عوض کرد
آخ فقط وقتی می‌میکشنش بیرون بهترین حس دنیاس خداوکیلی 😍😍😍

سوال های مرتبط

مامان نی‌نی🩵 
🤱🏼🍼 مامان نی‌نی🩵 🤱🏼🍼 ۱ ماهگی
پارت چهارم تجربه زایمان طبیعی😁
ساعت حدود ۲ بود من با یک جسم خسته و پراز درد و موهای بهم ریخته و تنی پرررر ازعرق رو بردن اتاق زایمان😍😫
دیگه رفتم روی تخت با کمک مامام و اینا اونجا دکتر گف همکاری کنی با دوتا زور اومده بیرون منم دیگه از درد زیاد هیچی رو حس نمیکردم
تااینکه سوزش سوزن بی‌حسی رو فهمیدم و بعدم برش کوچیکی داد و منم یک زور زدم و پسرم سرش اومد بیرون و گفت الان میزارم روی شکمت یکم داغه نترسی🥹🥹🥹🥹🥹😍😍😍😍😍😍
واااااااااای بهترین حس دنیااااااا بود
وقتی بدنیا اومد و من خودم داشتم نگاهش میکردم و گذاشتن روی شکمم و وقتی صدای گریه بچمو شنیدم😭😭😭😭😭😍😍😍😍😍😍بخدا تمااااااااام دردام یادم رفت همونجا و تموم شدن
دیگه پسرمو بردن ک وزنش و اینارو ثبت کنن
دکتر گف دوتا سرفه کن جفت بیاد بیرون اما من توان نداشتم دیگه خلاصه بایک زور کوچولو جفت هم اومد و دکتر شروع کرد بخیه زدن و منم گریه میکردم و پسرمو نگاه میکردم فقد😭😭🥹🥹😍😍
پسرم ساعت ۲ و ۱۰ دقیقه ظهر روز یکشنبه ۲۳دی ماه با وزن ۳کیلو و ۴۵۰ گرم دنیا اومد🩵😇🥹😍
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت پنجم...
و من بالاخره بعد ۱۲ ساعت درد کشیدن جیگر گوشه امو گرفتم بغلم
۲ نصف شب دردم گرفت و ۲ و نیم ظهر ۳۰ آذرماه زایمان کردم .
بچه رو بردن وزنش کردن ۲ کیلو و ۸۳۰ بود گذاشتنش رو تختش که بالاش بخاری بود
بعد لباساشو خواستن
مادرشوهرم لباساشو داد و پرستارا پوشوندن
(موقع زایمان خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم
همسرم خیلی ترسیده بود
وسط زایمان بهم میگفت میخوای بگم ببرنت سزارین؟
یکم فک میکردم ، میگفتم من درد زایمان طبیعی رو تحمل کردم ، دیگه نمیتونم سزارین رو هم تحمل کنم
وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه صدام قطع شده بود چون دردی نداشتم دیگه
راحت شده بودم
مادرشوهرم میگفت ، همسرم گریه میکرد که چرا صداش دیگه نمیاد ولی پرستارا خبر داده بودن که زایمان کردم)
بعد اینکه لباسای بچه رو پوشوندن دکتر شروع کرد به بخیه زدن
یه نیم ساعت چهل دیقه طول کشید
بدون بی حسی شروع کرد به دوختن
درد داشت ولی خب به اندازه ی زایمان نبود
دیگه از اون موقع قوی شدم
دست یکی از ماما ها رو گرفته بودم از درد
میگفت تحمل کن
منم میگفتم دردش هر چقدرم باشه ، قابل تحمله ، چون زایمان خیلی سخت تره
مامان نی نی مامان نی نی ۴ ماهگی
پارت چهار
ساعتای نزدیک ۲۱ دیگه فول شدم و زنگ زدن به دکترم
وای که دکترم اومد چهرشون سرشار از ارامش بود برام
دیگه هعی گفتن زور بزن منم زور میزدم. جیغ
اکسیژن بچه افتاد پایین از جیغام بخاطر همین وصل کردن بهم و زور زدم و دختر نازم به دنیا اومد گذاشتنش رو شکمم و من عاشقش شدم
بردنش برای اندازه گیری و منم چندتا سرفه کردم که جفت بیاد بیرون رحمم حسابی خونریزی داشت چون اوایل بارداری مارژینال بود جفتم همش دراز کش بودم بره بالا و خب اندازش بزرگ شده بود
بخیه هامو زدن اما من خیلیییی درد داشتم
رفتم دسشویی با کمک بهیار ها و دخترمو اوردن شیر دادمش
ماماهمراهم تا اولین شیردهی موندن بعد رفتن
دردام خیلی زیاد بود چون رحمم حسابی دیگه قرمز کرده بود
رفتیم بخش و من شیر نداشتم از سینه هام هرچی فشار میدادم هیچی نمیومد با کلی فشار چند قطره چیزی اومد و بعدش همش قطره های خونی
پیام دادم به مامایی که تو دوران بارداری رفتم پیشش
و راهنماییم کرد که قطره شیرافزا عرق رازیانه و عرق شنبلیله بخورم اینا رو خوردم تا کم کم راه افتاد
ولی بااینحال هعی میگفتم همراهم سینه هامو فشار و ماساژ بده درد داشت اما نمیخواستم دخترم گرسنه بمونه
دوبار بهش شیرخشک داد مامای بخش و من گریه بود که میکردم
خداروشکر بعدش راه افتاد و شیرخودمو دادم ولی تا اخر روز ۱۵ ابان هعی قطره های خونی میومد بعد راه افتاد
این بود ازتجربه بدون امپول فشار و بدون بی حسی و با زورهای خودم خخخ
سوال بود بپرسید تونستم جواب میدم خیلی خلاصه کردم
مامان کیانا مامان کیانا ۳ ماهگی
دیگه کم کم دیدم داره حالم بد میشه که دیدم پرستار زود سرم وصل میکنه و میگه فشارش ۵ شده تا گفت خوبی خانوم گفتم نه تپش قلب دارم خیس عرق شدم سرمو به پهلو خوابوند گفت الان خوب میشی ساعت روبه رو می بود دقیقا ساعت ۳ و ۱۳ دقیقه بود که صدای دخترم اومد نه مثل بقیه بچه ها گریه کنه فقط چندتا ناله کرد دیگه پرستار آوردش صورتشو گذاشت روی لپم که بهترین لحظه دنیا بود برام دیگه دکتر خودش خداحافظی کرد و رفت پرستار شروع کرد به بخیه کردن تموم که شد بردنم ریکاوری ساعت ۴ بود خیلی لرز گرفته بودم هرچی میگفتم سردمه میگفتن نه از داروهاس اومدن شکمم و ماساژ دادن شوهرمو صدا زدن منو گذاشتن روی تخت همون لحظه هی شوهرم می‌گفت پتو بندازین روش از داره هی اوناهم میگفتن دخالت نکن آقا منو بردن بخش شوهرم خداحافظی کرد و رفت بعد دو ساعت دخترمو آوردن پرستار گفت خدا به تو و دختر زندگی دوباره داد ولی دخترم تموم ناخن هاش کبود شده بود ساعت ۱۱ شب بود که اومدن سوند رو کشیدن لباسامو عوض کردن با کمک مادرم بلند شدم راه رفتم پمپ درد نداشتم فقط دوتا شیاف گذاشتم خدارو شکر دردی آنچنان نبود که نتونم تحمل کنم همیشه دکتر رمضانی رو دعا میکنم که واقعاً یک فرشته بود برام
مامان سلما وفندوق مامان سلما وفندوق ۲ ماهگی
مامانای زیبا و صبور اومدم براتون از تجربه ختنه بگم برای اونایی که هنوز گل پسراشونو ختنه نکردن منم مثل همهی مامانا استرس وحشتناک داشتم از بس همه بد میگفتن در موردش و گریه های بعدش😒😣پسری رو با شوهرو مامانم و داداشم بردیم😅اول امپول بی حسی که زد دو بار زدن گریه یکرد یه ذره دستشو گرفتم براش لالایی که دوست داشت گذاشتم اروم شد بعد بی حسی دکتر شروع کرد اصلااااااااا متوجه نشد حتی وسطاش خوابید 🥹🫀دیگه تموم شد پانسمان کرد اومدیم خونه من همچنان استرس از ادرار اولش میترسیدم دیگه تا اوردیمش خوابید چون قبل بردن بهش استامینوفن داد بودم اوردم بقیه داروهایی که دکتر داد دادم بهش شیرشم دادم خوابید بعد که بیدار شد بازش کردم دیدم دیش کرده و خداروشکر اصلا گریه نکرد و بازهم دفعه دوم سوم هم ادرار کرد متوجه نشدم بچه الان سه روز میگذره شکر خدا ارومه مثل قبلا انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و من خداروشکر میکنم که نه بچه نه خودم هیچکدوم اذیت نشدیم 🥹😍😍😍😍البته وقتی بی حسی دکتر زد یه ده دقیقه بیست دقیقه صبر کزد بعد باباش گفت یه ده دقیقه دیگه بیشتر باشه انجام ندین تا خوب بی حس بشه 😂😂چون استرس داشتیم 😉😅😅😅
مامان nini مامان nini ۳ ماهگی
پارت۲
خلاصه ساعت۱۱ شروع کردن و من مدام وسط عمل حالت تهوع داشتم هی به اون پسر میگفتم اونم نمیدونم چی تزریق میکرد بهتر میشدم ساعت۱۱:۱۰دلانا خانوم من به دنیا اومد تا صدای گریش اومد منم گریم گرف چون من از اول بارداری واقعاااا حس نداشتم گفتم دکتر سالمه گف اره دخترمو اوردن صورتشو گذاشتن رو صورتم یکم اروم شد بعد سریع بردن و مشغول بخیه زدن ولی اون حس گرمی و تنگی نفس مزخرفو داشتم،منو بردن یه سالن که هرکی از اتاق عمل درمیشد نوزادشو میاوردن میزاشتن روسینش دخترمنم اوردن ولی برعکس بقیه بچه ها گریم میکرد هی سرشو تکون میداد طفلی گرسنه بود همش دهنش دنبال سینه میگشت فقط حداخدا میکردم ببرنمون بخش زودتر مامانو ببینم و بچه رو اروم کنه چن بارم شکممو فشار دادن که دردشو متوجه نشدم خلاصه بعد دوساعت منو بردن بخش و مامانم و همسرم و خواهرشوهرم اومدن داخل ....یواش یواش بی حسیم رف و سوندمو دراوردن اولین بار که از تخت اومدم پایین حس سنگینی داشتم رو صورتم و چشمام قدم برداشتن سخت بود ولی قابل تحمل بود......درد سزارین اونقدرام که فکر میکردم غول بزرگ نبود درد شکمم مثل درد پریودی بود منتها یکم بیشتر تو اتاق عمل هم پرسیدم پمپ درد بگیرم گف خودت میدونی ولی با شیافم قابل تحمله و واقعا هم قابل تحمل بود...شبو که پدرم دراومد فقط گریه میکرد خداخدا میکردم برم خونه صبش مرخص شدیم رفتیم و شروع داستانا😂
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ششم...
همسرمو مادرهمسرمو صدا زدن اومد تو اتاق
چون آخر آخرا موقع زور زدن خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم همسرم تحمل دیدنمو تو اون وضع نداشت رفت بیرون

اولش اومد پیش منو بغلم کرد و گریه کرد
گفت من مردم و زنده شدم
ولی بعدش رفت پیش دخترمون
چه حس خوبی بود دیدن عشقت و ثمره ی عشقت کنار هم
یکمی تو زایشگاه موندیم و برادرشوهرم و پدرشوهرم اومدن پیشم
(همون موقع زایمان که رونیا رو گذاشته بودن رو سینه ام ، همونجا سینمو گرفت و شروع کرد به خوردن)
پیش همسرم بهش شیر دادم ، خیلی ناز داشت شیر می‌خورد
همسرم یکم موند پیشم و گفتم تو برو خونه استراحت کن هم زیاد گریه کردی هم چیزی نخوردی هم اینکه خسته و بی خوابی
رفت و مادرشوهرم موند پیشم
مامانم تو راه بود
راه خیلی دور بود
قرار بود شنبه ۱ دی ماه برسه
یه ساعت دیگه بردن بخش منو، لباسامو عوض کرده بودن بعد زایمان
گذاشتن رو ویلچر و بردن بخش، بچه رو هم بردن واسه ازمایش و خونگیری و اینا
سرم دستمو درآوردن تا تو بخش یکی دیکه بزنن
از موقعی که درد داشتم سرم زده بودن بهم که ضعف نکنم
رفتیم بخش غذا آوردن، غذا خوردیم
خیلی گرسنه ام بود
دردم که نداشتم راحت خوردم
دردم فقط تو ناحیه ی مقعدم بود
چون همه ی فشارم رو اون بود، دکتر گفته بود زورتو بده پشتت