تا ۱۰ ماهگی پسرم افسردگی بعد از زایمان داشتم
همش گریه میکردم با بدبختی کاراشو میکردم
دو سه بار میخواستم خودکشی کنم یه بارشو شوهرم رسید دوبارشم نتونستم وقتی به مامان بابام فک میکردم
کوچیک بود ولش میکردم پیش باباش میرفتم یهو چندتا خیابونو مستقیم میرفتم پیاده و زار میزدم
خیلی حالم بد بود خلاصه
از ۱۰ ۱۱ ماهگیش بهتر شدم ینی میشه گفت کامل خوب شدم
باهاش عشق میکردم
الان چندروزیه دوباره حس میکنم برگشته
چند روزه نمیتونم خودمو کنترل کنم سرش داد میزنم هیچ حسی ندارم بهش به شوهرمم همینطور
از بس خستم میکنه
دیشب همینطووووور شیر میخورد تا سینمو درمیاوردم بیدار میشد
شوهرم توی یه اتاق جدا میخوابه داد زدم گفتم بیا شیرخشک بده بهش من شیر ندارم
میگه چرا داد میزنی بچه میترسه و دعوا کرد
میگم تو برای خودت میری تا صبح راحت میخوابی اونوقت به من مییگ داد نزن؟خودت بیا تا صبح نگهش دار عمرا اگه بتونی
کلی دعوا‌کردیم منم ول کردم رفتم تو اتاق خوابیدم
میگ من صبح باید برم سر کار نمیتونم پیشتون بخوابم
خروپفم میکنه بچه بیدار میشه با صداش
خییلی حالم بده انقدر وسیله ریخته کف خونه جا نیست دیگه پا بزاریم نمیتونم مرتب کنم😔😔😔😔😔😔

۱۱ پاسخ

عزیزم معمولا قطره آهن چه موقع بهش میدی؟

عزیزم من شوهرم پیش ما می‌خوابه بعضی وقتا که میگه من تو اتاق نمیخوابم چون ۵ صبح میخوام برم نمیزارم میگم همین جا بخواب واقعا وقتی جدا می‌خوابه حالم خیلی بد میشه فقط فقط مریض میشه اونم بخاطر بچه میگم برو تو اتاق بخواب .

من دقیقا جای تو بودم با این شرایط که شوهرمم نبود ۳ماه کامل از تا ۳ماهیگش سرکار بود بعد از ۱۰ماهکیش تا ۱۲ماهگی نبود ماموریت بود ۲ماه تمام شبا و روزا تنها بودیم فقط مامانم می امد سر میزد بهم تازه من درسم میخونم بچمم مریض بود ببین داغون شدم نمیگم از تو بدتر یا بهتر منم افسردگی داشتم شدید ولی ازش گذشتم فقط خودم خودمو نجات دادم سر ابتین داد میزد یه بارم زدم رو دستش یه بار پشت گردنش الان که میگم دارم گریه میکنم ولی مامان فرهان من از اون روزا گذشتم
خیلی بد بود حتی نمیتونستم نون بخرم
سوهرم یه شوهر دیگه بود بابام محلم نمیداد یبار رفتم خونشون دعوا درست کرد
ببین اونجا زندگی نامرد ترین روزای خودش بود بی پولی بی کسی
ولی من ازش گذشتم روحم داغون شد
میگذره فقط خودتو جمع کن برو حموم گریه کن داد بزن اما خودتو جمع کن
میکذره به خدا اعتماد کن باهاش حرف بزن
من روزای سخت تری پیش رومه اما من قویم خیلی قوی توام هرروز به خودت بگو
و بدون فرهان هیچکسو جز تو نداره

ببین یا برو پیش تراپیست.یاهم کلا شیرتو قطع کن شیزخشکیش کن
چون داری خودتو نابود میکنی وضعیتت خوب نیس
منم خیییلی افسردم هرروز با پسرم دعوا میکنم سرش داد میزنم با شوهرم دعواهای خیلی بد میکنم
ولی خب من مادرمو از دست دادم راه نجات ندارم😔
توخودتو و بچتو نجات بده از این وضعیت

۱ هفته بگو شوهرت شب تا صبح کمکت کنه وهربار بیدارشد راهش ببره اب بدید و..پیش خودت نباشه که سینه نبینه وعادتش ترک بده

سلام‌ عزیزم‌ درکت‌ میکنم‌ واقعا خیلی سخته،مخصوصا ما‌ مادرایی که خودمون‌ شیر میدیم‌ از لحاظ جسمی خیلی خسته تر میشیم،ولی چاره ای نیست،سعی کن‌ بیشتر به خودت برسی از نظر تغذیه‌ واگر مادری کسی نزدیکت. هست یه تایمی بچرو بذار پیشش‌ یکم‌ استراحت‌ کن‌ یا برو بیرون‌ یه دوری بزن.اینم‌ یه دوره داره‌ میگذره،نهایت‌ تا‌ دوسالگی انشالله همه چیز درست‌ میشه.

متاسفانه ذات مردها بی خیال و راحته، مثل ماها حساس و دل رحم نیستن، حالا من شاغل هم هستم ولی بازم شب بیداری اینا با منه، کلا فکر کنم برا همه همینطوره، دلم برا پسرم میسوزه آخه اون طفل چه گناهی داره

دقیقا من

عزیزم‌ حتما دندونه که همش شیر میخواد
هر طوری میتونی بهش غذا بده که شیز نخواد
شیرخودتو قطع کن شیر خشک بده کلا شیردادن هم‌ کلی انرژی تو میگیره
شیرتو قطع کن ببین بهترمیشی نشدی حتما برو مشاوره

عزیزم من افسردگی نگرفتم اما درکت میکنم میفهمم چی میگی چون تنهای تنها تا الان بچمو بزرگ کردم شوهرم که شبا راحت میگیره میخوابه میگه من بیدار نمیشم از صداش میگه تو بیدارم کن اگه کاری داری ولی من باورم نمیشه میگم الکی میگه میدونه من که بیدارش نمیکنم واسه همین اینطور میگه ته ته کاری هم که بخواد بکنه یه ذره باهاش بازی کنه همین مامانم که اصن هیچی الان بچم اصن مامانمو نمیشناسه غریبی میکنه باهاش انقد ندیدتش خلاصه میخوام بگم منم خیلی تنهام منم یه وقتایی کنترلمو از دست میدم عصبانی میشم
اما تو اگه میبینی افسردگی داری حتما حتما برو پیش مشاور اینطوری روی بچت هم به شدت اثر بد میذاره

عزیزم همه ما همینیم درکت میکنم واقعا بچه ها ادمو پیر میکنن
ولی اون کوچولو تنها پناهش تویی
مقصر شوهرتم هس نباید جاشو جدا کنه این همون ی ضربه روحی بزرگ ب زن وارد میکنه
همه مردا میرن سر کار دلیل نمیشه جدا بخابن
بگو بیا پیش ما بخاب یبار من بیدار شدم یبارشم تو بیدار شو ارومش کن منم ادمم استراحت لازمم

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۷ ماهگی
پسرم از ساعت ۱۱ صبح که اومدیم تو بخش تا شب اصلا شیر نخورد نگران شده بودیم میگفتن شاید سیره نمیخوره هرکاری کردن شیر نخورد شب دیدم بچه اوق میزنه رنگش زرد بود صبح بینیش زرد بود ولی شب حالش یجوری شد فقط اوق میزد اصلا صداشم در نمیمود گریه هم نمی‌کرد مثل عروسک خوابیده بود طفلک هنوز فیلمشو میبینم جیگرم کباب میشه چشماشو کوچولو باز بسته میکرد اوق میزد پرستار گفت شاید مدفوع خورده باید شستشو کنیم مامانم برد اتاق بغل داد پرستار اون شب تا صبح بیقرار بودم ای خدا من اصلا درست حسابی بچمو ندیدم همش از صبح درد داشتم نتونستم بچمو بغل کنم نگاهش کنم یه دل سیر حسرتش تو دلم موند شب سوند و برداشتن منو بلند کردن راه رفتم خدایا همش گریه میکردم واسه پسرم که کجا بردنش من نتونستم قشنگ نگاش کنم بوش کنم دستاشو نتونستم بگیرم اصلا دردام یادم رفته بود هم تختی بغلمو می‌دیدم به پسرش شیر میداد خداروشکر خیلی قشنگ شیر میخورد خانومه از درد زخم سینه هاش گریه میکرد اونو میدیدم صدای بچه ای رو می‌شنیدم گریه ام میومد چرا بچه ی من شیر نخورد خدایا یعنی چی شده بالاخره اون شب لعنتی تموم شد فردا صبح دوباره با سختی که داشت اومدم پایین یکم راه رفتم بعد رفتم بیرون پسرمو پرسیدم گفتن ان آی سیو بستری کردن همون دیشب ومن خوش خیال فکر میکردم اتاق بغلی پرستارا خودشون شیر خشک میدن نمیدونستم که تو دستگاه بستریش کردن با زور خودمو رسوندم اون بخش رفتم دیدم پسرمو لخت کردن چشماشو بستن به بینیش پاهاش دستاش سرم و نمی‌دونم وسیله وصل کرده بودن حالم اینقدر بد شد گریه کردم خدایا به هیچکس نشون نده ادامه داره...