۵ پاسخ

عاخی عزیزم😍

چقدر قشنگ😍

دعاکن پسرمنم اینجوری بشه بغل عمش نره😬

الهی
خدا حفظش کنه
واقعا ب ادم حس خوبی میده

سلام عزیزم پسر منم همینطوریه ولی ماما صدام‌ نمیکنه اصلا

سوال های مرتبط

مامان ❤️آوا بانو✨ مامان ❤️آوا بانو✨ ۱۵ ماهگی
دیگه دردام کم کم شده بودخیلی کم.بعد بچمو از بغلم برداشتن و یه بلاهایی سرش آوردن انگار.به منم دوباره گفتن زور بزنم تا جفتم در بیاد.اونم درومد و تموم شد یه دوتا فشار قشنگ هم به شکمم دادن🤨بعد دوباره بچمو گذاشتن رو سینم و دکتره ازون قدیمی ها بود و میگفت بزارید بچه خودش سینه مامانشو پیدا کنه🥺من نگران بودم نفس جوجم بند نیاد به وقت.یکی از دانشجوها همین حرفو ززد و ماما توپید بهش.وقتی بخیه میزدن یه سوزش های اذیت کننده ای حس میکردم که یکم غر غر کردم اما اونم تموم شد🥹به شدت بی حال و تشنه بودم.اما آب تموم شده بود ‌.آبمیوه ام آب پرتقال بود و ماما نزاشت بدن بهم گفت این اسیدیه و الان اذیتش میکنه😂چون شوهرم میدونست اب پرتقال دوس دارم برام گرفته بود😍.اما بهش گفته بودن کلی خوراکی دیگه همون موقع برام فرستاد.داستانا که تموم شد و دکترا جمع کردن رفتن سر یع زایمان دیگه فندق منو روبروم انداختن رو تخت نوزاد.یکم که حال و اضاعم اومد سرجاش نینیمو گرفتم که بهش شیر بدم.به سختی انگار یچیزایی خورد🥹واییی مامان فداش بشه.بعد دوباره گذاشتنش جای خودش.اون دخترا لباس تنش کردن🤣بچم پی پی کرده بود همون ساعتای اول زندگیش.خلاصه دخترا از زیر کار در رفته بودن و نشسته بودن به صحبت با من که بهم میگفتن دست راستمو بزارم رو سرشون بلکه شوهر پیدا شه براشون😂از من بزرگترن و هنوز هیچی به هیچی.بهم میگفتن الان تو گناهانت پاک شده برامون دعا کن خوشبخت بشیم
منم از ته ته دلم براشون دعا کردم🥹خیلی کمکم کردن
تایپیک بعد....
مامان ❤️آوا بانو✨ مامان ❤️آوا بانو✨ ۱۵ ماهگی
خوب اون وسطا گفتن دکتر میخواد بیاد نوزاد و معاینه کنه.
منم بدو از رو تخت اومدم پایین یهو یه گالن خون ازم ریخت☹️بدو رفتم دسشویی چون مرد بود🥴شقالت میکشم خوووو(همون خجالت)سرم مزخرف بهم وصل بود.با هزار بدبختی لباس و در اوردم یه دوش اب گرم گرفتم به بدنم.تا اون خونا از رو پرو پاچم بره.بعد اومدم بیرون و پوشک گذاشتم و نشستم رو تخت.نی نی ام نمیدونم گشنه یا سیر خوابیده بود😂مشغول صحبت با دخترا.از درد خستگی خوابم برده بود.اینم بگم که اون اتاقی من توش بودن قسمت شستشو هم داشت.هعی وسیله هارو میاورد تخخخخخخخخ خالی میکرد تو اون سینکش،میدونین که استیله و چه صدایی داره😑🫠من تمام مدت با اون صدا گذروندم.همون موقع ام با اون صدا بیدار شدم دیدم عههه☹️دخترا رفتن‌.کاش باهاشون اشنا میشدم‌دیدم بچم دست و پا تکون میده.پاشدم از تخت رفتم پایین رفتم پیشش 🥹بغل کردم اوردم رو تخت نشستم تا باز شیرش بدم‌.سخت بود اما یه کارایی میکرد انگار🥺پرستاره اومد گفت چرا از تخت میای پایین یه وقت ضعف کنی سرت گیج بره بیفتی.گفتم نه خوبم‌.بعد دیگه ازون قسمت فرستادنم بخش و شوهرم و مامانش و خاش اومدن دیدنمون🥹شوهرم که احساسی شده بود عشق دختر .صحنه ی دیدنی ای بود.
کلی اینور نگران بودن چون بعد زایمان،دیر اومدم بخش.هعی زنگ میزدن میپرسیدن.شوهرم میگه پا به پات بیدار بودم.میگم چه میکردی ..میگه اینستا گردی😂🤣☹️قبول کنم ازش؟؟؟
بلعههههه خلاصه ۸ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۱ و ۱۰ دقیقه آوای من چشم به این دنیا باز کرد🥹قربونش برم گریه ام نمیکرد.فقط فس فس تلاش میکرد یچی بخوره