تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۶#
خلاصه که با استرس اومدم تو اتاقم به خواهرم گفتم تا من دوش میگیرم زنگ بزن مامان بیاد وسایلامم بیاره خواهرم تماس گرفت گفت الان میاد مامان و اومد کمکم کرد که من دوش گرفتم از حمام که اومدم بیرون مامانمو دیدم زدم زیر گریه گفتم مامان دیدی بچم آخر زود رس شد ۳۵ هفته زایمان قطعا می‌ره تو دستگاه. اونم داریم میداد یهو دیدم شوهرمم اومد تو تا دیدمش یادم افتاد به شب قبل این اتفاقا که من آنقدر دلم گرفت و گریه کردم که بهش فقط پیام دادم فقط از خدا می‌خوام حال دلشکستگیمو یه روزم تو تجربه کنی یهو یادم به این که افتاد ترسیدم گفتم نکنه خدا بخواد این دعامو سر بچم بیاره . خلاصه که لباسمو عوض کردم صدام کردن که با شوهرم برم واسه عمل توی کل مسیر راه رو که داشتم میرفتم همش منتظر بودم که عذر بخواد اما دریغ از یه کلمه واقعا واسه هم انگار دوتا غریبه بودیم که همو نمیشناسن . اونجا دکتر بیهوشی به شوهرم گفت خانم شما چون مشکل فشار مغزی داشته نمیتونه بیحسی از کمر بگیره باید بیهوش بشه و بیهوشی هم واسه خانمتون بی‌خطر نیست یه سری مسائلا هست که باید بدونید ریسکش واسه خانم شما بیشتر از بقیه بیماراس و شما باید رضایت بدید

۴ پاسخ

چقدر سختی کشیدی تو 🥲

عزیزدلم چقد سخت گذشته بهت🫠

خب...

چقد سختی کشیدی

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 8#
تو همین وضعیت که داشتن به من بتا میزدن و از مامانم میخواستم که به همسرم زنگ بزنه بیاد واسه رضایت اتاق عمل یه خانم دکتری که شبفتشم نبود انگار خدا واسه من فرستاده بود اومد توی بخش و منو وسط راه رو دید که رو تخت دارم اشک میریزم اومد سوال کردو منم همه چیو واسش توضیح دادم گفت که شما یه قرص میگم تهیه کنید الان بخور ضد زایمان زود رس هست اگر بهتر شدی که عمل نمیشی اگر تاثیر نداش باید عمل شی خلاصه بگم که شوهرمم اومد با یه حال بد و ناراحت که چرا الان که زود واسه به دنیا اومدن بچه. منم از داغ دلم بهش گفتم آره فک کردی یه ده سالی قراره باردار باشم فرصت داری که کمبودهایی که گذاشتی رو جبران کنی آره الآنم برو رضایتتو بده که من هر لحظه امکان داره برم واسه عمل بعدشم برو دیگه هم نیا انقد منو حرص دادی انقد غصه خوردم که داره این بلاها سرم میاد اونم رضایتتو دادم رفت قرصی که دکتر گفته بود خریدو اومد. ولی دیگه تو اتاقی که من بستری بودم نمیومد میدونستم با دیدنش واقعا بهم میریزم
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۷#
خون ریزی مغزی کما کوری مرگ مغزی از احتمالاتی بود که دکتر بیهوشی واسه من داده بود و من مامانمو می‌دیدم که با خواندن رضایت نامه اشک می‌ریزه و شوهری که کلافه بود. من این وسط فقط منتظر بودم که ازم عذر بخواد و اگر میخواست شاید تو اون لحظه ای که بچم داشت تولد میشد فراموش میکردم و میبخشیدم اما نخواست حتی با وخامت اون شرایط بازم نخواست و من کلا توی خودم دنبال عیبو ایراد می‌گشتم که چرا واقعا مگه از الان بدتر هم میشه چطور نگران این نیست که من اگر برم تو این اتاق و برنگردم چی میشه با دلی که ازش پر بود ؟ خلاصه که مامانم منو بوسید و رفتم برم توی اتاق عمل خواستم برگردم بهش بگم هرگز نمی بخشمت اما به زبونم نیومد ولی تو دلم بود منو بیهوش کردن و بعدش چشم که باز کردم ریکاوری بودم صدا کردن شوهرم بیاد دنبالم اومد بدون هیچ عکس‌العملی تخت منو برد توی بخش به مامانم که رسیدم پرسیدم بچه چطوره گفت خوبه بردنش بخش نوزادان گفتن یکروز باید بمونه و من فقط اشک می ریختم که این چه شانسیه من دارم خدایا این دل داغون من فقط با بغل کردن بچم میشد که آروم بشه اینم ازم دریغ کردی چرا بچم کنارم نیست مثل بقیه و خودمو دلداری میدادم که فردا میاد پیشم اما نه دکتر بهشون گفته بود چون جواب آزمایش خون من مثبت بوده بچه باید آن ای سی یو بمونه تا جواب آزمایش اونم بیاد اگر منفی باشه بعد مرخص میشه و جواب این آزمایش یک هفته طول می‌کشید تا بیاد و همه از من پنهان میکردن که بی تابی نکنم
حالم خیلی خراب بود فردای زایمانم دکترم اومد معاینه کنه گفتم حال بچم چطوره گفت دیشب تنفس کم آورد و اینتوبه شده (یعنی با شلنگ توی گلوش تنفس می‌کنه)
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۷#
خلاصه اینکه شوهرم خونه رو جمع کرده بود که بیان شروع کنن به کاغذ دیواری اینم اضافه کنم که من چون نزدیک به پنج ماه با همسرم قهر بودم و خونمون نرفته بودم خونه به شدت کثیف شده بودو من اصلا اعصابم نمی‌کشید که بخوام برم این صحنه های کثیف از خونه رو ببینم. بااینکه خونم طبقه بالای خونه مامانم بود اما حاظر نبودن حتی واسه ثانیه برم ببینم چه وضعیه . خلاصه که شوهرم و مامانم گفتم که بعد از تموم شدن کاغذ دیواری نظافتچی میارن که خونه رو تمیز کنه پرده ها و فرشامم دادن که بشورن اماااا... صبح همون روزی که نصاب اومد واسه کاغذ دیواریا من از خواب که بیدار شدم حس کردم دردم بیشتر از روزای قبله جوری که از درد حالت تهوع هم بهم دست داده بود همینطور تا شب صبر کردم که بهار شم اما نه شب که شد حالم واقعا بد بود به مامانم گفتم بیا بریم بیمارستان حالم خوب نیست دیگه تحمل ندارم توی مسیر تارسیدن به بیمارستان همش اشک می ریختم که من تازه ۳۳ هفته ام نمی‌خوام الان زایمان کنم زوده همینکه رسیدیم بیمارستان یه مامان اومد منو معاینه داخلی مرد گفت دهانه رحم بستس. نوار قلب از جنین گرفت و تست آن اس تی که همه خوب و نرمال بود اما توی معاینه شکمی بچه خودشو سفت میکرد یه ماما دیگه اومد گفت کاملا مشخصه که انقباض داره باید بره اتاق عمل من همونجا یخ کردم گفتم نه خیلی زوده من این دردارو از اول بارداریم داشتم الان خوبه همه چیم تورو خدا به دکترم زنگ بزنید اما قبول نکرد فقط گفت سریع بهش بتا بزنید کاراشو کنید که بره واسه عمل
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۳#
شده بود دو هفته که من بیمارستان بودم و همچنان دکترا چک میکردم ببینم کی درام شروع میشه برم واسه زایمان تا اینکه دکترم گفت جواب یکی از آزمایشام نشون داده که عفونت خون گرفتم و بهم داروهای آنتی بیوتیک شروع کردن یکی دو روز از دارو هاگذشت و من حالم مثل همیشه بود یعنی درد داشتم ولی نه زیاد مثل همون چند ماهی که گذشت اون روز خواهرم به مامانم زنگ زد اصرار کرد که بیاد بیمارستان و مامانم بره خونه یکم استراحت کنه آخه نزدیک هفده روز بود که من بیمارستان بودم اونشبم ساعت نه شب بود که خواهرم اومد واسم شام سالاد سزار و کلی تنقلات گرفته بود منم شامو خوردم و شروع کردم به تخمه خوردن و خواهرم داشت باهام حرف میزد که آره شوهرت این مدت توی مغازه همش حالتو از من میپرسید اما اونم ناراحته که تو بیخود بدون هیچ بحثی ولش کردی اومدی خونه ما و خلاصه این حرفا که من یه لحظه حس کردم شدیدن دستشوییم گرفت جوری دلم پیچ رفت که از تخت سریع اومدم پایین و رفتم دستشویی از دستشویی که اومدم بیرون حس کردم یه آبی داره ازم میاد که قطع نمیشه همونجا وسط اتاق پرستارمو صدا کردم اومد دید زیر پاهام دریایی از آب جمع شده سریع منو خوابوندم روی تخت و زنگ زد به دکتر کشیک اومد بالا سرم معاینه کرد تست کیسه آب گرفت گفت منفیه اما من همچنان آب ازم می‌ریخت دکترم گفت برو بخواب نوار قلب میگیرم از جنین اگر اوکی بود که این ابا احتمالا بی اختیاری ادراری
من نمی‌دونم چرا وقتی بعضیا علمشو ندارن دکتر میشن و بقیه رو به دردسر می‌ ندازن خلاصه که دکتر تشخیص داد که من بی اختیاری ادرار گرفتم اما یه پرستار با تجربه اونجا بود
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۷#
خلاصه مامانم اومد و خواهرم و دخترمم باهاش بودن خواهرم کلی از پرستار خواهش کرد که اجازه بده نی نیمو ببینه قبول نکرد منمو صدا کرد که پسرت شیر میخواد رفتم شب بدم یهو پرستار گفت به همراهات بگو برن دیگه نیان منم گفتم آخه چند روز دخترمو ندیده بودم واسه همین اومده بود منو ببینه و داداششو گفت نه اجازه نیست بگو برن منم رفتم جلو در گفتم برید دیگه و رفتم پسرمو بغل کردم و شروع کردم شیر دادنش یهو پرستار بلند شد رفت بیرون صدای مامانم زد گفت دخترش اجازه داره بیاد از دور داداششو ببینه اما نزدیک نشه چون دارو بهش نمی‌زنیم ممکنه بازم عفونت بگیره بعد دیدم دست دخترمو گرفتو آورد با فاصله که داداششو ببینه دخترمم با دیدن داداشش کلی همونجا اشک ریخت من باورم نمیشد که انقد نسبت به داداشش احساس داشته باشه کلی آروم و بی صدا فقط اشک می‌ریخت بعدشم رفت منم نزدیک یک ساعتی بچه رو شیر میدادم و یادم میداد که چجوری پوشکشو عوض کنم بعد رفتم بیرون دیدم که سر دخترم تو بغل مامانمه و داره گریه میکنه گفتم چرا نرفتین دخترم گفت مامان تورو خدا داداشمو بردار ببریم خونه من نمی‌رم تا داداشم نیاد حالا دیگه نمی‌دونستم چطور اینو توجیح کنم خلاصه با کلی اصرار که مامان خیلی زود ما هم میاییم فرستادمش رفت خونه اون یکی دوز که دکتر گفته بود دیگه پسرم دارو دریافت نمیکنه اصلا آروم قرار نداشتم هر لحظه میترسیدم یه چیزی پیش بیاد واسه همین کل شبانه روز یا داخل ان ای سی یو بودم یا پشت در شیشه ای پسرمو نگاه میکردم و دعا میکردم اتفاقی پیش نیاد حقیقتش یه سری مسائلی اونجا دیده بودم که گفتنی نیست و حسابی منو ترسونده بود
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۶#
مامانم رفت ببینه چرا صدامون کردن یهیو پرستارم گفت از آن ای سی یو زنگ زدن گفتن بری اونجا بچتو شیر بدی با شنیدن این خبر فکر میکردم کل سلولهای تنم دارن از خوشحالی بال بال میزنن آنقدر خوشحال بودم که قراره نینیمو بعداز یک هفته ببینم ولی یکم دلهره داشتم رفتم ایستگاه پرستاری گفتم شما خبر دارین که الان به پسرم شلنگی دستگاهی سرمی چیزی وصل هست یانه چون نمیتونم ببینم اینا بهش وصله پرستارم گفت صبر کن زنگ بزنم بپرسم بعدش گفت فقط میگن بهش سرم وصله که آنتی بیوتیک بگیره گفتم نه من نمی‌رم نمیتونم ببینم اسم پرستارم خانم نوری بود که ایشالا نور به قبر هفت جدو ابادش بباره گفت تو برو اون الان به اندازه ای که به اون دارو احتیاج داره به بغل و نوازش مامانشم احتیاج داره حضور تو کنارش باعث بهبود حالش میشه به بچه‌ای بخش میگم که بپیچنش تو پتو که تو به دستش که سرمه نگاه نکنی اما هرجور شده برو اون بهت نیاز داره منم دیدم راست میگه اون الان منو نیاز داره دلمو زدم به دریا رفتم دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم و با مامانم رفتیم بخش ان ای سی یو و بازم اینجا شوهرم رو صندلی سالن انتظار پشت در آن ای سیو نشسته بود اما باهام نیومد بریم پیش بچمون که دوتایی با هم بریم بچمو واسه بار اول ببینیم و شاید اون لحظه هیچکس فکر نکنه نبود شوهرم اصلا واسه من مهمه اما من اون لحظه ها فقط اونو میخواستم مگه این بچه از خون و گوشت هردومون نبود ؟ مگه هردومون نخواسته بودیم که پا به این دنیا بزاره جلو چشمش من گمان پوشیدم ماسک زدم و رفتم واسه دیدن بچم حتی یادمه یه پرستار گفت بابا شما هم بپوش بیا اما گفت نه من طاقت ندارم ببینمش فکر نکرد که من نیاز دارم الان اون باشه تنها رفتم
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۳#
یه حس عجیبی اومده بود سراغم که دلم حتی مجال اینو بدم که ازم عذر خواهی کنه حس میکردم با اینکار یه حجم بزرگی از عذاب وجدان میزاره رو شونم که با خودم بگم اون بابت کاراش عذر خواهی کرد اما من نبخشیدم
سعی میکردیم باهم حتی چشم تو چشم نشیم...
بعداز ترخیصم رفتم سمت بخش نوزادان که به پسرم شیر بدم با مامانم آروم آروم میرفتم سمت بخش که دیدم شوهرم داره پشت سرمون میاد رفتم اونجا گانه پوشیدم و گفتم اومدم واسه شیر دهی پرستار پسرم اومد تخت پسرمو باز کرد یه صندلی هم واسم آورد گفت بشین و پسرمو اروم گذاشت بغلم سینمو گذاشت توی دهنش اولش بلد نبود شیر بخوره اما پرستار کمک کرد که مک زدن رو یاد بگیره اصلا برام باور کردنی نبود با اون همه اتفاق و ما امیدی الان داشتم پسرمو شیر میدادم و اون تو بغلم بود با اینکه تجربه دومم بود اما میترسیدم تکون بخورم مبادا از دستم بیوفته یا چیزیش بشه همینطور که داشت شیر میخورد سرمو آوردم بالا دیدم شوهرم پشت شیشه داره پسرمو نگاه می‌کنه
آنجا واسه بار اول بغلش کردم و این عکسو واسه دخترم گرفتم که داداششو ببینه
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۰#
به هرکس می‌رسیدم فقط با خواهش و التماس ازش میخواستم واسه سلامتی بچم دعا کنه از شانس بدم همون روزای که من زاییده بودم و بیمارستان بستری بودم عروسی یکی از دختر خاله هام که یه شهر دیگس بود و همه رفته بودن عروسی و هیچکس از اقوام شیراز نبودن که بیان پیشم یه ذره داریم بدن یا حداقل با دیدنشون سر گرم بشم که به بچم کمتر فکر کنم من مونده بودمو یه اتاق و یه تخت با هزارتا فکر یا دمه یکی از روزایی که بابام اومده بود دیدنم بغلش کردم سرمو گذاشتم رو شونش گفتم بابا تو تا الان ازارت به مورچه هم نرسیده پیش خدا خیلی عزیزی من اگر واست دختر خوبی بودم دعا کن واسم که بچمو خدا بهم سالم برسونه حالم قشنگ داشت سمت افسردگی می‌رفت خودم متوجه بودم همش مامانمو می‌فرستادم به بهانه های مختلف بیرون که تنها باشم بتونم گریه کنم یا میرفتم تو دستشویی اونجا گریه میکردم یه ذره آروم شم اما احساس میکردم جیگرم میسوزه جوری که هیچیزی مرحمش نیست
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۰#
اونشبم گذشت فرداش دکترم اومد گفت تو به این قرص زایمان زودرس بدنت واکنش نشون داده دیگه نمی‌تونیم بهت بدیم باید همینجا بستری بمونی که شروع شدن علایم زایمان سریع بری اتاق عمل حالا من مندمو بستری شدن و خونه کاملا بهم ریخته نصابی که داره خونه رو کاغذ می‌کنه وسایل پسرم چیده نشده شوهری که مینمون شکر آبه و یه دختر یازده ساله که می‌ره مدرسه واقعا دلم میخواست به حال و روز خودم گریه کنم اما مامانم داریم میداد که همه چیو درست می‌کنه واسه کسی اگر سواله باید بگم که من مادر شوهر و خانواده شوهرم یه شهر دیگه هستن و من هیچوقت روشن حسابی نمیکنم خودمم خانواده شلوغی ندارم فقط یدونه خواهر مجرد دارم و مامان و بابام خاله و عمو دایی هم که سرگرم زندگی خودشونن توقعی نمیشه داشت. خلاصه که من بستری شدم بیمارستان و مامانم یک دقیقه تنهام نمیزاشت هرچی اسرار میکردم برو خونه قبول نمی‌کرد
شوهرمو نمیومد بیمارستان فقط موقعهای شام و ناهار چون نمی‌تونستم غذای بیمارستان رو بخورم برام از بیرون می‌گرفت میآورد و می‌رفت اما حتی یکبار نشد که بابت رفتارش تو اون مدت عذر خواهی کنه عملاً هیچ حرفی بینمون ردو بدل نمیشد فقط با مامانم حرف میزد یا زنگ میزد احوالمو از اون می‌گرفت و میپرسید چی میخورم که برام بگیره بیاره
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 35#
رفتم که تو بخش پسرمو شیر بدم و بگم که من دیگه تو اتاق مادران میمونم حتی شب نصف شب اگر بچم شیر خواست خودمو صدا کنید که با سینه بهش شیر بدم دیگه با سرنگ ندین شوهرمم اومد فقط از پشت شیشه بچه رو دیدو رفت اصلا نگفت چیزی لازم داری نداری هیچی منم بچمو بغل کردم و شروع کردم به شیر دادن و باهاش حرف میزدم که دکتر بخش نوزادان واسه چک کردن نی نی ها اومد توی بخش شروع کرد دونه دونه به چک کردن منم حواسم به دکتر بود و چیزایی که راجب هر نی نی می‌گفت ته دل من خالی میشد و دعا میکردم که خدا بهشون سلامتی بده برگردم تو بغل مامان باباهاشون.. خلاصه رسید به نی نی من و از بغلم برداشت و شروع کرد معاینه گفتم دکتر اصلا چشماشو باز نمیکنه خیلی بی حاله چرا؟ دکتر پروندشو باز کرد یه نگاه انداخت گفت چون خون ریزی مغزی گرید یک داشته بهش یه داروهایی زدیم که الان بیحاله اما خوب میشه ... اینو گفت انگار کل اون ساختمون بیمارستان رو سرم آوار شد کل بدنم شروع کرد لرزیدن یه عرق سرد از کمرم سر میخورد پایین فقط نی نی رو دادم دست پرستارشو از بخش رفتم بیرون از استرس زیاد کف راه رو با (عرض معذرت) شروع کردم بالا آوردن رو زانو هام نشسته بودم بالا می آوردم و مشت میزد به کاشیایی کف بیمارستان همون لحظه دیدم مامانم از در اومد تو منو که دید دوید سمتم گفت چی شدی اما من فکر قفل کرده بود نمی‌تونستم چیزی بگم زیر بغلمو گرفت بلندم کرد بردم اتاق مادران رو تخت درازم کردو رفت یه پرستار آورد بالا سرم بهم سرم زدن فقط یادمه زیر لب میگفتم یا امام رضا یا امام رضا
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۲#
خواستم بگم مامان این کارو نکن من قرار نیست برم اونجا پس لزومی ندارد که تو بخوابی تلاش کنی اونجا و سرو سامون بدی اما دلم نیومد اون روز بعداز مدتها خوشحال دیده بودمش پس چیزی نگفتم اونشبو بیمارستان موندم شوهرمو ساعتهای ده بود اومد به بچه سر بزنه واسه منم شام گرفته بود بچه رو دید و رفت .یک کلمه حتی به عنوان سلامم باهم حرف نزدیم اونشب تا صبح بچمو خودم هر دو ساعت شیر میدادم از ساعتهای چهار صبح کامل تو بغلم بود تا شش صبح دیگه پرستارش بهم گفت الان باید بهش یه دارو بدم که می‌خوابه و تقریبا چهار ساعتی. شیر نباید بخوره چون داره سرم میگیره دستمال مرطوب و پوشک و یه پتو اضافه لازم داشت که به من گفت برو تو این تاییم اینارو بگیرو بیار . منم زنگ زدم به مامانم بیاد دنبالم رفتم تو حیاط منتظر مامانم که دیدم بازم شوهرم اومده و چقدر برام عذاب بود هر بار دیدنش از طرفی خوشحال میشدم که به بچم اهمیت میده از طرفی هروقت ندیدمش یادم به روزای سختی میوفتاد که کنارم نبود.. با حال خوب پسرمقشنگ متوجه این میشدم که یه حس بی‌تفاوتی داره نسبت به شوهرم سراغم میاد همیشه بانه میگفتن که حس تنفر بهتر از حس بیتفاووتیه هیچوقت اینو درک نمی‌کردم چون فکر میکردم بی حسی و بی تفاوتی وجود ندارد بلاخره آدم یا از کسی خوشش میاد یا خوشش نمیاد و متنفره
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۲#
دکترم گفت چی شد گفتم من اگر ببینم حتی سرم به دستش وصله میمیرم طاقت ندارم ببینم اینچیزارو برگردیم اونجا دکترم گفت شوهرت کجاس چرا بیمارستان نمیاد مامانم بهش قضیه رو گفت فرداش دکتر روانشناس اومد بالای سرم کلی داروهای عصاب نوشت و کلی هم باهم حرف زدم رفت وقتی داروهامو آوردن دیگه طاقت نیاوردم بعداز چند ماه زنگ زدم شوهرم گفتم با من کاری کردی که برام داروهای عصاب آوردن منی که قرارها بچه شیر بدم واقعا باید این داروها رو مصرف کنم قراره این بچه با اینجور داروهای که تو شیرم می‌ره بزرگ شه بهش گفتم چرا انقد بی‌خیالی من به درک اون بچه تو آن ای سی یو تک و تنهاس من که نمیتونم برم . مامانم که می‌ره هیچ دکتر و پرستاری بهش جواب درست و حسابی نمی‌دن میگن ما اطلاعات بچه رو فقط به پدر مادر می‌دیدم من واسه تو اصلا بدترین آدم دنیام اما اون بچه چه گناهی داره تو چرا انقد بی خیالی چی به روز تو اومد من باردار شدم انگار هرمونای تو بهم ریخت تو یه آدم دیگه شدی گفتم من از خودم گذشتم وظیفه هاتو در قبال من انجام ندادی کوتاهی کردی اما اجازه نمیدهم واسه بچم کم بزاری باید بیایی بیمارستان شبانه روز پیشش باشی بچم اونجا احساس بی کس بودن نکنه. اونم پشت تلفن ساکت بود گذاشت من اینارو گفتم بعد گفت کی گفته که من تنه‌اش گذاشتم من از صبح تا ساعت دو شب پشت در آن ای سی یو نشستم و میرم بهش سر میزنم من یک لحظه هم اینجا تنه‌اش نزاشتم . یه نور امیدی ته دلم روشن شد که خدارو شکر حداقل نسبت به بچم بی تفاوت نیست .انقد خوشحال شدم مثل دیوونه ها به مامانم میگفتم الان دیگه پسرم می‌دونه باباش دوسش داره پس میجنگه واسه زندگیش پس امید داره واسه موندن
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۶#
فرداش از دکوراسیون اومدن و من انتخاب کردم مدل کاغذ دیواریارو و گفتن که از دو روز دیگه میان واسه نصب ماهم باید تو این دو روز وسایل خونه رو جمع کنیم که توی دست و پاشون نباشه اینم بگم که من همچنان با شوهرم قهر بودم اما با اینهمه دردی که کشیده بودم واقعا دلم میخواست که موقع زایمانم خونم تمیز و مرتب باشه اتاق پسرمو با وسایلایی که اینهمه تو خریدشون وسواس به خرج دادم و بچینم هم دلم میخواست قهرو تموم کنم هم از طرفی یادم به روزایی که گذرانده بودم می افتاد نمی‌تونستم دلم میخواست شوهرمو بیشتر اذیت کنم با نبودم چقدر از لحاظ روحی تو فشار بودم آنقدری که دردامو فراموش کرده بودم . نمی‌دونم براتون پیش اومده که از کسی انتظاری داشته باشید اما اون طرف به رو خودش نیاره و یه حالت بی تفاوتی داشته باشه چقدر شما سرخورده میشی منم دقیقا همچین حسی داشتم فکر میکردم اصلا براش من و بچم مهم نیستیم گاهیی به مامانم میگفتم شاید دوست داشته دوباره دختر دار بشیم این یکی پسر شده دوست نداره اما مامانم داریم میداد که نه مرداد همشون پسر دوست دارن شوهرت گرفتاره مغازه نو پایی که زده توهم زیادی بهش گیر دادی خلاصه سعی میکرد آرومم کنه اما روحیه زن باردار حساس تراز این حرفاش آدم فراموش می‌کنه نه هرگز
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۸#
پرستار. آروم در تختشو باز کرد گفت یکم با هم ارتباط بگیرید بعد میزارمش بغلت و شیر بده بهش و رفت ... نگاهش میکردم باورم نمیشد مال منه واقع حس کسایی رو داشتم که تو یه مسابقه برنده میشن و بهشون جام طلا میدن
بهش گفتم تو پسر منی میدونی مامان چیا کشید تا تو اومدی میدونی من روزی که شنیدم قرارها پسر دار شم فقط به این فکر کردم که میایی پشت و پناه من میشی مامان میدونی من داداش نداشتم وقتی شنیدم تو پسری گفتم هم پسرم میش هم داداشم هم رفیقم من رو داشتنت واسه یه عمر حساب کردم مامان من تورو از خدا خواستم پسر و دختر بودنت برام فرقی نداشت اما الان می‌خوام بیایی مثل کوه پشتم باشی من روزای خوبی نداشتم فقط به امید اومدن تو هر روزمو سر کردم دردامو تحمل کردم .به خواهر داری تو خونه که چشم انتظاره که بری پیشش پس زود خوب شو بدون تحمل دیگه ندارم چشماشو بسته بود ولی می‌دونم که میفهمید حس میکرد آروم دستمو بردم سمت پاهاش اما میترسیدم انقدر که ظریف بود با اینکه وزنش دو کیلو و هفتصد بود اما من میترسیدم ..یواش یواش دستشو لمس کردم پاهاشوو خدارو قسم میدادم که برام حفظش کنه.. شنیده بودم خیلی از نی نی ها تو اون بخش آسمونی شدن و من خیلی ترسیده بودم