دیگه دردام کم کم شده بودخیلی کم.بعد بچمو از بغلم برداشتن و یه بلاهایی سرش آوردن انگار.به منم دوباره گفتن زور بزنم تا جفتم در بیاد.اونم درومد و تموم شد یه دوتا فشار قشنگ هم به شکمم دادن🤨بعد دوباره بچمو گذاشتن رو سینم و دکتره ازون قدیمی ها بود و میگفت بزارید بچه خودش سینه مامانشو پیدا کنه🥺من نگران بودم نفس جوجم بند نیاد به وقت.یکی از دانشجوها همین حرفو ززد و ماما توپید بهش.وقتی بخیه میزدن یه سوزش های اذیت کننده ای حس میکردم که یکم غر غر کردم اما اونم تموم شد🥹به شدت بی حال و تشنه بودم.اما آب تموم شده بود ‌.آبمیوه ام آب پرتقال بود و ماما نزاشت بدن بهم گفت این اسیدیه و الان اذیتش میکنه😂چون شوهرم میدونست اب پرتقال دوس دارم برام گرفته بود😍.اما بهش گفته بودن کلی خوراکی دیگه همون موقع برام فرستاد.داستانا که تموم شد و دکترا جمع کردن رفتن سر یع زایمان دیگه فندق منو روبروم انداختن رو تخت نوزاد.یکم که حال و اضاعم اومد سرجاش نینیمو گرفتم که بهش شیر بدم.به سختی انگار یچیزایی خورد🥹واییی مامان فداش بشه.بعد دوباره گذاشتنش جای خودش.اون دخترا لباس تنش کردن🤣بچم پی پی کرده بود همون ساعتای اول زندگیش.خلاصه دخترا از زیر کار در رفته بودن و نشسته بودن به صحبت با من که بهم میگفتن دست راستمو بزارم رو سرشون بلکه شوهر پیدا شه براشون😂از من بزرگترن و هنوز هیچی به هیچی.بهم میگفتن الان تو گناهانت پاک شده برامون دعا کن خوشبخت بشیم
منم از ته ته دلم براشون دعا کردم🥹خیلی کمکم کردن
تایپیک بعد....

۱ پاسخ

خوشبحالت خاطره قشنگ داری از زایمانت من چی بگم

سوال های مرتبط

مامان ❤️آوا بانو✨ مامان ❤️آوا بانو✨ ۱۵ ماهگی
بعد گفتن مثانه ات هم پره نمیتونی زایمان کنی برو خالی کن بعد بیا.با کمک یکی ازون دانشجو ها(من که نشناختمش،حتی اسمش رو هم نفهمیدم حالا تعریف میکنم دلیلشو.ولی الهی که خیر ببینه🥹)رفتم دسشویی اما نتونسم ادرار کنم انگار حس نداشتم.برگشتم رو تخت.خودشون کلی جیش ازم خالی کردن و من اصلا هیچی نفهمیدم😂خلاصه شروع شد زور زدنا و این داستانا.ماماعه میگفت آفرین خوب همکاری میکنی خیلی خوب پیش میری.😅منم اون وسطا خر ذوق ازین که کلاس نرفته بلد بودم.ولی به شدت دهنم خشک میشد و تشه یودم.همون دختر دانشجوعه دهنم آب میریخت هی،اما عطشم رفع نمیشد.لبام از شدت خشکی ترک ترک شده بود و بی رنگ🙄نمدونم چرا‌بهو اون وسطا گفتن زور نزن زور نزن.پرینه ات پاره میشه باید برش بزنیم.اما دست خودم نبود انگار خود به خود زورم میومد🤧.آمپول بیحسی زدن و بریدن.و من باز هم چیزی متوجه نشدم.آخ دیگع داششتم میمردما😬اون وسطا اون خانوم روبروییه رو بردن بخش چون وقت زایمانش نبود اما ضربان قلب جنینش خطری بود.بعد یهو فسقل منو در آوردن و گذاشتن رو سینم🥹آی که چجوری بگم چه حسی بود....
تایپیک بعد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۷ ماهگی
بعداز اینکه صورت پسرمو پرستار چسبوند به صورتم چه حس عجیبی خوشحالی ذوق وای 😢خدا این همون فرشته کوچولو هست که ۹ ماه من تو شکمم بود هربار رفتم سونوگرافی شیطونیاشو میدیدم ذوق میکردم کاش فیلم می‌گرفتم از روی اون مانیتور که روبه روم بود و من پسرمو میدیدم تو سونوگرافی انجام دادنی چه قدر حس عجیب و غریبی یه موجود کوچولو تو شکمت تشکیل بشه رشد کنه هرروز برزرکتر بشه این یه معجزه اس از طرف خدا 😍 خدا قربونت برم قربون بزرگیت معجزت حکمتت برم ، حین عمل نمی‌دونم چرا نفسام بالا نیومد به سختی نفس می‌کشیدم ماسک گذاشتن ولی کفتم بردارید نمیتونم حس خفگی میکنم یه حس غریبی داشتم انگار یه سنگ بزرگ رو سینم گذاشته بودن نفسام سخت شده بود فقط دعا میکردم زودتر تموم بشه من ازاین اتاق سرد وغریب برم بیرون بالاخره نمی‌دونم یک ساعت شد یا کمتر عملم تموم شد منو بردن ریکاوری چنددقیقه ای موندم لرز داشتم لرزش بدنم شروع شده بود نمی‌دونم چرا کدوماتون اینجوری شدید ؟ بعد عمل لرز داشتم ببینیم گرفته بود صدام مثل سرماخورده ها شده بودم لبم باد کرد بعدچندروز تبخال زده بودم یه هفته طول کشید خوب بشم به هرحال بعد چند دقیقه ای پرستار اومد شکمم رو فشار داد ولی فشار شکمی شروع شد خدایا درد دارم توروخدا درد دارم فشار نده پرستار دستمو گرفت آروم باش چیزی نیست دخترم بخاطر خودتونه خون نمونه تو رحمت خطرناکه اکه فشار ندیدم پسرم رو آوردن کنارم واکسن زدن بالاخره اومدن مارو بردن بیرون رفتیم تو بخش پرستارا اومدن منو بلند کردن گذاشتن رو تخت لباسم رو عوض کردن جامو درست کردن سرم زدن همه چیز و کنترل کردن رفتن پسرمم کنارم رو تخت خودش خوابیده بود پرستار اومد پسرمو گذاشت بغلم تا شیر بخوره ولی اصلا نخورد فقط کوچولو میک زد ولی اصلا نخورد ادامه دارد
مامان ❤️آوا بانو✨ مامان ❤️آوا بانو✨ ۱۵ ماهگی
خوب اون وسطا گفتن دکتر میخواد بیاد نوزاد و معاینه کنه.
منم بدو از رو تخت اومدم پایین یهو یه گالن خون ازم ریخت☹️بدو رفتم دسشویی چون مرد بود🥴شقالت میکشم خوووو(همون خجالت)سرم مزخرف بهم وصل بود.با هزار بدبختی لباس و در اوردم یه دوش اب گرم گرفتم به بدنم.تا اون خونا از رو پرو پاچم بره.بعد اومدم بیرون و پوشک گذاشتم و نشستم رو تخت.نی نی ام نمیدونم گشنه یا سیر خوابیده بود😂مشغول صحبت با دخترا.از درد خستگی خوابم برده بود.اینم بگم که اون اتاقی من توش بودن قسمت شستشو هم داشت.هعی وسیله هارو میاورد تخخخخخخخخ خالی میکرد تو اون سینکش،میدونین که استیله و چه صدایی داره😑🫠من تمام مدت با اون صدا گذروندم.همون موقع ام با اون صدا بیدار شدم دیدم عههه☹️دخترا رفتن‌.کاش باهاشون اشنا میشدم‌دیدم بچم دست و پا تکون میده.پاشدم از تخت رفتم پایین رفتم پیشش 🥹بغل کردم اوردم رو تخت نشستم تا باز شیرش بدم‌.سخت بود اما یه کارایی میکرد انگار🥺پرستاره اومد گفت چرا از تخت میای پایین یه وقت ضعف کنی سرت گیج بره بیفتی.گفتم نه خوبم‌.بعد دیگه ازون قسمت فرستادنم بخش و شوهرم و مامانش و خاش اومدن دیدنمون🥹شوهرم که احساسی شده بود عشق دختر .صحنه ی دیدنی ای بود.
کلی اینور نگران بودن چون بعد زایمان،دیر اومدم بخش.هعی زنگ میزدن میپرسیدن.شوهرم میگه پا به پات بیدار بودم.میگم چه میکردی ..میگه اینستا گردی😂🤣☹️قبول کنم ازش؟؟؟
بلعههههه خلاصه ۸ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۱ و ۱۰ دقیقه آوای من چشم به این دنیا باز کرد🥹قربونش برم گریه ام نمیکرد.فقط فس فس تلاش میکرد یچی بخوره
مامان آدریَن🧸 مامان آدریَن🧸 ۱۵ ماهگی
من دیگه توان ندارم بدبختیه من دوباره شروع شد😭😭 طفلی بچم ۳روز پیش تب کرد۲روز ادامه داشت گفتم حتما بخاطر دندونه آخه لثه اش هم باد کرده .ولی از پریشب سرفه هاش شروع شد اول کمتر بود ولی داره بیشتر میشه همش بی حاله هیچی هم نمیخوره فقط وقتی خوابش میاد بهش شیرمیدم میخورم که اونم از دیروز هرچی که شیرمیخوره تاخوابش میبره سرفه میکنه همه رو بالا میاره😭 الانم بچم دوباره بالا اورد
۲ماه پیشم دقیقا این ویروس لعنتی رو گرفت دو هفته ی تمام پدرم دراومد بچم آب شد🥺🥺دوباره شروع شد خدایا من دیگه نمیکشم بمیرم برای بچم انقدر گریه میکنه صداش گرفته😭از طرفی یه مدته انقدر بهم وابسته شده همش گریه میکنه خودشو هلاک میکنه میخواد تو بغلم باشه. الان که مریض شده دیگه بدتر حتی توی خوابم صدبااار تا صبح بیدار میشه گریه میکنه بغلم میکنه حتی دیگه بغل باباشم نمیره نمیتونم یه دستشویی برم از شدت وابسته بودنش قشنگ پوره شدم.قبلا اصلا اینجوری نبود
دارم روانی میشم😭😭😭
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۷ ماهگی
فکر کن هنوز خستگی زایمان از تنم نرفته بود حال بد روحی درد جسمی فکر کنم ۱۱یا ۱۲روز از زایمانم گذشته بود رفتم کلینیک اول دکتر معایینه کردن وگفتم که ۱۱ روز پیش زایمان داشتم دیروز بخیه کشیدم عمل لیزر در کل راحت بود فقط قبلش بی حسی زدن وحشتناک درد داشت پرستاره فکر میکرد از ترس دارم خودمو لوس میکنم هرچی میگفتم زایمان کردم درد دارم میکفت بخواب رو به شکم باید بی حسی بزنم شاید الان خیلیاتون بگید چرا ماه بعد نرفتی چرا بیشتر استراحت نکردی ببینید نمیشد من هرروز درد سوزش به زور تحمل کردم نمی‌تونستم منتظر بمونم تا یکم بگذره بعد عمل لیزر برم دیگه پماد هم اثر نمی‌کرد وحشتناک روزای بد وسختی و گذروندم بعد بی حسی رفتم دوباره اتاق عمل دکتر اومد گفت بالش بزارید این خانوم زایمان کرده بالاخره عمل کردن راحت بود اصلا درد نداشت فقط همون دردش چندین بار بی حسی زدن دور مقعد بود موقع عمل هیچی نفهمیدم عمل تموم شد من خون ریزی کردم به شکمم فشار اومده بود درد خون ریزی لباس زیرم خون فاجعه پرستار کمکم کرد آبمیوه داد بهم حالم بد بود لباسم رو پوشوند کمکم کردن من اومدم بیرون شوهرم دستمو گرفت اومدیم پایین سوار ماشین شدیم من تمام اون مسیر و درازکشیدم تامپون تو مقعدم گذاشتن درد داشتم اومدم خونه تا فردا صبح خوابیدم فرداش نتونستم تامپون رو دربیارم دوباره رفتم کلینیک برداشتن پرستار اومدم خونه رفتم سرویس اینقدر سوزش درد داشتم فقط گریه میکردم یعنی مرگ و جلو چشمام میدیدم بالاخره اون روز گذشت و کل مهر ماهم با درد گذشت بعد عمل لیزر بواصیر ۲۰ روز طول کشید تا خوب بشم دوره نقاهتم طول کشید فقط بعد سرویس هربار باید تو لگن مخصوص آب گرم مینشستم تا دردم کم بشه اون آب گرم تسکین میداد دردامو ادامه داره
مامان فاطمه نورا مامان فاطمه نورا ۱۵ ماهگی
پارت پانزدهم
بعد از اینکه جنسیت بچه ام معلوم شد مدام برادر شوهرام تیکه مینداختن که پسر خوبه و پسر شیرین و از این حرفها
و تمام طول بارداریم مادرشوهرم میگفت فلانی گفته تو که نوه ات هم بدنیا بیاد عروست نمیزاره ببینیش خدا میدونه درمورد من چی گفته که اونم اینجوری گفته منم گفتم والا الان که باردارم هرروز اینجایی اخه این چه حرفیه
بعد که دخترم بدنیا اومد شروع کرد که اره یکم بزرگ شه بده به من خودت یکی دیگه بیار و گفت خواهرم رفته پیش دکتر بچه دومش پسر شده توام برو 😒من واقعا موندم همینجوری هیچی به ذهنم نرسید
حتی قبل از عروسی هم میگفت خدا کنه علی بچه هاش مث بچه های من پسر بشن از کجا بیاره پول جهیزیه بده (این برای اون زمانی بود که فکر میکرد من جهاز نمیارم ولی کاملا ضایع شد)
خلاصه که الان بچمو دوس دارن ولی من یادم نمیره حرفاشونو که چقدر هی تو بارداری میگفتن خداکنه پسر باشه و فلانی میگه پسره و علائمت همه مث پسره و .....
ما خودمون داداش نداریم ولی بابام وقتی فهمیدی دختره گفت خداروشکر خدا یه دختر دیگه هم بهم داد
ولی مادرشوهرم سه تا پسر داره همه میگفتن تو دختر نداری باید خوشحال باشی که نوه ات دختره و به من میگفتن خیلی عزیز میشه براشون چون دختر ندارن ولی هیشکی نمیدونست که اینا چقدر خداخدا کردن پسر شه که حتی من یه جایی تو بارداریم به شوهرم گفتم خدا کنه دختر شه اینا دیگه یدفعه خودشونو جمع کنن و دخمل هم شد الهی دورش بگردم من
خلاصه که انقدر بارداری بهم فشار روحی وارد کردن و استرس دادن که من اواخر بارداری دچار پنیک شدم 😔
مامان زمستونی مامان زمستونی ۱۵ ماهگی
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۷ ماهگی
پسرم از ساعت ۱۱ صبح که اومدیم تو بخش تا شب اصلا شیر نخورد نگران شده بودیم میگفتن شاید سیره نمیخوره هرکاری کردن شیر نخورد شب دیدم بچه اوق میزنه رنگش زرد بود صبح بینیش زرد بود ولی شب حالش یجوری شد فقط اوق میزد اصلا صداشم در نمیمود گریه هم نمی‌کرد مثل عروسک خوابیده بود طفلک هنوز فیلمشو میبینم جیگرم کباب میشه چشماشو کوچولو باز بسته میکرد اوق میزد پرستار گفت شاید مدفوع خورده باید شستشو کنیم مامانم برد اتاق بغل داد پرستار اون شب تا صبح بیقرار بودم ای خدا من اصلا درست حسابی بچمو ندیدم همش از صبح درد داشتم نتونستم بچمو بغل کنم نگاهش کنم یه دل سیر حسرتش تو دلم موند شب سوند و برداشتن منو بلند کردن راه رفتم خدایا همش گریه میکردم واسه پسرم که کجا بردنش من نتونستم قشنگ نگاش کنم بوش کنم دستاشو نتونستم بگیرم اصلا دردام یادم رفته بود هم تختی بغلمو می‌دیدم به پسرش شیر میداد خداروشکر خیلی قشنگ شیر میخورد خانومه از درد زخم سینه هاش گریه میکرد اونو میدیدم صدای بچه ای رو می‌شنیدم گریه ام میومد چرا بچه ی من شیر نخورد خدایا یعنی چی شده بالاخره اون شب لعنتی تموم شد فردا صبح دوباره با سختی که داشت اومدم پایین یکم راه رفتم بعد رفتم بیرون پسرمو پرسیدم گفتن ان آی سیو بستری کردن همون دیشب ومن خوش خیال فکر میکردم اتاق بغلی پرستارا خودشون شیر خشک میدن نمیدونستم که تو دستگاه بستریش کردن با زور خودمو رسوندم اون بخش رفتم دیدم پسرمو لخت کردن چشماشو بستن به بینیش پاهاش دستاش سرم و نمی‌دونم وسیله وصل کرده بودن حالم اینقدر بد شد گریه کردم خدایا به هیچکس نشون نده ادامه داره...