۷ پاسخ

دختر جاری من از بچگی لوس و فوق‌العاده لجباز بود الان که ۸ سالشه بدتر هم شده انگار بچه دوسالس

چون لجبازن.من خواهرم 35 سالشه از اول لجباز بود

پسر منم امروز وسط بازیش محکم زد رو بینی عملی من😂
یعنی یه لحظه از درد چشمم سیاهی رفت

پسر منم همینطوره انقد لوسش کردیم چون بچه اولمونه که سر هر چیز کوچیکی انقد گریه می‌کنه که کبود بشه از حال بره واقعاً زندگی رو برامون سخت و زجر آور کرده الان دیگه دارم روش کار میکنم که ازین لوس بازیاش دست برداره

پسر منم یهو مشت زد تو دماغم خیلی دردم اومد زدم پشت دستش. رفته به باباش با گریه میگه مامان بی تربیت چون من اذیتش کردم

شاید دردش اومده بنده خدا

وقتی خوابه بگیر

سوال های مرتبط

مامان فندق😘 مامان فندق😘 ۳ سالگی
سلام مامانا
دیشب یه اتفاقی افتاد ک واقعا خدا بهمون رحم کرد
دیشب ساعت ۱۱ بود ک مهرسا هعی گریه کرد ک من میخام تاب سوار شم منم ظرفارو میشستم هعی پشت گوش مینداختم دیگ دیدم ول کن نیس اومدم سوارش کردم
تابش از اینایی بود ک ب لوله بارفیکس وصل میشه
خلاصه چشمتون روز بد نبینه گذاشتم توش گف هولم بده هول دادم گریع کرد ک محکم هول بده همین ک هول دادم سرمو اوردم بالا بارفیکسو نگاه کردم یه لحظه از فکرم گذشت نکنه یهو ول شه
به ثانیه نکشید از جاش کنده شد بچه با تاب و لوله پرت شد اونور اتاق خواب
مغزم قفل کرد ینی
میترسیدم برم جلو ته دلم هعی میگفتم اگه چیزیش بشه چی
رفتم جلو انقد گریه میکرد بلندش کردم فقط جیغ میزد نگاش کردم دیدم با چونش خورده زمین خیلی قرمز شده بود دیگه مگه گریش بند میومد از فکش گرفته بود ک درد میکنه دردمیکنه
همونجوری یکم کمپرس یخ گذاشتم و دیدم ساکت نمیشه لباس پوشیدم بردیم بیمارستان ک عکسشو بندازن
خداشاهده تا خود بیمارستان خودمو لعنت کردم
بردیم اونجا معاینه کرد و عکس گرف گف خداروشکر چیزی نیس فقط ضرب دیده
همونجا دلم اروم شد
خدا دخترمو برام نگه داشت واقعا🥺
از دیشبه حالم خیلی بده همش میگم اگه چیزیش میشد چی🥺من میمردم
خدا خودش نگهدار بچه ها باشه
مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
من این روزا حال روحیم افتضاحه. پدرم دو هفته س فوت کرده ‌ خودم قشنگ تو مرز افسردگی ام و با شوهرم هم قهر بودم این چند روز به خاطر بی درکیش
اونوقت دیشب خونه مادرشوهرم بودیم پسرم و با عمه ش ذاشتم فوتبال بازی می‌کردن دیر وقت بود و بی تهایت هم گشنم بود. میخواستیم سفره بندازیم هی پسرم جیغ و داد که نه من میحوام فوتبال بازی کنم‌ هرچی گفتیم غذا بخوریم بعدش بازی کن و اینا اصلا انگار نه انگار. اصلا من تا حالا این حجم از لجبازی و بی ادبی تو پسرم ندیده بودم انقدر جیغ زد و پاهاشو کوبید و گریه کرد که قرمز شده بود. این داستان ده دقیقه ای بود میگفت نمیخوام هیچ کس شام بخوره. من انقدر عصبانی بودم فقط بلند شدم حاضرش کردم گفتم میریم خونمون . شام نخوردیم اومدیم تو راه ساکت شد و تو خونه هم غذاشو خورد ولی مم داشتم میمردم دلم میخواست بزنمش تا اون حجم عصبانیتم خالی شه. ولی نه زدمش نه با صدای بلند دعواش کردم بعد شام خودم دو تا رگای کتفم یهو گرفت. به شدت و وحشتناک نمیتونستم نفس بکشم. شوهرم انقدر ماساژ داد و قرص شل کننده خوردم و مسکن تا تونستم بخوابم و راحت نفس بکشم
الان شاید بگم خوشحالم که خودمو کنترل کردم و پسرمو نزدم در اون لحظه. ولی اون حجم از فشار عصبی که بهم وارد شد واقعا منو ترسوند. هنوزم یاد دیشب میفتم عصبانی میشم