۱۵ پاسخ

حرف دل منو زدی
منم از نوزادیش هیچ لذتی نبردم عزیزم
کلا روحیم با بچه زیاد سازگار نیس
ادم میترسع حرف دلشو بزنه چون ی عده قضاوت گر میان میگن ناشکری نکن و فلان
مادر بودن خیلی راحته اما مادر اگاه بودن سخته

بیشتر طرف صحبتم خانمهای مستقل و اونایی که علاقه به کار بیرون و گشت و گذار و تفریح داشتن اونا دقیقا میفهمن من چی میگم... نه اونی که همیشه تو خونه بوده و خیلی زود بچه اورده ...

وای حرف دلمو زدی
منم اصلا دلتنگ نوزادیش نمیشم و مطمئنم دلتنگ این روزای سختم نخواهم شد
هیچکسم متوجه این حرف نمیشه

من درکت میکنم با تمام وجود
ولی گذشته ، گذشته
برای امروز و فردات برنامه بریز با وقت و توانایی که داری
زندگی همینه عزیزم...

کاملا درکت میکنم عزیزم، منم همیشه میگم کاش یکی بهم میگفت، اما خب کم کم دارم بهش عادت میکنم، مثلا من حالا بچه دوست داشتم اینم....

موافقم باهات

ی مادر تا میاد از خستگی بچه داری حرف بزنه میگن ناشکری نکن تا بیاد بگه سخته دوسه تا بچه پشت سرهم داشتن میگن چقدر ناشکری من خودم گاهی تاخسته میشدم به کسی میگفتم اینا رو تحویل میدادن ولی چیز خاصی نمیخواستم همین ک میگفتن حق با تواه ی کم دلداری دادن بدنیست

سلام جسارت نمیکنم ولی سن توی مادرشدن خیلی موثره چون ۳۰ سالگی دیگه شخصیت ادم انعطاف پذیر نیس شکل گرفته
حتی برای ازدواج هم مناسب نیس و احتمال ب اختلاف خوردنشون بیشتره چون هردو دیگه شخصیتشون شکل گرفته
من دوقلو دارم منم سختم بوده ولی برگردم عقب دوباره مادر شدن رو انتخاب میکنم
یجاهایی کم اوردم و از مشاوره کمک گرفتم
مدل مادر شدنمو پذیرفتم و حالم بهتر شد قطعا با بزرگتر شدنشون از قبل هم بهتر میشم و بیرون رفتن و اینارو دارم
کلا مسئولیت چیز سختیه ، الان ک توانش هس ادم دوس داره خوش گذرونی کنه ولی تو سن ۶۰و۷۰ دلت میخواد ثمره ی زندگیتو ببینی
وقتی بچه ای نباشه احساس پوچی میکنه ادم
این دیدگاه منه و تجربیات بزرگترها

خوشگلم درکت میکنم منم بااین سن دوتا بچه دارم پدرم دراومده، ولی بازم شکر خدا سالمن

منم حس تو رو دارم بعضی روزها می‌خوام از زندگی استفا بدم کلا خیلی داغونم
البته تا دو سالگی که خواب و خوراک نداشتم بعدش یکم بهتر میشه ،شروع کن ببرمش کلاس مادر و کودک عزیزم بعد از سه یکم تنها میمونه کلاس و اینا بهتر میشه ،بعد از سه خیلی تدریجی جداش کن بزارش مهد چند ساعتی حس خوبی داری، ولی در کل تا آخرش همینه

نمیخوام نا امیدت کنم ولی این حس تا بزرگسالی بچت تا ازدواج تا لحظه مرگ همراهته بچه دار شدن خیلی اتفاق بزرگیه تو زندگی ادم

حالا فک کن تو این اوضاع خواهرشوهرم یه بچه بدنیا اورد با تفاوت ۹ ماه کوچیکتر از پسر من،بعد اون تپل و بخور،بچه من نخور و لاغر،همش مادرشوهرم سرکوفت اونو بهم میزنه

بازم یه بچه بهتره دوتا بشن ک دیگ هیچی ییییییی دهن ادم سرویسه من نمیدومم اونایی ک چند تا دارن چیکار میکنن

دیگ دلیل نمیشه چون تو سختی کشیدی واس همه اینطوری بوده اتفاقا من انقدر دلم واس کوچیکیای بچم تنگ میشه که نگو سختیم نداره بچه بزرگ کردن من بچم الان ۱سال نیمسه نه بیخوابی داشتم نه هیچیه دیگ خدا خیر بده شوهرمو همیشع و همه جا نزاشته تنها باشم

بچه داری تنها سختی هس ک همه خانوما با آگاهی کامل با جون دل میخرن، چه کسایی هستن ک باهزار درمان بچه دار نمیشن شما اومدی ناشکری میکنی، خیلی ناراحتی بچتو بده ب کسیکه میخواد خودتو راحت کن

سوال های مرتبط

مامان نلین مامان نلین ۱ سالگی
گله گرد من چشم تیله ایی من 😍
اینجا نلین پنج ماه و خورده ایی هستش نمیدونم مامانها شماها هم مثل من از دوران نوزادی بچه هاتون لذت نبردید؟ من فقط دوست داشتم زودتر بگذره... تنهایی، افسردگی که از توی دوران بارداری تا بعد از زایمان درگیرش بودم، دوری از خانواده، سختی‌ها که توی بارداری به تنهایی کشیدم و تا بعد از زایمان هم این سختی‌ها ادامه داشت و خونه ساختنمون که درگیر کارهای خونه بودیم کولیک شیرنخوردن نلین با سرنگ شیر دادن و ریفلاکس و ... همه ی اینها باعث شد من اصلا لذتی از مادری کردن نبرم....
مهمترینش فکر کنم با همه این چیزهای که نوشتم قوی نشون دادنم بود... کاش ما دهه شصتیها یاد گرفته بودیم قرار نیست همه ی کارها و مسئولیت‌ها رو خودمون به تنهایی انجام بدیم بلد بودیم از دیگران کمک بخایم من از نوجوونیم یاد گرفتم کارهای خودمو به تنهایی انجام بدم در واقع مزاحم کسی نشم استقلال و مسئولیت پذیری خیلی خوبه ولی هر چیزی اندازه اش درسته که اینو همیشه به خودم میگم از من که گذشت ولی تمام تلاشمو می کنم نلین مثل من نباشه....
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۷ ماهگی
دلم گرفته مثل هر شب ، شوهرم از وقتی فهمید که دکتر گفته پسرم مغزش آسیب دیده بخاطر بیماری و کلا امید به آینده نداد وحرفای خوبی نگفت کلا میگه خدا نکنه ولی این بچه مهمون ماست بالاخره یه روزی میره چندباری گفت خیلی جیگرم خون شد اصلا من به این قضیه فکر نکرده بودم و فکر نمیکنم ولی خب همه اش باز فکرم میره به حرفای شوهرم و حالم بدتر میشه خیلی وابسته ی پسرم شده ام همه اش به خدا میگم کاش کلا از اول نمی‌دادی این بچه رو چطور چندسال نمی‌دادی ازاین به بعدم نمی‌دادی بالاخره از پرورشگاه یه بچه رو می‌گرفتیم و به فرزندی بزرگ میکردیم واسه تنبیه کردن ما دادی خیلی با خدا حرف میزنم ولی هیچ جوری آروم نمیشم چرا بعضی بیماری ها درمان نداره متنفرم از همه دکترا از همه دارو ها حالم از هرچی دارو دکتر بهم میخوره وقتی چشمای پسرمو نگاه میکنم که بهم نگاه نمیکنه یعنی کلا بیناییش خیلی خیلی خیلی کمه درحد نور کم شایدم نور و هم نتونه ببینه اصلا واکنشی به نور هم نشون نمی‌ده با صدا دنبال می‌کنه و سرش رو میچرخونه نمی‌دونم باید چیکار کنم ادامه داره
مامان بهار مامان بهار ۱۷ ماهگی
این تاپیک برای ماماناییه که همش استرس دارن و یا عذاب وجدان دارن و درگیر اینن که غذای بچه باید خیییلیییی پرکالری و مقوی باشه!!! این ناهار دختر منه که نمیدونم بخوره یا نه. دمی گوجه یا استانبولی!! الان خیلی ها میگن وااای اینکه هیچی نیست که بدیم به بچه چه فایده داره باید یه مرغی یه گوشتی چیزی باشه حتما. نه! کی گفته که حتما باید مرغ و گوشت باشه؟ درسته که بچه ها توی سن رشدن و باید مواد معدنی و ویتامین ها کامل بهشون برسه اما خب همین دمی گوجه :: برنج پر از ویتامین های گروه ب، گوجه ویتامین سی و انتی اکسیدان، پیاز انتی اکسیدان، زردچوبه ضدعفونی کننده! با یکم عصاره پای مرغ یا قلم هم خیلی عالی میشه ولی نبودم نبود!
سخت نگیرید خیلیم بیخیال و ولش کن نباشید!
لذت ببرید از بودن با بچه هاتون لحظه ها هیچ وقت تکرار نمیشن. اینو منی میگم بهتون که انقدرررررر دکتر رفتم برای وزن بچه، انقدررررر ازمایش گرفتم از بچم بخاطر وزنش و.... لذت ببرید حیفه.دختر من شاید این غذا رو بخوره شایدم چندتا قاشق بخوره ولی دیگه بهش گیر نمیدم که چرا. روزتون خوش