یادمه، پسرم مریض بود و دیگه نمیدونستم چیکار کنم یه لحظه فرض کنین رفتی توی یه روستای دور افتاده، اونقدر محروم که بخاری نفتی استفاده میکردن اونم به زور وفت پیدا میکردن، توی یه خونه کوچیک وتنگ بچه سینش خش خش میکنه، از بینی نمیتونه نفس بکشه، چشماش قرمز و پف کرده
دقیق نمیدونم فک کنم دوماهه بود که این اتفاق افتاد توی اون روستا خیلی برف میبارید شوهرم دماوند درحال کار کردن ما رفتیم اون روستا یه اسم خیلی سخت داشت الان حضور ذهن ندارم متاسفانه
قرار بود فردا بریم ولی کلی برف بارید و همه راه ها بسته شد بچم مریض شد اونجا طفلم دیگه اونجا یه بار مرد و زنده شد 😭😭
از پنجره کوچیک خونه بیرون و میدیدم و عینه ابر گریه میکردم ، هیچکی نمیتونست ببره مارو شهر یا جایی که امکانات داشته باشه
طفلکم ساعت ۲شب طوری گریه میکرد که انگار اخرین گریه هاشه، انتن نداشتیم ولی خدارو شکر دعا هایی توی گوشی ذخیره داشتم همشو خوندم زار میزدم دیدم هیچکی بلند نمیشه رفتم گبتم مامان یا منو میبرین یا بچمو برمیدارم میرم، ۳،۴تا پتو دور پسرم پیچیدم و با پالتو ضخیمم راه افتادم تازه داشتم از کوچه رد میشدم که مامانم بلند داد زد برگرد سمیه یه دکتر اینجاست، برگشتم یه دکتر اطفال بین مهمونا بود معاینه کرد و گفت این کارو کنین و...
خودش یه دختر همسن پسرم داشت برای احتیاط براش شربت اورده بودن خدارو شکر که اقای محمدی اونجا بود مگر نه بپن بچم سرد میشد، قلبش وایمیستاد😭😭😭

۵ پاسخ

آخی عزیزم چقدراذیت شدی

عزیزم این الفاظ منفی رو حتی اگر واقعی ام هست به کار نبر اولین چیزی که آدمو و یه مریض رو از پا در میاره همین افکاره درکت میکنم واقعا سخته خدا روشکرکه به خیر گذشت و پسرت کنارته
عزیزم قوی باش به زندگی ضعف نشون نده

خداروشکر که دکتر بوده 😥

خداروهزاااار شکر

اخی باازم خداروشکر

سوال های مرتبط

مامان علی 💙 مامان علی 💙 ۱۷ ماهگی
دوستای عزیزم مرسی از محببتون که جویای حالی پسرم بودید مرسی از همه تون که بهم تو شرایط سخت دلگرمی دادید امیدوارم همیشه سالم و سلامت کنار خانوادتون باشید
در مورد علی که دوستان لطف داشتند و جویای حالش بودن باید بگم شکر خدا هزلر بار شکر خدا حالش خوبه ....
اون روز که بردیم بیمارستان بردن رادیولوژی و عکس از ریه هاش گرفتن دکتر بیمارستان نگاه کرد گفت مشکلی نداره یه سرم زدن و یه آزمایش گرفتن ازش و یه شربت نئوتادین و آزیترومایسین و آستامینفن نوشت و مرخصمون کرد
ولی گفت برای ازنکه خیالتون راحت باشه یه دکتر گوارش هم ببرید ماهم باهزار مصیبت یه دکتر گوارش اطفال پیداکردیم و ازشون با خواهش و تمنا وقت گرفتیم بعداز ۳ ساعت انتظار دکتر رقیه فرجی بود اسمش تا رفتیم تو و گفتم که مایع جلادهنده خورده و ....
گفت فردا صبح باید بیلری آنداسکوپی اینطوری نمیشه چیزی گفت منم نگران و پریشون میدونید که تو آنداسکوپی بیهوش میکنن.....
یه دکتر دیگه بردم نگاه نکرد
یه دکتر دیگه بردم که برای اطفال نبود ولی دکتر گوارش بود گلت ببری آنداسکوپی بهتره ولی نبری هم دست خودته
و من نبردم چون اگه واقعا مشکلی داشت یا بی قراری میکرد یا هرچی میخورد بالا میاورد یا خون بالا میاورد و یا ....
پسرم بجز کمی خس خس سینه مشکلی نراشت دارو هاشو گرفتم الانم خوبه خدارو شکر🥰
مامان محمدحسن مامان محمدحسن ۱۶ ماهگی
یه اشنایی داریم،آشنای دورمون حساب میشه،همین چندوقت پیش توی مراسم ختم یکی از اقوام دیدمش،یه بچه یکسالونیم داشت و ۸ماهه ام باردار بود!
این بنده خدا تو یکی از روستاهای دور افتاده و محروم زندگی میکنه،خیلی ام بیشتر از سنش پیر و شکسته شده بس که تو روستا کارمیکنه!
الان خبر رسید که زایمان کرده و همونجا فهمیدن که کلیه هاش از کار افتاده🥲رفته تو کما و سطح هوشیاریش خیلی خیلی پایینه!
مادرشوهرش اومده نوزادو برده،بچه بزرگشم برده و گفته دیگه دخترتونو نمیخوایم!عروس مریض به چه کارم میاد؟با شیر بز نوه هامو بزرگ میکنم
یه لحظه تنم لرزید،میدونم روحش الان بی قراره،برگردونه بینه دوتا بچه اش،سینه هاش الان تب داره،تنش بی جونه ولی روحش داره درد میکشه!
یادمه تو برنامه زندگی پس از زندگی خانومی که تجربه نزدیک ب مرگ داشت میگفت بخاطر اینکه نوزاد داشتم و اون نوزاد تو گریه هایی که میکرد تو اون عالم اسم منو صدا میزد و سینه منو میخواست مرگ من بخشیده شد و برگشتم به این دنیا!واضحا بهم گفتن شمارو بخاطر اینکه مادری بخشیدیم.
اینجا هممون مادریم،دعا کنیم این مادر برگرده برای دله بچه هاش…
بچه از مادره که یتیم میشه،اونم توی این سن کم…
شاید دعای دسته جمعی جواب بده🙂
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
ادامه تاپیک های قبلیم؛ مهرماه باهمه سختی هام دردایی که داشتم فکر کن تنها درد سزارین چه قدر خسته کنندس همون یدونه سزارین تاچندوقت یه خانوم رو درگیر میکنه حالا تو همون حین یه درد دیگه یه عمل دیکم ۱۰ روز بعد زایمانم برم انجام بدم دیگه کلا جوون تو تنم نمونده بود اینقدر وزنم اومد پایین فقط سوپ کمپوت گلابی آب مایعات می‌خوردم از زندگی کردن یادم رفته بود بچه یادم رفت بیچاره مامانم دوماه کلا اومد خونه ما زندگی کرد بچمو نگه داشت شیر میداد مراقبت میکرد هم پرستاری منو هم پسرم افتاده بود رو دوش تنها مامانم از خدا برای سلامتی می‌خوام و دعای خیر اگه مامانم نبود منم نبودم حقیقت خیلی جاها تنها نمی‌تونستم دوام بیارم اونایی که تنهایی رو تجربه کردید میدونین چه قدر تنهایی سخته دست تنها نه خواهری نه دوستی دیگه اینجور موقع ها فقط مادر همدمم بود و هست مهرماه با همه درداش سختیاش تلخیاش اذیت هاش با همه بدیاش گذشت تموم شدآبان شد بچم‌ شده بود یک ماهه ۸ آبان رفتیم مشهد نذر کرده بودن مادرشوهرم که بچه دار بشم همگی بریم پابوسش بالاخره رفتیم چندروزی هتل بودیم بچم‌بیقراری میکرد قبلش اینکه بریم مشهد بهداشت خراب شده رفتم گفتن کولیک داره از داروخانه دارو خریدم ولی بهتر نمیشد دیگه اون چندروز تو مشهد بچم همش گریه یعنی کلا دو سه هفته بعد بدنیا اومدن پسرم گریه هاش شروع شده بود صبح ها آروم تر میشد با دارو عصر ها تا شب شروع میکرد گریه کردن آبان ماه بیشتر شده بود گریه هاش طوری که بچم کبود میشد از گریه کردن زیاد ادامه دارد ....
مامان چشم بادومی💙 مامان چشم بادومی💙 ۱۶ ماهگی
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
فکر کن بعد ۷ سال اولین بچت اینجوری بشه اومدم بیرون اصلا درست نمی‌تونستم راه برم کمرم خم شده بود درد داشتم سزارینی ها تجربه کردن خیلی بده نتونستی صاف راه بری اومدم تو اتاق تا ظهر شد دوباره رفتم پسرم رو دیدم حالم بد شد منو با ویلچر رسوندنم اتاق بالاخره وقت ترخیص شد بدون بچه راهی خونه شدم توراه با هر تکون ماشین جیغ میزدم از درد دیگه از سردردم نگم که از دیروزش که فشار روحی وتحمل کردم گریه کردم داغون بودم رسیدم خونه سردرد وحشتناک داشتم یه دوش سرپایی گرفتم خیلی حس بدی داشتم بدون بچه تو خونه میچرخیدم نمی‌تونستم بخوابم خواب نداشتم حال بدی بود انکار خونه دور سرم می‌چرخید اون شبم گذشت همش عکس وفیلمای بچه مو میدیدم گریه میکردم فرداش ظهر به شوهرم گفتم منم ببر بیمارستان با چه شوقی رفتیم دوباره بچمو دیدم ای خدا جوجه مامان بیا نمیدونی من دیروز باچه حال بدی بدون تو رفتم خونه هیچکسم تو خونه نبود آرومم کنه جز مامانم هیچکس اون روزای بد کنارم نبود ۴ روز پسرم بستری بود اون ۴ روز کلا من اصلا نتونستم استراحت کنم بیقرار بودم درست خوابم نمی‌برد حالم بد بود فکرکن درد شکم خون ریزی سردردهای وحشتناک ازاین طرف فکر بچت که حالش چطوره شیر خورده نخورده کلا بهم ریخته بودم ۴روزم به بدترین شکل گذشت جمعه ظهر زنگ زدن که بچتون ترخیصه با خوشحالی لباساشو ساکس رو بستم رفتیم وای خدا عروسکم لباسش رو پرستار پوشوند داد بغل مامانم اومدیم خونه شب گوسفند قربانی کردن دوباره بچم شیرمو نخورد سینم پر از شیر بود کم کم شیرم داشت بیشتر میشد خیلی خوب داشت سینه هام ولی اصلا پسرم نخورد ادامه دارد