سلام مامانا
راست میگن زنای قدیم وقت نمیکردن که به افسردگی پس از زایمان فکر کنن
من از ۱۴ ام که دردای زایمانم شروع شدن تا نوزدهم که به زور زاییدم خیلی تو فشار بودم همش ورزش میکردم بعد زاییدنمم پسرم به خاطر عفونت و زردی رفت ان ای سیو و دیگه فکر کنین با بخیه هایی که خودشون داستان داشتن و تا رونم رفته بودن با دنده ضربه دیده و اوضاع داغون ۴ روز تو هتل مادران موندم و به میکاییلم رسیدم
منی که تو زایشگاه دکتر گفت تا دو هفته خوابیده شیر بده ساعت ها نشستم رو صندلی شیر دادم اروغ گرفتم با اون وضعم بچرو عوض میکردم در حالیکه تا قبل اون هیچ کدوم از این کارارو انجام نداده بودم
مجبور بودم با رفتار بد پرسنل بیمارستانم کنار بیام
اما حالم به اندازه این دو شبی که اومدم خونه بد نبود
الان حال جسمیم بهتره اما روحم داغونه
حالا که یکم فراغت دارم به چیزی که از سر گذروندم فکر میکنم برای خودم غصم میگیره...
خدا کنه بتونم این مرحله هم با سریلندی بیرون بیام
کیا تجربه داشتن راه حلی دارین ادم بهتر بشه

۱۵ پاسخ

عزیزدلم درکت میکنم
من خودمم یه وقتایی اینطور میشدم اما نباید زیاده روی شه من یادمه از اینکه برا بچه ام کم گذاشته باشم گریه ام گرفت از درد و یاد گذشته بیشتر گریه ام میگرفت

کامل درکت میکنم من بخاطر دردی که کشیدم موقعه زایمان و با اون درد باید ورزش میکردم و دو روز بعد از زایمانم بچم زردی گرفت ۶روژ تو دستگاه بود یهو بی خوابی و خاطرات زایمانم و زردی پسرم باعث شد استرس شدید و حمله پنیک و افسردگی بگیرم الآنم با قرص خوبم
واقعا ۹بارداری و درد زایمان ب کنار اون ۱۵روزه بعد از زایمانمم ب کنار

منم این مراحلو گذروندم عزیزم تازه دخترمن 8روز بستری بود شیرهم نمیخورد شوفاژ خونه خراب شدمن توخواب بودم نفهمیدم تو بیمارستانم سرماخوردم میومدم خونه بخیه هامومیشستمومیرفتم یه روزاومدم دیدم فاضلاب ازوسط خونه زده بالا گندزده تو خونم و...... هزاران مشکل بدتراز شما به خاطراینا درسته ادم دلش براخودش میسوزه اماچاره ای نیست تازه این وسط هم جاریم باردارشدوبچش پسره و شده چماق توسرمنی که دختراثردم دوتا و......
....
...

سلام عزیزم معصومه جان منم زایمانم به شدت سخت بود که مرگم دیدم الان بخیه هام انگار باز شده بچه زردی داشت یه سینم نمی‌گرفت شیر داخلش سنگ شده بود از بس دوشیدم الان دستم اصلا جون نداره سینم نمیتونم بگیرم دستم بی حس میشه و بعد زایمان بارها می‌نشستم نمیدونم دلیلش چی بود گریه میکردم دست خودم هم نبود حالم بد بود ولی الان بهترم روزها بگذره بهتر میشی عزیزم

منم‌بودم یسره ب شوهرم و مادرشوهرم میپریدم

بخدا هر کاری حال دلتو خوب میکنه بکن منم اینقدر غصه های الکی خوردم یک باد جوشی پیچیده تو کمرم فلج شدم گوشه خونه افتادم چندتا دکتر رفتم همه میگن از عصابمه اصلا گریه نکن و به روزای بدت فکر نکن

چی بگم بهت خواهر... الان ک یادم میاد گریم میگیره به حال خودم ولی گذشت و خاطره ای بسیار دردناکی تو ذهن و دلم جا گذاشت.
این روزای تو رو من 10برابرشو گذروندم... خداتو شکر کن ک بچت سالم و سلامت الان بغلته و تو خونه ی گرم و نرمت هستی زیاد به گذشته ها فکر نکن .
من سه سال پیش چهار ماهو تو اتاق مادران گذروندم اونم بازخم سزارین و بچه ی نارس که نموند بعد چهار ماه آشفتگی و خستگی اونم باوضع کرونایی ک بود دست خالی برگشتم خونه، ولی مجبور بودم با این وضع کنار بیام طول کشید تا حالت روحیم به حالت اول برگرده ولی چ میشه کرد ک خاست خدا این بود ک من این روزهای تلخ رو بگذرونم
الانم ازت میخام برام دعـــــا کنی 🙏🏻که این چند هفته ی مونده رو به سلامتی بگذرونم و زایمان کنم و شادی رو باخودم به خونه ببرم 🥺🤲

سلام عزیزم خیلی مبارک باشه خداقوت
من درکت میکنم چون چشیدم این چیزایی ک گفتی رو
خودتو سرزنش نکن تو الان تو اسیب پذیرترین حال ممکنی
از نی نیت با تمام بد حالیت لذت ببر
من برای حال خوب شدنم ۳ ۴ بار رفتم بیرون
لباسای رنگاورنگ پوشیدم
جوکر میبینم و لاک میزنم
نمیگم خیلی تاثیر داشتنا ولی بهتراز هیچی بود.
تو فکرم برم پیش روانپزشک اگر همینجور موندم توهم صبوری کن هر کمکی میتونی برای خودت بکن اگر بهتر نشدی برو دکتر

حق داشتی گلم الانم وقتی فکرت خواست برت گردونه به چند روز پیش سریع از خودت بپرس ،امروز چندمه، چند شنبس، ساعت چنده؟ از وقتی بیدارم چیکار کردم، بچه چطوره؟ و خلاصه خودتو برگردون به همین لحظه ای که توش هستی، خوراکی های گرم هم سعی کن بخوری! گلاب بو بکش، هل و دارچین و گل محمدی بذار تو یه کیسه پارچه ای بذار کنار بالشت خودت همینکه بوش تو فضایی که هستی باشه میتونه تورو از ناراحتی دور کنه، مکمل أهنت هم بخور، ان شاالله میگذره ، و دوباره برمیگردی به روزای اوجت😉🫰🏻

منم دقیقا مثله شما بودم پسرم هم عفونت داشت هم زردی همم ریش پره اب بود دکتر میگفت معلوم نیست بمیره یا زنده بمونه😑😑من ۱۰ روز موندم بیمارستان پیشه پسرم منم مثله شما خونه امده بودم حاله روحیم خوب نبود یعنی کلا بیمارستانم خوب نبود الا به این فکر نیکنم که پسرم سالم و سرحال پیشمه و اون سختیام تموم شد دیگه با یاد اوریش فقط خودمو ناراحت میکنم

منم زمان زایمانم تو اتاق عمل انگاری بی هوش شدم و بچه مو‌ برده بودن تو دستگاه اونم سه روز بخاطر پسرم سرپا شدم با اینکه بخیه داشتم دولا راه میرفتم تا اینکه اومدیم خونه و‌تا الان همه کاراشو خودم انجام میدم البته شوهرمم کمک می‌کنه ولی خانواده ها نه
این روزا میگذره منم یه چند روزی گریه میکردم ولی دیدم ارزش نداره بخوام افسردگی بگیرم بخاطر شوهرمو پسرم خودمو جمع کردم

عزیزم منم مثل شما سرم اومد خیلی بده زایمان کنی بعد همون داخل بیمارستان بگن بچت زردی داره باید بستری بشه من چهار روز داخل بیمارستان بودم و از درد داشتم میمیردم جای بقیه هام درد میکرد روز آخری از خستگی زیاد غش کردم اصلا کمکی هم نداشتم

طبیعیه عزیرم سعی کن خیلی بهش فکر نکنی

تنهاراه حل تحمل وگذرزمان،منم افسردگی گرفتم هررووووز چن وعده گریه میکردم هی بی دلیل و بادلیل. الان یکم بهترم ،هیچی ام درمان نبود

سلام مبارکه وقت زمان کاجی پر مغز بخور

سوال های مرتبط

مامان مَهوا🌕 مامان مَهوا🌕 ۳ ماهگی
پارت۵
دیگه از اون روز تا همین یک هفته پیش شیر خشک ندادمش و هفته قبل همون شیر خشک گیگوز رو بهش دادم و خداروشکر مشکلی پیش نیومد.
روز بعد هم که مرخص شدم اومدم خونه، تا روز سوم خیلی اذیت شدم و همیشه شیاف میذاشتم، برای شیردادن واقعا اذیت بودم... اما بهبودم رو کامل حس میکردم... روز ۵ ام دردام کمتر شده بود اما بازم سوزش رو داشتم...
دیگه از روز ۸ و ۹ خب بهتر شده بودم اما خوب خوب نه!
اما تونستم روز دهمم با قطار از تهران تا نیشابور بیام.
تا روز ۱۵ یا۱۶ برای بلند شدن و دراز کشیدن دردی رو حس میکردم که با احتیاط کارامو میکردم.
الان که ۲۱ روزه عمل شدم تقریبا خیلی خیلی بهتر شدم، فقط کمرم کمی درد داره و برای بلند شدن باید به پهلو برگردم و تا بتونم بلند بشم...
✅اینم ی توضیح کامل از پروسه سزارین از روز اول تا امروز✅
من با روسری شکمم رو میبندم و راضی هستم، چون گن که استفاده کردم و خیلی تنگ بود، باعث شد درد بخیه هام بیشتر بشه درصورتی که خوب شده بودم اما به خدی دردم رو زیاد کرد که مجبور شدم از شیاف استفاده کنم.
الانم نمیگم کاااملا خوب و بی درد هستم، اما خداروشکر از پس بیشتر کارای خودم و مهوا برمیام. وقتی در عرض ۲۰ روز بهبودم اینطوری پیش رفته،انشالله تا روز چهل بهتر از الانم میشم.
اگر تاپیکامو ببینید، من به حدی درد داشتم که همیشه کلافه بودم. توی خونه گریه میکردم و میگفتم من دیگه خوب نمیشم... اما خداروشکر گذشت...
مامان علیسان و فرحان مامان علیسان و فرحان ۱ سالگی
درد و دل:
امروز ۳۷ هفته شدم .خیلی خوشحالم.
با یه بچه ۱ سالو ۵ ماهه هیچ وقت فکر نمیکردم به اینجا برسم .
فکر میکردم زایمان زودرس میکنم و بچم میره دستگاه ‌. توی این بارداری روزای پر ریسکی رو گذروندم.
۳ ماه اولش فقط با گریه و افسردگی گذشت. تا دوماه به پسرم شیر خودمو میدادم و روزای خیلی بدی میگذروندم. شیر نداشتم ولی پسرم سینمو ول نمی‌کرد. یادمه از ۲۴ ساعت ۲۰ ساعت فقط زار میزدم که چرا الان بابد باردار باشم .بعدشم که طول سرویکسم کوتاه شده بود و مجبور بودم همچنان هر روز پسرم که به شدت بغلی بود رو بغل کنم .
خدایا شکرت که به این هفته رسیدم .ازت ممنونم خدا .
علیسان ۳۷ هفته و ۲ روز به دنیا اومد و طی یه اتفاق نادر ریه هاش کاملا نارس بود و ریه ها نموتراکس خودبه خودی کرد و در نتیجه عفونت و ....... .۱۰ روز ان آی سیو بستری بود و اتفاقی که براش افتاد توی نوزادان نارس هم به ندرت پیش میومد .نمیدونم حکمت خدا چی بود ولی هر چی بود مهم اینکه که بچم با سلامتی کامل مرخص شد .ولی خدا میدونه من توی اون ۱۰ روز ۱۰ سال پیر شدم .
دلم میخاد این سری که زایمان کردم بچمو بزارن تو بغلم و با بچم بدون هیچ دردسری بیام خونه .
مامانا با دلای پاکتون برام دعا کنین این سری همه چی خوب باشه خیلی نگرانم .
احتمالا هفته دیگه سز میشم
مامان ثمرة الصبر مامان ثمرة الصبر ۱ ماهگی
مامان 🩷تو دلی🩷 مامان 🩷تو دلی🩷 روزهای ابتدایی تولد
بعد از ظهر دوباره رفتم مطب دکترم و باز برام تحریکی انجام داد گفت تا به ۳ برسم .دردام انقد زیاد شد که نمیتونستم دیگه از درد راه برم از شدت درد گریه میکردم چند بار باز رفتم بیمارستان ولی به دردام مسخره میکردن هر چقد میگفتم دارم میمیرم از درد اصلا توجه نمیکردن .دیگه واقعا احساس ناامیدی میکردم فکر میکردم دیگه میمیرم از درد حدود ساعت ۸ شب بود که دردام ۱۰۰ برابر بود از شدت درد تو خونه جیغ میزدم همسرم از دردای من پاهامو ماساژ میداد و باهام گریه میکرد مامانم هم کمرم رو ماساژ میداد و همش دلداریم میداد ولیهیچ پیشرفتی نداشتم همش چشمامو می‌بستم و به دخترم فکر میکردم که به دنیا اومده و با همین فکر دردا رو با داد و جیغ رد میکردم اون شب رو باز تا صب باز تو خونه درد کشیدم صب رفتم بیمارستان به امید این که دردام زیاد شده شاید ۳ سانت شدم ولی باز گفت ۲ سانتم هیچ کسی تحویلم نمی‌گرفت منم همونجا زدم زیر گریه فکر میکردم دیگه من اصلا زایمان نمیکنم انقدی درد میکشم که میمیرم احساس ناامید میکردم و فکر میکردم دیگه خدا تنهام گذشته
مامان نی نی مامان نی نی ۱ ماهگی
دنیای مادری خیلی پیچیدس
چند هفته قبل زایمان همه چیز خوب یود ورزش های زایمان طبیعی شروع کرده بودم و با خودم فکر میکردم که بهترین زایمان طبیعی میکنم و بعدش بلند میشم میرم حموم و بچمو برمیدارم میریم خونه اماوقتی زایمان طبیعی که میخواستم تبدیل به سزارین آور شد احساس شکست عجیبی میکردم... علاوه بر اینها تو بیمارستان حالم بد شد و دوبار حمله پنیک بهم دست داد و همخ پرستارا ریختن سرم و باهام لج افتادن... خونه هم که اومدم تا چند روز با درد شدید بخیه ها نمیتونستم بلند شم و باید یکی دستمو می‌گرفت... هیچ وقت یادم نمیرخ با چه مصیبتی راه میرفتم و افسردگی شدید پس از زایمانی که گرفتم و کلی بعد زایمان گریه کرذم... بچم گریه میکرذ جون نداشتم بردارمش بهش شیر بدم بخوابونمش.. زردی گرفت بیمارستان بستری شد خودم نتونستم پیشش برم از بدحالی و خواهرم رفت.... الان که بیست روز از اون روزا گذشته و من سعی کردم با خودم حلش کنم به احساس شکست جدیدی مبتلا شدم اینکه شیرم کمه هرچی تلاش کردم زیاد نشد شده بچه یک ساعت میمکه و سیر نمیشه مجبور میشم شیرخشک بدم. و حس میکنم چ قد لاجون و بدرد نخورم... اصلا حال خوشی ندارم... پر از دردهای شدید روحی وجسمی ام
مامان میکائیل مامان میکائیل ۲ ماهگی
سلام مامانا
من هنوز بیمارستانم
منم زایمانم سخت بود
کیسه ابم ۱ شب پاره شد از اون موقع گفتن یکسانتی و توزنده جانی‌الکی گفته‌که پیشرفت‌کردی اما چون ورزش کرده بودم نی نی تو لگنم بود فشار میورد کلی امپول فشار و ورزش و فلان تا ۱۲ ظهر به زور زاییدم اونم دکتر اومد بالای سرم
کلا خیلی درد داشتم اما همش کاذب بودن و درد زایمان نبودن دهانه رحمم کند پیشرفت میکرد
به خاطر همین بعدی که بچه دنیا اومد کلی خونریزی کردم و از دهانه رحم و کل واژن بخیه زدن که از ۱۲ تا ۲ و نیم گرفتار بودم
چون بچه زیاد مونده بود بی نفس شد اونم یکساعتی زیر دستگاه اکسیژن بردن خودمم بردن بهم تا ۶ عصر خون زدن تا سرپا شدم یکم
بعد فرداش از نی نی ازمایش گرفتن تا عفونت خونش بالاعه خودمو مرخص کردن فرستادن هتل مادران نی نی رو بردن ان ای سیو منم میرم شیر میدم اینقدر بچمو اذیت کردن و ازش خون گرفتن که زردیش رفت ۱۳ و الان زیر مهتابیه و دیگه شیرم نمیتونم بدم شیر خشک بهش دادم
خدا کنه زودتر از این وضعیت خلاص بشم همش کابوس میبینم از بیخوابی‌کل بدنم درد میکنه
دعا کنید بسلامتی به زودی با نی نی بگردیم خونه
مامان ایلیا💜 مامان ایلیا💜 ۳ ماهگی
دو روز بستری بودم بعداز سزارین بخاطر عفونت ادراری که تو اون دو هفته بستری بودن گرفته بودم اجازه ترخیص نمیدادن که بالاخره از دو روز تونستم از بخش جراحی بیام بیرون با تمام حسرتایی که داشتم با نگاه کردن به مادرایی که با بچه هاشون ترخیص میشدن با نگاه کردن به مادرایی که به بچه هاشون شیر میدادن بچه هاشون کنار تخت خودشون بودن و ...قسمت و حکمت برای ما اینجوری قرار بود رقم بخوره و بازم هزاران بار خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد و ایمان دارم به خدایی که تمام این مدت مراقب بچم بوده و هست..پسر من امروز ۱۰ روزش تموم شد و وضعیتش نسبت به اوایل خیلی خیلی بهتره و تقریبا وارد فاز وزن گیری شده تا انشالله زود باهامون بیاد خونه و صدای گریه هاش تو خونمون بپیچه🥹(اینم بگم من هر ماه و خیلی وقتا دو هفته یکبار سونو میرفتم و همه چیز نرمال بود و این مشکل از هفته ۲۵ به بعد انگار به وجود اومده)و قصه ی ما و پسر کوچولوی قوی ما ایلیا همچنان ادامه داره الهی که آخرش خوش باشه🥹🤲🏻
مامان یوتاب مامان یوتاب ۲ ماهگی
مامان نورا مامان نورا ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی قسمت پنجم
دکتر و ماما هنوز بالا سرم بودن از بخیه و برش هیچی نفهمیدم....
بچه رو گذاشتن روی سینم وای هرچی درد بود یادم رفت، انگار بجای دخترم من تازه متولد شده بودم، دکترم درحال بخیه بود، که داشتن با ماما میگفتن چقد لگنش خوب بود، تونست با این شرایط زایمان کنه.
تو همین حالا بودم که ماما اومد بچه رو ازم گرفت، گفت خانوم دکتر خوب نفس نمی‌کشه ببرمش ان ای سی یو، خانوم دکتر گفت خوبه ولی برای محکم کاری ببرش که کاریش نباشه، من فکر میکردم موردی نیست، اوردنم دوباره تو زایشگاه، حالم در عالی ترین حال ممکن ، برام کاچی و خرما اوردن، گلوم بخاطر اون همه جیغ درد میکرد😁،از ماما و دکترم عذر خواهی کردم که امقد حیف زدم، یک ساعت تو زایشگاه بودم و بعد منتقل شدم بخش ...
البته دختر تقریبا دو روز تو nicu بود
بعد زایمان هم درد خیلی کمی داشتم اصلا تو بیمارستان شیاف نزاشتم ، امدم خونه یک شیاف گذاشتم احساس کردم اصلا تا حالا زایمان نداشتم انقدر بی درد، بخیه ها هم جذبی بود و یک هفته ای خوب خوب شد.
تجربه ام خوب بود، ولی الان بازم استرس دارم و از طبیعی میترسم با اینکه همیشه میگفتم بعدی رو هم طبیعی میارم، ایشا... خدا این دفعه هم کمکم کنه.... البته شما هم اگه این تجربه به دردتون خورد برام دعا کنید که زایمانم آسون باشه❤️❤️❤️❤️
مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۳ ماهگی
پارت ۴
ولی بعد کلی ورزش اخرم با دست یه سانت وا میشد ولی عالی بود که بعد اون همه درد من درد نداشتم
دیگه رسیده بودم به ۹ سانت حس زور شدید داشتم سر بچه بالا بود دیگه انقدر زور زدم و سجده رفتم با انقباض که سر بچم اومد پایین دیگه ۱۰ سانت بودم ولی یه مانع بود تو واژن که با تمام قوا زور زدم بچه اومد تو کانال و دکترم اومد و بهترین بخیه ای که تو عمرم دیدم رو برام زد
دکتر موقر بهترین دکتر دنیا برای من تو کل بارداری بچمو گذاشتن تو بغلمو از شوق اشک ریختم
و اینم بگم من از ۴ سانت دیگه هیچچچچ دردی نداشتم
و الان تنها دردم بواسیرمه که خیلی بد شده چون قبل بارداری هم شدید بود و با زور زایمان خیلی بد شد
از طبیعی با اپیدورال خیلی راضی بودم
برای من بد درد که تازه فهمیدم ارثی از خاله هام هست باز نشدن دهانه رحم
عالی بود
بیمارستان پاستور بود شیفت صبح زایشگاه عالی بودن
و بیمارستان خوب بود
هزار بار بگردم طبیعی میارم الان خواهرخام غبطه میخورن به حال من بعد زایمان
و تخت بغل من ۵ نفر زایمان کردن و من هنوز بودم 😅
کسایی رو دیدم که ۸ سانت هم درد نداشتن