💕💕

حال دل کودکتو خوب کن

همین الان فندقو صداش بزن وقتی اومد توی چشماش زل بزن و بگو وای چه چشای خوشگلی داری ببین مثل ستاره ها برق میزنن یه لبخند ناز میشینه روی لبش
و حالا بگین وقتی میخندی شیرین تر میشی خوشگل من
بگین بیا بغلم ببینم محکم بغلش کنید و چند تا بوس ابدار ازش بگیرین تا جیگر تون حال بیاد  و بگین کجا بودی دلم برات تنگ شده بود نفس مامان ...

قاب امروز
اینم کادو ولنتاین دلبر خونه که پدر جونش صبح واسش گرفته و آورده خونه
و چون آنیسا خانوم دیگه شکلات هارو باز می‌کنه ، شکلات هاش سهم باباشه 😬😆
مامانش هم بعد از یک هفته مریضی و درگیری با ویروسه خر ، بلاخره یه کم سرپا شده
ولی خدایی کادو اصلی رو باید واسه بابای آنیسا خانوم گرفت ، که یک هفته تمام همه کارای بچه باهاش بود تازه از منم مراقبت میکرد طفلی 😌👩‍❤️‍👨🫂🧿
ولی از اونجایی که تعداد خانومای خونه بیشتره دیگه کادو سهم ما شد

این اولین ولنتاین جدی بچه م ه...پارسال یک ماهش بود فندق بود
الان باکسش رو میگیره دستش راه می‌ره واسه باباش قر میده
😃🤗😘🫂🧿👣👶

تصویر
۸ پاسخ

همیشه به خوشی
ولی من هیچ وقت از ولنتاین خوشم نیومد😵‍💫🥴🥴🥴

ای جونم مبارکش باشه اینم کادو ولنتاین ماهلین خانم باباش خرید من باکس کردم عکس گرفتم ازش
خوراکی هاش هم اکثرا برا خودشه
دختر منم پارسال فندق بود سه ماهه

تصویر

عزیزم چه پدر خوش ذوقی😍

عیجانم

خدا حفظش کنه کوچولورو
امروز ۲۵ مگ؟؟؟؟

چه بابای خوبی خداحفظش کنه براتون

ولنتاین چیه؟؟؟

ای جونم عشق قشنگتون پایدارومانا❤😍

سوال های مرتبط

مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟