۳۳ پاسخ

عزیزم از اول که داستانتو نوشتی همراهت بودم. ببخشید ولی خیلی دلم میخواد خواهرانه بهت بگم لطفا با همسرت صحبت کن. بخاطر همه سختیایی که کشیدی تو و بچه هات حق دارین که دوباره خوشحال باشین همسرت تاجایی که تو داستان گفتی مرد بدی نبوده به نظرم این زندگی ارزش گذشت کردن رو داشته باشه. سعی کن دنیا رو از دید همسرت هم ببینی حتی اگه نمیتونی درکش کنی از یه مشاور کمک بگیر. لطفا به زندگیت بخاطر خودت و این دوتا جوجه قشنگ یه فرصت بده

داستان تون جالب بودخیلی سخت گذشته بهتون خدامواظب خودتون وجوجه هاتون باشه
ولی مردااینقدرموجودات پیچیده ای نیستن نمیتونن احساسات متناقض مازن هاروتشخیص بدن بایدباهاشون صحبت کردوبنظرم چ خوب میشدک شمام تواین مدت بجایی ک ایشون منظورتون روبفهمندباب گفتگوروبازمیکردین الانم دیرنشده بنظرم صحبت کنیدوازاحساسات وشرایطی ک تجربه کردیدحرف بزنیدبچه هانیازب پدردارن نه فقط حضورفیزیکی شون ک محبت ونوازش وحرفای عاشقانه پدریشون زندگی خیلی کوتاه ترازاونه ک باسیاهی ودلچرکین بگذره باب گفتگوهمیشه بازه زندگیتونونجات بدین ک بعدهاالگوی فرزندانتون باشیدنه یادآوربی تفاوتی ودلسردبودن
شادوسلامت باشید💝

عزیزم بنظرم بخاطر بچهاتم که شده با همسرت برید مشاوره

عزیزم خیلی از خوندن داستانت ناراحت شدم الهی این سختیای که کشیدی مقدمه خوشبختی های بیشمارت بشن
عزیزم چرا مشاوره نمیرید بخاطر دخترت پسرت خودتون یه فرصت دوباره به هم بدید هرچند خیلی سخته ببخشید بازم نظرمو گفتم قصد دخالت نداشتم ایشالا زود حال دلت خوب خوب شه

عزیزم شما گذشت کن همه مردان همینن به نظر من شما اول مقصر بودی که پاشدی رفتی خونه مادرت و غرور همسرت رو له کردی در صورتی که به جای قهر صحبت میکردی کار به این جا نمی‌کشید....
خودت پیش قدم شود باور کن تو زندگی مشترک غرور معنا ندارد مخصوصا برای زن که نابودگر زندگی مشترکه

وای عزیزم چقدر ناراحت شدم از داستانت که آخرش خوب تموم نشد الهی خدا به حق این ماه پر برکت خودش دلت رو آروم کنه و زندگیت رو پر از شادی سلامتی خوشبختی بکنه🙏🏻🙏🏻🤲🏻🤲🏻انشاالله شوهرت سر عقل بیاد سر صحبت رو باز کنه و حل بشه مشکلتون🙏🏻🤲🏻انشاالله چند وقت دیگه میای میگی آشتی کردین و زندگیتون رو پر از شادی لبخند کنید بخاطر بچه هاتون و خودتون🙏🏻الهی خدا بهترینارو براتون رقم بزنه 🤲🏻💐

ماشاالله سه گل زیبا در یک قاب 😍😍💐💐خدا حفظشون کنه براتون دختر پسر گل رو

عزیزم پسر انشاالله که همیشه سالم سلامت وشاد باشه آقا پسر
و الهی هیچوقت دیگه پاش به بیمارستان و دکتر باز نشه🤲🏻🤲🏻🙏🏻🙏🏻😍

یه چیزی ک زن ها دارن و مردا هیچ وقت نمیفهمن اینک
زن برای رابطش انقدر تلاش میکنه انقدر میجنگه ب هر نحوی ولی اگ اون رابطه تموم بشه دیگ تموم شده و دیگ ب حالت قبل برنمیگرده
خلاصه ک امیدوارم دوباره مثل قبل بشین عزیزم ❤️

از اول خوندم تا آخر گریم گرفت عجب زندگی یعنی الان با شوهرت رابطه یا دلخوشی نداری

منم ۳۳هفته و ۵روز زایمان کرد ۱۰روز نوزادان بستری بودن آن آی سی یو نرفتن

احساس میکنم اون جوجه کوچولوئه شبیه خودته😊

ای جان دلم🥰 . این فسقلی ها چقد نازن .
خدا برات حفظشون کنه . خیلی قشنگ تعریف کردی . دمت گرم 😘😘

راستی مادر شوهرت به رابطتون شک نکرد

عزیزم امیدوارم خودتو همسرت و جوجه هات همیشه در سلامتی و خوشبختی باشین ، همچنین یه روز بتونی شوهرتو ببخشی و دوباره رابطتون خوب بشه

ماشاالله هم خودتون هم دوتا دسته گل هاتون زیبا هستین
شما واقعا زن ومامان قوی هستین

چه خوشگلی قیافت برام آشناست

الهی عزیزم خیلی ناراحت شدم برات انشاالله آرامش برگرده منم چندماهی هست اصلا زندگی نمی کنم

عجان سه تا ماه تو یک قاب🥺😍

چرااا آخرشم هنو غمناکه😭
ان شاءالله ب زودی بیای بگی همه چی خوب شده
خدا ک سلامتی بچتو بهت برگردوند بنظرم شمام ببخش
بشینین حرف بزنین
همه اینایی ک اینجا گفتیو برا شوهرتم بگو
بزار اونم بفهمه چی ب سر روحت اومده
بنظرم چون خودتو قوی نشون دادی هیچوقت فکرشم نمیکرده ک چقد از تو داغونی و چقد هر لحظه نیاز داشتی بهش

ای خداااا چه نی نی بامزه ای .ماشالله😘
کاش عکس پدرشونم هم میزاشتی
حیف نبود این اتفاق های برای این خانواده قشنگ بیفته؟؟؟!!!

کاش عکس شوهرتم میذاشتی

ماشالله بجونت چقدم نازی
ان شالله خوشبختی بیشتر بگرده ب زندگیت

ای جونم چه قاب قشنگی خدا بچه هاتو برات حفظ کنه امیدوارم همیشه آرامش و حال خوش ساکن قلبت باشه❤️‍🩹

ای جونم ماشالله ماشالله خدا بچه هاتو حفظ کنه.امیدوارم عشقتون به همسرتون و زندگی چهار نفرتون پر حرارت تر و محکمتر از قبل بشه🌹🧿❤️

منم دقیقا همین شرایط رو تجربه کردم ولی میشه گفت بدتر برا زایمانم نیومد بچه رو تا ۳ ماهگی ندید گفت بزارش بهزیستی آخرم اومدم جهازم رو ببرم گفت حضانت بچه رو بهت میدم سیاهه جهیزیه رو نوشتیم و جهازم رو جمع کرده بودیم خاور آماده ولی همسایه ک خواهرش قاضی دادگاه خانواده بود واسطه شد ک گذشت کنیم تو خوشحال باش ک هنوز لاقل ازش ناراحتی من دیگ ناراحت نمیشم خوشحال هم نمیشم بارها گفته دوسم داره ولی باور نمی کنم بعضی وقتا ک رابطه داریم بعدش حالم بد میشه ترس از بارداری و خانوم باردار دارم

همش منتظر بودم بگی رابطمون خوب شده. حیف از اون لحظه هایی که با قهر گذشت بینتون 😭.
آبجی خیلی ناراحت شدم اینجوری شده بینتون.
خیلی درکت کردم. چون خودمم شرایطم خیلی شبیه شماست.
کاش یه معجزه تو زندگیتون پیش بیاد.
خدا بچه هاتو سالم کنارت نگه داره

عزیزم منم از اول ماجرا باهات بودم داستان بارداری و زایمانت و طرز نوشتنت واسم جذاب بود ولی به شدت دلم میخاست اخر این داستانم عین فیلما خوب و عالی تموم بشه اما حیفش که نشد
ان شاءالله در کنار بچه ها و شوهرت زندگی خوب و عالی و شادی داشته باشی
مادرشدن یه نعمته که خدا به ادم میده و به زن یاد میده که به شوهرت زیاد وابسته نشی
خودت و جوجه هاتم خوشگلین ماشاءالله
مخصوصا پسرت یه مهر قشنگی تو صورتش هست خدا حفظشون کنه واست

خیلی زن قوی عزیزم به خودت افتخار کن!منم ترغیب شدم به زودی بنویسم .اونوقت میبینی از تو بدتر هم هست عزیزم!مامانم یه جمله ای چند روز پیش بهم گفت:گفت مامان جان تورو به این ماه مبارک از همسرت بگذر،ببخشش ،گفت خیلی ها تو این ماه بخاطر خدا (دوراز جون)از قاتل بچشون میگذرن،توهم بگذر تا هم خودت ارامش داشته باشی،هم خدا خوشش میاد!

موهای دخترت شبیه موهای منه😍

۳تاتونم ماشاا... خوشگلید😍😍😍

ماشاالله عزیزم دخترت ک عین خودت خوشگله پسرتم ماشاالله خیلی عالی رشد کرده خداروشکر 🥰😘تو از من بزرگتری و خیلی درک و فهم بهتری داری و زندگی مشترکت خیلی طولانی تر از منه ولی حیفه حتمااا یه مشاوره برید بخاطر این دوتا دسته گل

ماشاالله خوشگلی ....خدا دوتا دسته گلت رو برات حفظ کنه ...از خدا میخام خوشبختی رو با جون دل دوباره حس کنی

چقدر بچه بزرگت شبیه خودته

اووووو ۵۶ قسمت سریال نوشتی 😁😁

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۴#
دلم از تمام دنیا گرفته بود به مامانم میگفتم مامان مگه من زامبیم یا نکنه بچه آدم نزاییدم که همه ازم فرارین مامانمم داریم میداد . پیش خودم میگفتم وقتی شوهرم مردی که ۱۳سال از زندگیمو باهاش گذروندم اینجوریه دیگه از بقیه چه توقعی دارم بیخیال فقط فکر پسرم و سلامتیش باشم
دلم شده بود پر از حسرت که میدونستم اصلا به این زودیا خوب نمیشه گاهی بدون اینکه حواسم باشه غرق خانمهایی که شوهرشان پیششون بود میشدم میگفتم مگه من چیم کمتره خدایا چرا باهام این کارو میکنی که دیگه دارم دنبال یه عیب و ایرادی از خودم میگردم بعضی وقتا فکر میکنم اون حجم از صبوری و تحمل دقیقا از کجا میومد چرا واقعا فریاد نمی‌زدم بلند خواسته هامو نمی‌زدم توری شوهرم چرا یقشو نمیگرفتم بگم باباوظیفته که الان باشی کنار من من دارم واقعا از این همه بی‌تفاوتی دق میکنم چرا دهنم بسته بود فقط نگاه میکردم اینم بگم شوهر من واسه دخترمون که یازده سال قبل‌تر بود واقعا سنگ تمام گذاشت یعنی با اینکه سنش کمتر بود و تجربه اولش بود هیچی کم نذاشت اما الان این مرد چش شده بود نمیدونم
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۵#
من هم درد جسمی داشتم هم درد روحی . فکرم فقط این شده بود که بچمو سالم بغل بگیرم دیگه واقع از شوهرم دل کنده بودم و کینه جای اینهمه دوست داشتن و گرفته بود . ۳۲ هفته که شدم رفتم واسه سونو وزن که دکترم گفت خوبه همه چی برو دوهفته دیگه بیا اما یکم فشارم بالا رفته بود یعنی من که همیشه فشار روی ۹ بود اون روز شده بود دوازده . دکترم گفت چند روز چک کن فشارتو اگر بالاتر رفت سریع برو بیمارستان . اینم بگم من چون یه بیماری زمینه ای فشارمغز بالا دارم از همون پنج ماهگی از علوم پزشکی با همسرم تماس گرفته بودن و گفته بودن فقط باید مادران پرخطر بیمارستان نمازی من زایمان کنم و هیچ بیمارستان دیگه ای منو پذیرش نمی‌کرد ) خلاصه که من چند روز میرفتم درمانگاه و فشارخون چک میکرد روی دوازده بود بالاتر نمی‌رفت . بعد از چهار ماه شوهرم اومد خونه مامانم که با من آشتی کنه اما من همش روزای که گذرونده بودم یادم می افتاد دلم نمی‌خواست حتی نگاش کنم فقط خودخوری میکردم وقتی دید من اصلا باهاش حرف نمی‌زنم پاشد که بره گفت من فردا زنگ زدم بیان خونه رو کاغذ دیواری کنن آلبومشان رو میارن هر طرحی دوست داشتی انتخاب کن دیگه یکماه بیشتر به زایمان نمونده بود
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۶#
فرداش از دکوراسیون اومدن و من انتخاب کردم مدل کاغذ دیواریارو و گفتن که از دو روز دیگه میان واسه نصب ماهم باید تو این دو روز وسایل خونه رو جمع کنیم که توی دست و پاشون نباشه اینم بگم که من همچنان با شوهرم قهر بودم اما با اینهمه دردی که کشیده بودم واقعا دلم میخواست که موقع زایمانم خونم تمیز و مرتب باشه اتاق پسرمو با وسایلایی که اینهمه تو خریدشون وسواس به خرج دادم و بچینم هم دلم میخواست قهرو تموم کنم هم از طرفی یادم به روزایی که گذرانده بودم می افتاد نمی‌تونستم دلم میخواست شوهرمو بیشتر اذیت کنم با نبودم چقدر از لحاظ روحی تو فشار بودم آنقدری که دردامو فراموش کرده بودم . نمی‌دونم براتون پیش اومده که از کسی انتظاری داشته باشید اما اون طرف به رو خودش نیاره و یه حالت بی تفاوتی داشته باشه چقدر شما سرخورده میشی منم دقیقا همچین حسی داشتم فکر میکردم اصلا براش من و بچم مهم نیستیم گاهیی به مامانم میگفتم شاید دوست داشته دوباره دختر دار بشیم این یکی پسر شده دوست نداره اما مامانم داریم میداد که نه مرداد همشون پسر دوست دارن شوهرت گرفتاره مغازه نو پایی که زده توهم زیادی بهش گیر دادی خلاصه سعی میکرد آرومم کنه اما روحیه زن باردار حساس تراز این حرفاش آدم فراموش می‌کنه نه هرگز
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 8#
تو همین وضعیت که داشتن به من بتا میزدن و از مامانم میخواستم که به همسرم زنگ بزنه بیاد واسه رضایت اتاق عمل یه خانم دکتری که شبفتشم نبود انگار خدا واسه من فرستاده بود اومد توی بخش و منو وسط راه رو دید که رو تخت دارم اشک میریزم اومد سوال کردو منم همه چیو واسش توضیح دادم گفت که شما یه قرص میگم تهیه کنید الان بخور ضد زایمان زود رس هست اگر بهتر شدی که عمل نمیشی اگر تاثیر نداش باید عمل شی خلاصه بگم که شوهرمم اومد با یه حال بد و ناراحت که چرا الان که زود واسه به دنیا اومدن بچه. منم از داغ دلم بهش گفتم آره فک کردی یه ده سالی قراره باردار باشم فرصت داری که کمبودهایی که گذاشتی رو جبران کنی آره الآنم برو رضایتتو بده که من هر لحظه امکان داره برم واسه عمل بعدشم برو دیگه هم نیا انقد منو حرص دادی انقد غصه خوردم که داره این بلاها سرم میاد اونم رضایتتو دادم رفت قرصی که دکتر گفته بود خریدو اومد. ولی دیگه تو اتاقی که من بستری بودم نمیومد میدونستم با دیدنش واقعا بهم میریزم