سوال های مرتبط

مامان جانا ❤ مامان جانا ❤ ۶ ماهگی
خانوما میخوام امروز از چندتا تجربم و راهکارهاش براتون بگم.
یکی اینکه من از ماه دوم شیردهی، سینه چپم می سوخت. گاهی یجوری میسوخت نفسم بند میومد، باید کیسه آب گرم میذاشتم تا آروم شه. اواخر دیگه شده بود هر روز، و دیگه کمپرس آب گرم هم جواب گو نبود. سونو سینه داده بودم، چیزی نبود و دکتر آنلاین هم ویزیت شدم فایده نداشت. چون با بچه سختم بود دکتر حضوری نمی رفتم. یه روز سر ظهر یجوری سوخت که گریم درومد. زنگ زدم شوهرم اومد و رفتیم بیمارستان صارم اورژانسش متخصص زنان داشت. معاینم کرد گفت چیزی نیست و مثل همه گفت حتما واسه خاطر شیردهیه. اما یه قرص نوشت که شد دوای دردم. قرص آلفن ایک، هر دوازده ساعت میخورم. نمی گم دیگه نمی سوزه ولی هم کم پیش میاد و هم قابل تحمله و زود خوب میشه.
دومین تجربم از شقاق مقعد بود که از ماه دوم زایمانم یوبس شدم و ببخشید موقع سرویس رفت خون از مقعدم میومد که بعد مصرف چندتا پماد این پماد بهم ساخت با اینکه کم میزنمش یعنی یادم میره، ولی میشه گفت خوب کرده مشکلم. اسمش هست دیلتیژل. یخچالی هم هست.
سویشم همون یبوستمه که هرچی میخوردم، انجیر، گلابی، لاکسی ژل و.... خیلی تاثیری نداشت، اما این پودره خیلی خوبه. وقتی یوبس میشم صبح ناشتا یه قاشقش رو تو یه لیوان آب خیلی گرم میریزم میخورمـاسمش هست پیدرولاکس.
عکس همشونو تو کامنت میذارم.
امیدوارم براتون مفید باشه و همیشه سلامت باشید.
مامان سوین مامان سوین ۷ ماهگی
پارت ۲
اومدن آمپول فشار بهم زدن و هی شکممو فشار میدادن خیلی درد داشتم خیلیییی ولی دردام نامنظم بودن
خدایی دوتا از دانشجوها خیلی خوب بودن میومدن پیشم حرف میزدن و بلندم کردن چند تا ورزش گفتن انجام بدم
یه دکتر و یه پزشک دستیار سال اول با سه تا ماما دیگ ام بود یکیشون خیلی چاق بود از صبح افتاده بود رو شکمم و هی میگفت بچت بالاس خیلی هنوز نیومده پایین
از ظهر افتادم زیر خونریزی با درد شدید فقط داد میزدم و التماس میکردم میگفتم منو ببرید سزارین من دارم میمیرم میگفتن نه سه روزم شده اینجا نگهت میداریم باید سزارین کنی
یکی از دکترا گفت خونریزی نشونه خیلی خوبیه ینی دهانه رحمت باز شده باز چن تا از ماماها و دستیار دکتر اومد معاینه کرد گفت نه همون یک سانتی
خیلییی درد داشتم خیلییی احساس میکردم مهره ها کمرم دارن میشکنن ن میتونستم بخابم نه راه برم فقط داد میزدم
اومدن امپول فشارمو قطع کردن گفتن دردات کم میشه ولی من کم نشد دردام هر چی میگذشت بیشتر میشد کیسه آبم ازظهر تموم شده بود هرچی میگفتم ببریدم سزارین انگار نه انگار
سه نفر زایمان کردن من هنوز مونده بودم
مامان دخمل کوچولوم مامان دخمل کوچولوم ۷ ماهگی
از بد شانسی ها بگم زیاده اولین پنچشنبه بابام بود فرداش یعنی جمعه شب یلدا بود دنیز دو روز بود بخاطر تب واکسن چهار ماهگی بستری بود من بردم واکسن زدم آوردم شیر دادم بعد دادم به دختر خواهر شوهرم نگهداره چون خونه کثیف بود یعنی هزار تا ظرف خورده بودن میخواستم خونه رو تمیز کنم با اونا ... دیدم دنیز میلرزه دستاش مشکی شوده نفس نمی‌کشه فقط جیغ کشیدم بچه رو برداشتم زنگ زدم به شوهرم رفتم توی کوچه نمیدونم کی آمد رفتیم بیمارستان خلاصه بستری کردن مادر شوهرم رفته بود گفته بود به دکتر که این از دهنش کف آمده اعلام تشنج اینا آمدن دیدم میخوان آمپول تشنج بزن خلاصه با هزار بلا نذاشتم بزن آمپول رو شب تا صبح نخوابیدم فردا که پنچشنبه میشه تا شب گریه کردم شبش توی خواب میگفتم بابا بسه دیگه به اون خدات بگو بسم نیست نه فردا ولم کن از این بیمارستان رفته بود خواب مامانم میگفت چرا اون دختره رو تنها گذاشتی الان که من نیستم برو پیشش بگو بابا گفت فردا میری خونه همون جوری که گفت شود دلم برای بابام تنگ شوده کاش پیشم بود🙂💔از اون موقعه نمیاد خوابم باهام قهر