امروز اولین روز از هفته چهل و یکم بارداری منه!
منی که از هفته سی و چهار به خاطر پارگی و نشتی کیسه آب درگیر زایمان زودرس بودم
منی که دائم با مایع کم دور جنین درگیر بودم
حالا رسیدیم به هفته چهل و یکم
نمی دونم خوش حال باشم که از اون چالش ها رد شدیم و حالا تو اینقدر جای گرم و مرمت رو دوست داری که دل اومدن نداری
یا اینکه ناراحت باشم با ورزش و فعالیت و اون انقباض های کاذب دردناک هم چنان یک سانت هستم ...
من متحیرم و شاکر ، خیلی شاکر
چقدر این روز ها بیشتر این حدیث امیرالمومنین علی ع رو درک می کنم
فرمودند
من خدارا در برهم خوردن تصمیم ها و تقدیر ها شناختم ..
خدای مهربونم
خودم رو رها کردم در خواست، همیشه خیر خواهانه شما برای بنده رو سیاهت
حالا نه به آمپول فشار فکر می کنم
نه به واژینیسموس ، نه به هیچ چیز استرس زای دیگه ای
شمایی که من رو با این شرایط تا اینجا رسوندی
همون خدایی هستی که تو تک تک مراحل پیش روم کنارمی
الحمدالله
خدایا خیلی شکرت

تصویر
۳ پاسخ

ان شاء الله هرچی که خیرت هست برات پیش بیاد عزیزم. فقط حواست به چکاپ های سلامتی جنین باشه.

اخی چه قشنگ
منم یه مامانم با شرایط سخت تا اینجا رسوندم فکر نمیکردم اصلا به اینجا برسونیم من و پسرم
ولی منم حس میکنم ۴۱ هفته زودتر نمیاد
اون داخل و دوست داره

چه قشنگ نوشتی🥹😍
ان شالله به بهترررین شکل میگذره
وقتی کوچولوت رو میبینی همه دردهات فراموشت میشه
منم اخرهفته چهلم زایمان کردم
اصلا یادم نمیاد چیشد و چجوری گذشت...فقط لحظه شیرین به اغوش گرفتن بچم رو به یاد دارم🥺

سوال های مرتبط

مامان میکائیل مامان میکائیل ۲ ماهگی
سلام مامانا
راست میگن زنای قدیم وقت نمیکردن که به افسردگی پس از زایمان فکر کنن
من از ۱۴ ام که دردای زایمانم شروع شدن تا نوزدهم که به زور زاییدم خیلی تو فشار بودم همش ورزش میکردم بعد زاییدنمم پسرم به خاطر عفونت و زردی رفت ان ای سیو و دیگه فکر کنین با بخیه هایی که خودشون داستان داشتن و تا رونم رفته بودن با دنده ضربه دیده و اوضاع داغون ۴ روز تو هتل مادران موندم و به میکاییلم رسیدم
منی که تو زایشگاه دکتر گفت تا دو هفته خوابیده شیر بده ساعت ها نشستم رو صندلی شیر دادم اروغ گرفتم با اون وضعم بچرو عوض میکردم در حالیکه تا قبل اون هیچ کدوم از این کارارو انجام نداده بودم
مجبور بودم با رفتار بد پرسنل بیمارستانم کنار بیام
اما حالم به اندازه این دو شبی که اومدم خونه بد نبود
الان حال جسمیم بهتره اما روحم داغونه
حالا که یکم فراغت دارم به چیزی که از سر گذروندم فکر میکنم برای خودم غصم میگیره...
خدا کنه بتونم این مرحله هم با سریلندی بیرون بیام
کیا تجربه داشتن راه حلی دارین ادم بهتر بشه
مامان 🤍🫧نها مامان 🤍🫧نها ۳ ماهگی
🌿تجربه زایمان سزارین
پارت اول
الان یکم وقت دارم از تجربه زایمانم براتون میگم😅
بهداشت بهم گفت ۴۰هفته که شدی بیا نامه بهت بدم بری بیمارستان
من با نامه ۴۰هفته رفتم بیمارستان دل تو دلم نبود که اون روز قراره زایمان کنم😅. البته فک میکردم زایمان خیلی راحته ولی برعکس برای منی که هم طبیعی هم سزارین رو تجربه کردم سخت بود😥
بیمارستان که رفتم معاینه کردن گفتن حتی نیم سانتم باز نیستی بستری نمیشی برو خونه یک هفته فرصت داری 😐 این یک هفته رو هم ورزش کن رابطه داشته باش ماساژ و ....خلاصه از این حرفا رفتم خونه خیلی ناراحت بودم که زایمان نکردم چون فک میکردم که اون یک هفته مثل یک سال برام میگذره 🫤همینه که خونه رسیدم رفتم حیاط شروع کردم به پیاده رویی سفت و سخت 😂سه ساعت تمام تو حیاط پیاده رویی کردم
هیچی دیگه دو روز گذشت صبح روز چهارشنبه بود که از خواب پاشدم احساس کردم که حرکت بچه‌م کم شده تا ظهر صبر کردم بهتر نشد واسه همین رفتم بیمارستان و نوار قلب و معاینه انجام شد ماماها گفتن هنوز باز نیستی و مشکلی نداری هنوز همون یک هفته رو وقت داری ولی گفت حالا صبر کن دکتر هم بیاد ببینم اون چی میگه
همین که دکتر اومد ماما بهش گفت که ۴۰ هفته و ۲دوز هستم اصلا به من هم یه نگاه نکرد و گفت باید بستری بشه منی که حتی نیم سانت هم باز نبودم🥲
خلاصه لباس پوشیدم و رفتم اتاق همین که رفتم یه لیوان آب بهم دادن که گفتن قرص رو داخلش حل کردم تا ته نشین نشده زودی بخور
خلاصه ۳تا از این قرص ها به فاصله ۲ساعت بهم دادن
و باز منی که اصلا رحمم باز نشد و....🫠
مامان 💙علی و هانی🩵 مامان 💙علی و هانی🩵 ۱ ماهگی
چند روزه می‌خوام بنویسم وقت نمی کنم،چقدر اون روز که جواب آزمایشم مثبت شد باورم نمیشد و از استرس و خوشحالی توامان گریه میکردم،به ۸ هفته رسیدم و نگران ضربان قلب کوچکش بودم،وقتی شنیدم بازم باورم نمیشد و گریه کردم ،وقتی به NT رسیدم و دیدم خدا نعمتش رو بهم تمام کرده و نوزاد سالم بهم داده بازم باورم نشد،هر وقت کسی رو می‌دیدم که به ۲۰ هفته رسیده میگفتم عهههه خوش به حالش ،نصفش رو رفته،داشتم به ۲۰ می‌رسیدم گفتم خوش به حال اونایی که بچشون تکون میخوره😍به ۲۵ هم رسیده بودم و هر روز به عشق تکون های قشنگش بیدار میشدم،۲۸ـ۲۹ شدم که به خودم میگفتم عهههه داره می‌ره تو سراشیبی،دیگه نزدیکه هاااا.هر کی رو می‌دیدم حدود ۳۸ هفتی میگفتم خوش به حالش که نزدیکه به بغل کردن جگرگوشش.اما الان ساعت ۱ بامداد و من فاصله ای با بغل کردن جگرگوشه ندارم،اما اصلا هنوزم باورم نمیشه که تموم شد !!! استرس ها،دردها،غم ها...باورم نمیشه که چقدر زود گذشت،همس فکر میکردم تا آخرس من چه کارا که نمی کنم،اما الان به آخرش رسیدم و کلی کار عقب افتاده دارم،اما دیگه جای دور زدن نیس🫠هم شوق دیدار دارم هم استرس زایمان و این منم که نه راه پیش دارم نه راه پس،اما هنوزم باورم ندارم!
بماند به یادگار از ۲۷/۱۱/۱۴۰۳,ساعت ۱:۲۰ بامداد از یک مادری که خواب ندارد ،روز میلاد پسرم هانی🩵