فکر کن هنوز خستگی زایمان از تنم نرفته بود حال بد روحی درد جسمی فکر کنم ۱۱یا ۱۲روز از زایمانم گذشته بود رفتم کلینیک اول دکتر معایینه کردن وگفتم که ۱۱ روز پیش زایمان داشتم دیروز بخیه کشیدم عمل لیزر در کل راحت بود فقط قبلش بی حسی زدن وحشتناک درد داشت پرستاره فکر میکرد از ترس دارم خودمو لوس میکنم هرچی میگفتم زایمان کردم درد دارم میکفت بخواب رو به شکم باید بی حسی بزنم شاید الان خیلیاتون بگید چرا ماه بعد نرفتی چرا بیشتر استراحت نکردی ببینید نمیشد من هرروز درد سوزش به زور تحمل کردم نمی‌تونستم منتظر بمونم تا یکم بگذره بعد عمل لیزر برم دیگه پماد هم اثر نمی‌کرد وحشتناک روزای بد وسختی و گذروندم بعد بی حسی رفتم دوباره اتاق عمل دکتر اومد گفت بالش بزارید این خانوم زایمان کرده بالاخره عمل کردن راحت بود اصلا درد نداشت فقط همون دردش چندین بار بی حسی زدن دور مقعد بود موقع عمل هیچی نفهمیدم عمل تموم شد من خون ریزی کردم به شکمم فشار اومده بود درد خون ریزی لباس زیرم خون فاجعه پرستار کمکم کرد آبمیوه داد بهم حالم بد بود لباسم رو پوشوند کمکم کردن من اومدم بیرون شوهرم دستمو گرفت اومدیم پایین سوار ماشین شدیم من تمام اون مسیر و درازکشیدم تامپون تو مقعدم گذاشتن درد داشتم اومدم خونه تا فردا صبح خوابیدم فرداش نتونستم تامپون رو دربیارم دوباره رفتم کلینیک برداشتن پرستار اومدم خونه رفتم سرویس اینقدر سوزش درد داشتم فقط گریه میکردم یعنی مرگ و جلو چشمام میدیدم بالاخره اون روز گذشت و کل مهر ماهم با درد گذشت بعد عمل لیزر بواصیر ۲۰ روز طول کشید تا خوب بشم دوره نقاهتم طول کشید فقط بعد سرویس هربار باید تو لگن مخصوص آب گرم مینشستم تا دردم کم بشه اون آب گرم تسکین میداد دردامو ادامه داره

۴ پاسخ

مرسب ازتجربت گفتی.
ابنوخوندم
یاد ی شب بعدزایمانم افتادم تقریبا ی ۲۰روزی گزشته بود خونه مامانم بود تاصب گریه کردم هیچ داروخونه ای بازنبود درحدی اهوزاری میکردم باباموداداشمم اومدن نمیتونسم بخابم فقط چهاردستوپابودم نمیشدکسی دس بزنه ازبس دردوحشتناگ وسوزش داشتم ساعت۶شد داداشم رف دارواورد مامانم بزور برام زد داشتم میمردم
اززایمان سختتربود
پمادوزدم بعد یکم بالش گزاشتم زیرشکم خابم برد
خداازدخترکم راضی باشه بااین ک بقیه شبارونمیخاببداون شب تاصب تخت خابید

عزیزم کجا رفتین آدرس میشه بدین هزینه ش چقدر شد؟
آخه بعضی دکترا میگن با لیزر بعد جراحی میکنن

عمل بواسیر خیلی سخته من میخواستم برم عمل 😭

با خوندنش از عمل بواسیر منصرف شدم😐

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ادامه من با شیر دوش میدوشیدم دستی بود اونم قطره قطره خیلی طول می‌کشید تا شیرمو بدوشم بعد چندروز از زایمانم چون از قبل بارداریم هموروئید ضائده گوشتی دور مقعدم داشتم تو بارداریمم دوتا در اومد کلا ۳ تا همورویید یاهمون بواصیر میگن دوتا دور مقعدم یدونه داخل بعد زایمانم شربت لاکسی ژل می‌خوردم تا اذیت نشم ولی همچنان درد بواصیر داشتم عذرمیخوام هربار بعد سرویس درد سوزش یعنی گریه میکردم من ده روز بعداز زایمانم رفتم بخیه ام رو کشید دکتر تواون ده روز همش درد بواصیر خیلی اذیتم کرد یعنی هرروز از درد سوزش گریه میکردم اصلا نمی‌تونستم بچه رو بغل منم شیرمم نتونستم بدوشم بچم شیر خشک میخورد اصلا حال نداشتم از درد بی‌حال افتاده بودم چطور بااون حال بد میدوشیدم هنوزم عذاب وجدان دارم که نشد بچم شیر مادر بخوره خلاصه اون ۱۰ روز با درد واذیت گریه وسختی هاش گذشت روزی که بخیه رو کشیدم زنگ زدم کلینیکی که عمل لیزر می‌کردن وقت گرفتم فرداش وقت دادن خیلی حال بدی بود ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
فکر کن بعد ۷ سال اولین بچت اینجوری بشه اومدم بیرون اصلا درست نمی‌تونستم راه برم کمرم خم شده بود درد داشتم سزارینی ها تجربه کردن خیلی بده نتونستی صاف راه بری اومدم تو اتاق تا ظهر شد دوباره رفتم پسرم رو دیدم حالم بد شد منو با ویلچر رسوندنم اتاق بالاخره وقت ترخیص شد بدون بچه راهی خونه شدم توراه با هر تکون ماشین جیغ میزدم از درد دیگه از سردردم نگم که از دیروزش که فشار روحی وتحمل کردم گریه کردم داغون بودم رسیدم خونه سردرد وحشتناک داشتم یه دوش سرپایی گرفتم خیلی حس بدی داشتم بدون بچه تو خونه میچرخیدم نمی‌تونستم بخوابم خواب نداشتم حال بدی بود انکار خونه دور سرم می‌چرخید اون شبم گذشت همش عکس وفیلمای بچه مو میدیدم گریه میکردم فرداش ظهر به شوهرم گفتم منم ببر بیمارستان با چه شوقی رفتیم دوباره بچمو دیدم ای خدا جوجه مامان بیا نمیدونی من دیروز باچه حال بدی بدون تو رفتم خونه هیچکسم تو خونه نبود آرومم کنه جز مامانم هیچکس اون روزای بد کنارم نبود ۴ روز پسرم بستری بود اون ۴ روز کلا من اصلا نتونستم استراحت کنم بیقرار بودم درست خوابم نمی‌برد حالم بد بود فکرکن درد شکم خون ریزی سردردهای وحشتناک ازاین طرف فکر بچت که حالش چطوره شیر خورده نخورده کلا بهم ریخته بودم ۴روزم به بدترین شکل گذشت جمعه ظهر زنگ زدن که بچتون ترخیصه با خوشحالی لباساشو ساکس رو بستم رفتیم وای خدا عروسکم لباسش رو پرستار پوشوند داد بغل مامانم اومدیم خونه شب گوسفند قربانی کردن دوباره بچم شیرمو نخورد سینم پر از شیر بود کم کم شیرم داشت بیشتر میشد خیلی خوب داشت سینه هام ولی اصلا پسرم نخورد ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
منو بردن اتاق عمل وقتی رسیدم میلرزیدم استرس که نگو سرد بود اتاق عمل نشوندنم رو تخت وحشت کرده بودم اونایی که اولین بار میرن اتاق عمل میدونن چه حس ترس واسترسی داری حالا اونایی که قبل زایمان واسه کارای زیبایی یا هرچیز دیگه ای رفتن اتاق عمل خب ترس اون بار اول وندارن ولی ماهایی که قبل زایمان تابه این سن اتاق عمل نرفتیم ندیدیم خب اول می‌ترسیم دکتر اومد بیحسی وزد اصلا درد نداشت منو خوابوندن یواش یواش پاهام گز گز کرد داشتم بیحس میشدم یه حس عجیبی بود بیداری وهمه چی ومیشنوی میبینی ولی از کمر پایین بیحسی هم جالب بود هم یکم ترس استرس داشتم دکترم اومد عمل وشروع کردن نفسام بالا نمیومد به زور نفس می‌کشیدم لبام خشک شده بود ببینیم گرفته بود پرستار اومد آب ریخت رو زبونم لبم که ازخشکی دربیاد نمی‌تونستم حرف بزنم از خشکی بالاخره با استرسی که داشت گذشت بالاخره شنیدم صدای گریش رو خدایا اشکم اومد 😭😥😥😥 وای چه حس خوشحالی همراه با اشک شوق صداش هنوز بعد یکسال تو گوشمه آخ ایشالله قسمت همه چشم انتظارا خیلی حس خوبیه گفتم بچمو‌بیارید ببینمش پسرم سالمه گفتن آره سالمه آوردن صورتشو گذاشتن رو صورتم وای خدا چه لحظه ای خدایا فقط باید تجربه کنین ادامه دارد ...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
بعداز اینکه صورت پسرمو پرستار چسبوند به صورتم چه حس عجیبی خوشحالی ذوق وای 😢خدا این همون فرشته کوچولو هست که ۹ ماه من تو شکمم بود هربار رفتم سونوگرافی شیطونیاشو میدیدم ذوق میکردم کاش فیلم می‌گرفتم از روی اون مانیتور که روبه روم بود و من پسرمو میدیدم تو سونوگرافی انجام دادنی چه قدر حس عجیب و غریبی یه موجود کوچولو تو شکمت تشکیل بشه رشد کنه هرروز برزرکتر بشه این یه معجزه اس از طرف خدا 😍 خدا قربونت برم قربون بزرگیت معجزت حکمتت برم ، حین عمل نمی‌دونم چرا نفسام بالا نیومد به سختی نفس می‌کشیدم ماسک گذاشتن ولی کفتم بردارید نمیتونم حس خفگی میکنم یه حس غریبی داشتم انگار یه سنگ بزرگ رو سینم گذاشته بودن نفسام سخت شده بود فقط دعا میکردم زودتر تموم بشه من ازاین اتاق سرد وغریب برم بیرون بالاخره نمی‌دونم یک ساعت شد یا کمتر عملم تموم شد منو بردن ریکاوری چنددقیقه ای موندم لرز داشتم لرزش بدنم شروع شده بود نمی‌دونم چرا کدوماتون اینجوری شدید ؟ بعد عمل لرز داشتم ببینیم گرفته بود صدام مثل سرماخورده ها شده بودم لبم باد کرد بعدچندروز تبخال زده بودم یه هفته طول کشید خوب بشم به هرحال بعد چند دقیقه ای پرستار اومد شکمم رو فشار داد ولی فشار شکمی شروع شد خدایا درد دارم توروخدا درد دارم فشار نده پرستار دستمو گرفت آروم باش چیزی نیست دخترم بخاطر خودتونه خون نمونه تو رحمت خطرناکه اکه فشار ندیدم پسرم رو آوردن کنارم واکسن زدن بالاخره اومدن مارو بردن بیرون رفتیم تو بخش پرستارا اومدن منو بلند کردن گذاشتن رو تخت لباسم رو عوض کردن جامو درست کردن سرم زدن همه چیز و کنترل کردن رفتن پسرمم کنارم رو تخت خودش خوابیده بود پرستار اومد پسرمو گذاشت بغلم تا شیر بخوره ولی اصلا نخورد فقط کوچولو میک زد ولی اصلا نخورد ادامه دارد
مامان آرمان👶 مامان آرمان👶 ۲ سالگی
سلام خوبید بیاید یکم خاطره بازی روز زایمان چیزای قشنگش بگید من خودم هردوتا زایمانم دوست داشتم پسر اولم که اصلا انگار نه انگار دارم میرم زایمان خیلی راحت رفتم بیمارستان اتاق عمل بدون ذره استرس ترس داشت باشم کلی انرژی مثبت داشتم فقط شب قبلش خواب نمی‌برد تا صبح بعد دیگه اوکی شدم زایمان دومم خیلی خوب بود بازم استرس نداشتم 😂ولی میدونستم چه خبر برعکس اونشب آنقدر راحت خوابیدم مامانم شوهرم هیچ خواب نداشتن خیلی ریلکس هم صبح پاشدم پسرم بوسش کردم فقط بغضم گرفت لباس پوشیدم راه افتادم بیمارستان خیلی اونجا معطل شدیم تا برم اتاق عمل ولی ایندفعه یکم فرق داشتم وقتی داشتن میبردنم کلی بغض داشتم نمی تونستم اصلا تو چشم خانواده ام نگاه کنم 🥺وقتی دیگه رفتم اتاق انتظار نشستم تا اتاق عمل خالی بشه من برم دکتر بیهوشی اومد کلی بامن شوخی کرد می‌گفت آنقدر دیگه برنج محلی خوردی آنقدر تپل شدی بعد دیگه صدام زدن رفتم آنقدر دیگه حرف زده بودنم مجبور شدن منو بخوابونن😂😂😂😂اثرات بیحسی بود فک کنم الان یادم میاد خنده ام میگیره وقتی اوردنم ریکاوری مثل خنگا از سر پرستار می‌پرسیدم این چه سرمی به من زدید اسمش بگو انقدر دیگه اون خانوم خندیده بود 😐😐😂 اون لحظه که بچه ها بغل کردم بهترین لحظه بود برای همه چشم انتظار آرزو دارم حال نگید چرا خاطره از زایمان اولت نداری اینو بگم آخه اونجا این خبرا نبود نمی‌دونستم چه خبر ولی این دومی یادمه 😂😂برعکس من شوهرم هردوتا زایمان من بدبخت تمام رنگ روش پریده بود اینم خاطره من البته خوباش گفتم
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
بالاخره بعد گذشت ۷ سال چشم انتظاری و این همه انتظار کشیدن وتنها بودن ناراحت بودن صبوری کردن این دکتر اون دکتر رفتن خدا معجزه اش رو خودش هدیه داد غیر قابل باور بود تو تاپیک های قبلی تعریف کرده بودم بالاخره روز زایمانم رسید ۳ مهر وای چه قدر استرس همراه با ذوق خوشحالی شوق دیدن بچت همون هدیه خدا همون معجزه خدا وای که همه انتظار کشیده ها میدونن چی میگم دقیقا میدونین چه قدر شیرینه درسته استرس ترس داری واسه اولین بار میخوایی بری اتاق عمل ترس داشتم همش میترسیدم صبح ساعت ۶ بیدارشدم وسریع آماده شدیم و رفتیم بیمارستان پرونده تشکیل دادم همه مدارک بارداری و دیدن بررسی کردن لباس مخصوص پوشیدم سرم زدن نوار قلب گرفتن وای من چه استرسی داشتم همراه با شوق و ذوق که زودتر بچم بدنیا بیاد ببینم روی ماهش رو نوبت من شد اومدن سوند ادرار زدن یکم سوزش درد داشت ولی من هردردی وسختی و فقط بخاطر پسرم تحمل میکردم بالاخره مادر شده بودم باید ازاین به بعد قوی می‌بودم درد برام معنی نداشت همه فکرم شده بود بچم منو نشوندن روی ویلچر ادامه داره
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
پسرم از ساعت ۱۱ صبح که اومدیم تو بخش تا شب اصلا شیر نخورد نگران شده بودیم میگفتن شاید سیره نمیخوره هرکاری کردن شیر نخورد شب دیدم بچه اوق میزنه رنگش زرد بود صبح بینیش زرد بود ولی شب حالش یجوری شد فقط اوق میزد اصلا صداشم در نمیمود گریه هم نمی‌کرد مثل عروسک خوابیده بود طفلک هنوز فیلمشو میبینم جیگرم کباب میشه چشماشو کوچولو باز بسته میکرد اوق میزد پرستار گفت شاید مدفوع خورده باید شستشو کنیم مامانم برد اتاق بغل داد پرستار اون شب تا صبح بیقرار بودم ای خدا من اصلا درست حسابی بچمو ندیدم همش از صبح درد داشتم نتونستم بچمو بغل کنم نگاهش کنم یه دل سیر حسرتش تو دلم موند شب سوند و برداشتن منو بلند کردن راه رفتم خدایا همش گریه میکردم واسه پسرم که کجا بردنش من نتونستم قشنگ نگاش کنم بوش کنم دستاشو نتونستم بگیرم اصلا دردام یادم رفته بود هم تختی بغلمو می‌دیدم به پسرش شیر میداد خداروشکر خیلی قشنگ شیر میخورد خانومه از درد زخم سینه هاش گریه میکرد اونو میدیدم صدای بچه ای رو می‌شنیدم گریه ام میومد چرا بچه ی من شیر نخورد خدایا یعنی چی شده بالاخره اون شب لعنتی تموم شد فردا صبح دوباره با سختی که داشت اومدم پایین یکم راه رفتم بعد رفتم بیرون پسرمو پرسیدم گفتن ان آی سیو بستری کردن همون دیشب ومن خوش خیال فکر میکردم اتاق بغلی پرستارا خودشون شیر خشک میدن نمیدونستم که تو دستگاه بستریش کردن با زور خودمو رسوندم اون بخش رفتم دیدم پسرمو لخت کردن چشماشو بستن به بینیش پاهاش دستاش سرم و نمی‌دونم وسیله وصل کرده بودن حالم اینقدر بد شد گریه کردم خدایا به هیچکس نشون نده ادامه داره...