دیوونه شدم از دست این بچه به خدا نشستم دارم زار زار گریه میکنم سرم رو کوبوندم تو دیوار محکم از دستش، هر جا که میریم موقع اومدن خونه گریه زاری میکنه با هزار زور و التماس میاریمش، الان دختر همسایمون اینحا بود از ساعت ۸ و نیم بازی می‌کردن تا ۳ مامانش اومد دنبالش ساعت ۱ گفت بمونم حسین هم گریه کرد گفتم بزار باشه حالا ناهار اینا بخوره میاد ماکارانی درست کردم براشون خوردن بازم تا ۳ بازی کردن دیگه خسته شده بودم خودم خونه هم کن فیکون کردن گفتم یه کم بخوابونمش از ۸ بیداره به اون گفتم بره هیچی نگفت از این ور حسین جیغ گریه خودشو میکوبونه به در و دیوار که نره هی میگم بازم میاد گوش نمیده رفته جلوی در جیغ میرنه منم گرفتم یه دونه زدمش انداختمش رو مبل اونم رفت انقدر یعنی اعصابم خرده که زدم جلوی اون بچه دارم میمیرم از غصه، چیکار کنم به جنون میرسونن آدم رو، آخه شش ساعته دارید بازی میکنید بسه دیگه وقتی میگم بسه شروع میکنه 😭😭😭😭

۷ پاسخ

متاسفانه پسر منم اینطوره من فک میکنم چون تو خونه تنهان اینجوری میکنن همبازی ندارن

منم پسرم ی مدت اینجوری بود کم کم خوب شد منم به گریه هاش اعتنایی نمیکردم میگفتم هرکی میاد نمیشه همش بمونه که باید بره خونشون باز میاد بعدا .اونقدگفتم که الان یکم بهتر شده وگریه نمیکنه زیاد

پسره منم همینه

نباید جلوی یه بچه دیگه میزدیش
حس میکنم خیلی تنهاعه تا یکیو میبینه اینجوری میشه ببرش مهد خانه بازی هر از گاهی نزار مهمونی براش تفریح باشه که اونجوری کنه

پسر منم همینه بخدا با پسر عموش صبح تا شبم بازی کنه باز موقع رفتن اون قیامته .تو یه ساختمونیم چشمشو باز میکنه صبح میگه یا اون بیاد یا من میرم .فقط تو پله هاس میره دوساعت میشینه نمیاد موقع اومدن اونم میاره خونه باز موقع رفتنش همون آش وهمون کاسه .منم سر این موضوع واقعا روانی میشم میگم اگه راهمون دور بود از هم شاید اینقد به خاطر پسر عموش کتک نمیخورد منم روانی نمیکرد .خودشم اذیت میکشه منم

فکر کنم برای سن شونه چون که ما امسال هرجا رفتیم شب نشینی ارمان با گریه اوردیم یا نمیاد یا میگه بچع اونا بیاد خونهوخودمون

من میره خونه مادر شوهرم اینجور میکنه یا میان بچه اینا هم ندارن خواهر شوهرام بزرگن ولی مجردن

سوال های مرتبط

مامان رادمهرورادوین مامان رادمهرورادوین ۳ سالگی
۱-خانوما سلام میخوام خودتون رو جای من تصور کنید چندلحظه، من خیلی دوست داشتم به بچه م شیرمادربدم چون اون اولی خیلی بدخواب بودمیگفتم به این یکی بعدسه ماهگی شبا شیرخشک میدم که یه کم بخوابه،بچه که به دنیااومدمتوجه شدیم گریه ریسه ای میره وخیلی برام سخت بودوواقعاچندباری منوترسونده تا الان ازبس یهونفسش میره پایین،من خیلی خیلی شیرداشتم تا ده روزگی بچه از تب و دردشیرنمیتونستم دستاموحرکت بدم مثه مجسمه شده بودم وخب بچه از روز اول توی بیمارستان هم سینه رو نمیگرفت طوری که پرستارابردن معدشو تخلیه کردن دوباره آوردن یه کمی شیرخوردخلاصه توهمون گیروداردردشیربودم که شیرم تبدیل به آب خالی شد یهو یه ۲۴ ساعت بچه گریه کردبردیم دکترگفت گشنه ست وباخوردن شیرخششک بچه واقعا آروم شدوخوابید با خودم گفتم چندروزی شیرخشک میدم وقطع میکنم اوایل بین شیرخشک دادنا به هرسختی بودخودمم شیرمیدادم تا اینکه کم کم از یه پیمونه شیرخشک رفتیم به دوتا و بچه بازم گریه میکرددرواقع بازم گشنه بود اینجا تقریبا یک ماهه بود بعدچندروز بردیم ختنه و نخ بخیه ش زودافتادوزخم بچه واشد از اون طرف رادمهر خیلی به من میچسبید وهمش میترسید بدون من بمونه روزای سختی بود مثه همه روزای سخت مامانای دیگه خلاصه گذشت وگذشت تا اینکه بچه شیرمنوهی کمترخورد و حدودا سه هفته پیش یه ۴۸ ساعت اصلا نخورد دوباره تقلا کردم ندرونیازکردم و خلاصه به هرزحمتی شده دوباردرروز بهش شیرمیدادم تا اینکه دوباره از دیشب شیرنمیخوره این وسطاهردوبچه مریص هم شدن و کوچیکه الان آنتی بیوتیک میخوره